جيلنهال در شصت و هشتمين جشنواره فيلم كن به عنوان عضوي از هيئت داوران به رهبري جوئل و ايتان كوئن حضور دارد، آنها 7 جايزه به 19 فيلم خواهند داد. مسئوليت آساني نيست اما جيلنهال 34 ساله لباسي نسبتا تيره بر تن دارد؛ تيشرت وشلوار جين هرچه باشد اين همان مردي است كه براي بازي در نقش لو بلوم آمبولانسدنبالكن 20 پوند وزن كم كرد و بلافاصله 35 پوند براي نقشي وزن اضافه كرد درباره آن با او حرف زديم: بيلي هوپ در درام بوكسي آنتوني فوكوآ، «چپ دست».
اين تحول پيشاپيش به موضوع جذابي براي اسكار تبديل شده. جيلنهال اگر هم فشاري را بر روي دوش خود احساس ميكند دست كم چيزي بروز نميدهد. با دو فيلم پرسروصداي ديگر، «اورست» و «انهدام» او بيشتر درگير ادامه كار و يافتن پروژه بعدياش است. او در اينباره ميگويد: “بايد از خودتان بپرسيد واقعا با چه افرادي ميتوانيد ايجاد ارتباط كنيد؟ همه چيز درباره همين است، متوجهايد؟”
متن گفتگوي امپاير با اين بازيگر را در ادامه ميخوانيد:
اولين بار چه زماني درگير پروژه “چپ دست” شدي؟
من فيلمنامه را شايد يك يا دو سال پيش از شروع همه چيز خواندم. چيز جالبي در آن وجود داشت. بخوص از اين بابت كه پيچهاي داستاني زيادي در آن ميديدي. و بالاخره هرچه باشد صحبت از يك فيلم بوكسي بود. سوال اصلي اين بود كه شما چطور كاراكتر خود را در ژانري كه ديگران در آن كارهاي خارقالعادهاي انجام دادند پيدا ميكنيد؟ چگونه اين كار را متفاوت انجام ميدهيد؟ يك سال بعد من با آنتوني ملاقات كردم و ما به نوعي يك ايده مشترك درباره آن داشتيم. به اين معنا كه ميخواستيم فيلمي اوريجينال بسازيم.
او واقعا خواهان اين بود كه من اين كار را انجام دهم. نكته جالب اين بود كه ما درواقع 5 يا 6 سال پيش از آن با يكديگر ملاقات كرده بوديم. او آن زمان در لفافه به من گفت چيزي در من ديده كه فكر نميكند افراد زيادي آن را ديده باشند يا توانسته باشند آن را بكار گيرند. من به نوعي آن حرف را به عنوان يك تعارف هاليوودي جدي نگرفتم. اما پس از سفري كه با ساخت اين فيلم به سرانجام رسانديم اگر بتوانم 5 سال به عقب بازگردم اين كار را خواهم كرد.
زمان زيادي را در طي ساخت فيلم در دنياي بوكس گذراندي؟
بله. بيشمار مبارزه برگزار شد، با حرفهايها و بقيه. و سپس هرروز به مدت چهارماه تنها با مربي و ديگران مبارزان سپري كردم. آنتوني هم در گذشته يك مبارز بود بنابراين او هم با ما تمرين ميكرد.
چه چيزي از آنها ياد گرفتي؟
بسياري از مردم ميگويند زماني كه وارد رينگ ميشويد بايد يك جور حيوان باشيد. و من فكر ميكنم كه اين شايد درست باشد، اگرچه احساس ميكنم كه تكنيك و علم مبارزه واقعا چيزهاي بااهميتي در بازي هستند، متوجهايد؟ اما نميدانم كه چطور بايد اين كل را به يك يا چند چيز كوچك تقليل دهم. شما فقط اجزاي محيطي را كه در آن حضور داريد، مردمي كه با آنها هستيد و انرژيشان را جذب ميكنيد.
آيا در اين مبارزات ضربه هم خوردي؟
در همه آنها. درواقع در صحنه آخر بيشتر از بقيه. واقعا مشت زيادي خوردم، چراكه كه با يك بوكسور حرفهاي بازي ميكردم. ما در واقع آن صحنه را اول از همه فيلمبرداري كرديم و من فهميدم تنها چيزي كه به نظر خوب ميآمد پذيرفتن حقيقي ماجرا بود، پذيرفتن ضربهها. آنها ميبايست كه واقعي به نظر ميرسيدند. البته در اين مسير دفعات بسياري هم اشتباهي ضربه خوردم.
فيلمبرداري آن صحنه پيش از بقيه صحنهها تصميم خطرناكي نبود؟ اگر بينيات را دچار شكستگي ميشد چطور؟
براي كاراكترم خوب ميشد! منظورم اين است كه او اساسا در تمام مدت فيلم داغان است. ميدانيد، صورت او تقريبا بيشتر اوقات يك فاجعه است. بنابراين مشكلي برايم پيش نميآمد. دوست ندارم همه چيز بيش از اندازه از پيش برنامهريزيشده باشد. منظورم اين است كه ميدانم اين به نظر متظاهرانه ميآيد. اما براي من همه چيز درباره تعهد است. مگر اينكه واقعا به طور جدي صدمه ببينيد و نتوانيد راه برويد. در غير اين صورت اگر چيزي شما را رو به عقب براند بايد راهي براي سازگاري با آن و ادامه مسير پيدا كنيد.
زماني كه اين كار را شروع كردي هيچ ميدانستي كه به اين نقطه خواهي رسيد؟
در چنين حرفهاي بستگي دارد كه از كجا شروع كنيد.من اولين فيلمي كه بازي كردم در 11 سالگي بود. زمان ساخت “آسمان اكتبر” 15 ساله بودم و آن اولين فيلمي بود كه من نقش بسيار متمايزي در آن داشتم. آن زمان چه فكري ميكردم؟ خب، جالب است چراكه عشق من به بازيگري و عشق من به سينما واقعا تغيير چنداني نكرده. فكر ميكنم كه تنها به بلوغ رسيده باشد.
فيلمي كه باعث ديدهشدن تو شد “داني داركو” در سال 2001 و به كارگرداني ريچارد كلي بود، اما هيچ كس به عاقبت اين فيلم در زمان نمايشاش در ساندنس مطمئن نبود، مگر نه؟
يادم است فيلم را به اتمام رسيديم و همگي درباره آن احساس سربلندي ميكردند، ولي پس از آن همه اعتماد به نفسمان نابود شد. هيچكس آن را تماشا نكرد. اميدوارم كه آن تجربه جالبي براي ريچارد بوده باشد، چراكه مدت فيلم آن زمان بسيار طولاني بود. او به عقب بازگشت و سوالاتي از خود پرسيد كه به نظرم منجر به خلق فيلم متفاوتي شد. فستيوالهايي مثل ساندنس واقعا به عنوان راهي براي نمايش فيلم شما وجود ندارند، اينطور نيست كه شما فيلم شاهكارتان را در آن نمايش دهيد و دنيا را عوض كنيد. آنها راهي براي ادامه تدوين فيلم و آموختن روشهاي بهتري براي رساندن منظورتان هستد. چنين چيزي از لحاظ پروسه انجام كار درس بزرگي براي همه بود.
در كارنامه تو تركيب جالبي از فيلمهاي استوديويي و مستقل به چشم ميخورد. آيا اين تصميمي آگاهانه براي تو بود؟
جداسازي چيزهاي مختلف سرگرمكننده است، متوجهايد؟ اينكه بخواهي بگويي دنيايي مستقل در كنار دنيايي استوديويي وجود دارد چيز جالبي است. من متوجه اين تفكيك هستم و نيازمان به اين جدايي را هم درك ميكنم، اما همه چيز واقعا درباره بيانگري است، مگر نه؟ درباره نوعي از بيانگري است و سليقه من در چيزهاي مختلف. من عاشق فيلمهاي كاراكتر محور هستم، منظورم فيلمي است كه بر اساس كاوشهاي دروني يك كاراكتر و عمق و خصيصههاي ذاتي او ساخته شده باشد. جزئيات. اما من همچنين يك فيلم سرگرمكننده خالص را دوست دارم، زماني كه با تماشاي چيزي حسابي خوش ميگذرد و باعث ميشود سرتان كمي سنگين شود، به نظرم اين دو را ميتوان با يكديگر تركيب كرد. شبيه به كاري كه در “شبگرد” كرديم. به نظرم تماشاي جزئيات آن كاراكتر به اندازه تعقيب و گريزهاي خيابانياش لذتبخش است.
اولين باري كه احساس كردي در يك فيلم بزرگ حضور داري چه زماني بود؟
اين احساس را درباره همه فيلمهايم دارم، اندازه آن مهم نيست. چيزي مثل “داني داركو” كه مردم آن را فيلمي جمع و جور ميدانستند حالا عمري بيش از يك دهه دارد. بنابراين آن فيلم چقدر بزرگ است؟ ما آن را در طي 28 روز و با بودجهاي بسيار كم ساختيم. چنين چيزي در رابطه با بسياري از فيلمهاي كوچكي كه در آنها حضور داشتم حقيقت دارد. ما “آخرين گشت” را با بودجه بسيار كمي ساختيم و آن فيلم مسير خودش را ادامه داد و ميليونها پول براي افراد مختلف آورد و در سراسر جهان نمايش داده شد. درباره “شبگرد” هم به همين منوال. من تنها به انرژي موجود در يك چيز و انرژي افراد دخيل در آن باور دارم.
يكي از بزرگترين فيلمهاي تو، “شاهزاده پرشيا” به سرنوشتي مخالف با “داني داركو” دچار شد، همگي انتظار سرانجامي موفقيتآميز براي آن فيلم داشتد كه چنين اتفاقي نيفتاد. جريان آن چه بود؟
آن درسي بزرگ براي كاراكتر من بود، به من اجازه داد كه توانايي ايجاد رابطه را بدست بياورم. من ايدههاي زيادي درباره اين كاراكتر داشتم كه مايل به عملي كردنشان بودم و به نوعي در آن محيط و شرايط نميتوانستم. اما در عين حال فكر نميكنم انتظاري از محصول نهايي داشتم. آن فيلم من نبود، بامزه است، چيز ديگري كه به عنوان يك بازيگر ميآموزيد اين است كه فيلمها مال شما نيستند. حالا “چپ دست” فيلمي است كه من و آنتوني هر دو نسبت به آن متعهد بوديم. در رابطه با اين فيلم ميتوان چنين ادعايي كرد. اما بيشتر فيلمها اينچنين نيستند. آنها فيلمهاي كارگردانانشان هستند. اين مديوم يك كارگردان است و آنها كنترل همه چيز را در دست دارند. و اين چيزي است كه من بخصوص در آن فيلم به خوبي متوجه شدم.
آيا از همكاري با كارگردانان فيلمهاي قبليات راضي هستي؟
كاملا. اما يكي از چيزهايي كه حالا بيشتر براي من اهميت دارد فهم يكديگر به عنوان يك آدميزاد است، نه صرفا يك بازيگر يا كارگردان. من اين ايده قديمي را كه افراد مختلف براي ساخت يك فيلم دور يكديگر جمع ميشدند دوست دارم. آنها سه ماه كامل را در يك مكان با يكديگر سپري ميكردند و تبديل به يك خانواده تمثيلي ميشدند. ممكن بود يكديگر را دوست داشته باشند يا از هم متنفر باشند اما همگي ميتوانستند با جمع آشنا شوند و نوعي صداقت در جريان ساخت فيلم وجود داشت. اين چيزي است كه من در مسير آن تلاش ميكردم. علاقه من اين است كه با فردي همكاري كنم كه من را باور داشته باشد و من هم به او همين احساس را داشته باشم. فكر ميكنم اگر اين را در اختيار داشته باشيد تقريبا هركاري از دستتان برميآيد. مهم نيست فيلم چقدر شلخته باشد يا چه قسمتهايي از آن كار بكند يا نكند، همه چيز درباره آن انرژي است.
همكاري با انگ لي در “كوهستان بروكبك” چگونه بود؟ اين درست است كه او كارگردان الزاما برونگرا يا پرحرفي نيست؟
منظورتان چيست؟ او از برخي جهان به شدت برونگراست.
از اين نظر كه هميشه خط اصلي مسير حركت را به بازيگراناش نميدهد.
من به آن نيازي ندارم. هميشه لازم نيست كسي دراين باره با من صحبت كند. درواقع انگ كسي بود كه من اين درس را از او ياد گرفتم. من به اين نوع تصديق نيازي ندارم. و به نظرم همين طور كه پيرتر يا بزرگتر ميشوم كمتر به چنين چيزي احتياج خواهم داشت.
ما اغلب درباره كارگرداناني ميشنويم كه سعي در فريفتن و بازي دادن بازيگرانشان دارند. آيا تا به حال چنين تجربهاي را داشتهاي؟
خب، اين وظيفه يك كارگردان است. آنها بايد بهترين اغواكنندگان دنيا باشند. من ايده بازيكردن را با آگاهي از اينكه فرد ديگري شما را بازي ميدهد دوست دارم. بله، نكته اصلي همين است. عاشق آن هستم. من به دنبال ايدههاي تازه هستم. مواقع بسياري زماني كه به شدت بر روي چيزي تمركز ميكنيد دوست داريد فرد ديگري از زاويهاي متفاوت درباره آن نظر دهد. من قدردان چنين چيزهايي هستم. كاري كه من قصد انجام آن را دارم ارائه چيزي به آنهاست كه هيچگاه انتظارش را ندارند، حتي اگر به اين معنا باشد كه آنها من را تشويق كنند.
آيا اين كاري است كه ديويد فينچر انجام ميدهد؟
نه، فكر ميكنم كه اين يك تصور غلط باشد. ميدانيد، يك كارگردان چيزهاي زيادي را تحت كنترل خود دارد. منظورم اين است كه زمان ساخت “زودياك”، مثل بسياري از فيلمهاي ديگري كه درباره آن صحبت ميكنيم، من آدم متفاوتي بودم. صحبت كردن درباره آنها در حال حاضر كار دشواري است.اما نه، اين كاري نيست كه او انجام ميدهد. او چيزي فوقالعاده خاص و ويژه را دنبال ميكند. او به دنبال مركز هدف است. فكر نميكنم كه هيچ بازي رواني در اين ميان وجود داشته باشد. تنها فكر ميكنم كه او درحال جابهجايي تخته سنگي غولآساست و در عين حال سعي دارد حجم به اين بزرگي را درون يك سوراخ به اندازه سر يك سوزن جا دهد. و اكثر اوقات در اين مسير موفق ميشود.
چه زماني تبديل به بازيگر دگرگونشده فيلمهاي “شبگرد” و “چپدست” شدي؟
آن به نوعي يك تكامل بود. احتمالا از زمان بازيام در “كد منبع” شروع شد. در همكاري با دانكن جونز در آن فيلم متوجه شدم كه او فضاي بسيار زيادي در اختيار من ميگذارد و چشم به كمك من دوخته است، به اين معنا كه كاراكتري را ارائه كنم كه او بتواند به خوبي آن را درك كند و دوست داشته باشد. من پيش از آن در فيلمهايي به ايفاي نقش پرداخته بودم كه در آنها توجهي زيادي به اين نكته نداشتم و با اين حال چيزي به شدت در اين ايده براي من هيجانانگيز بود، با وجود اينكه دقيقا نميدانستم به چه شكل بايد آن را عملي كنم.
پس از “چپدست” تو در “اورست” به ايفاي نقش پرداختهاي، يك چالش فيزيكي ديگر. آن فيلم را در لوكيشن ساختيد يا همه تصاوير CG بودند؟
هر دو. تركيبي از لوكيشن و CG. بيشتر در لوكيشن بوديم. جايي در ارتفاع 17000 فوتي از زمين كه يخبندان بود و اين به نظرم عالي است. يكي از چيزهايي كه درباره سينما خارقالعاده است براي من همان حضور فيزيكي است. سالي كه گذشت براي من از جهات بسياري سال حضور فيزيكي هم بود، به اين معنا كه من در فيلمهايي حضور داشتم كه چيزهايي زيادي را نه تنها از ذهن من كه از بدنام ميطلبيدند. و بله، “اورست” قطعا يكي از آن فيلمها بود. عليرغم برخي لحظات بسيار سخت به شدت سرگرمكننده بود. قسمت سخت آن درواقع بر روي استيج بود. جايي كه در عوض برف مصنوعي روي صورتهاي ما نمك ميپاشيدند و ما در آن لباسهاي گرم از شدت عرق ريختن در حال آب شدن بوديم. همگي ما حضور در كوهستان را ترجيح ميداديم.
فيلم بعدي آن چطور؟
“انهدام”، در اين فيلم با ژان مارك والي همكاري كردم. درباره مردي است كه زندگياش دچار از همگسيختگي ميشود و او خودش به معناي واقعي كلمه و به شكل استعارهآميزي آن را منهدم ميكند، يعني خانهاش را نابود ميكند، به شكل نمادين و در عين حال واقعي.
پروژه بعديات چيست؟
در پروژهاي به همراه تام فورد و ايمي آدامز حضور دارم، “حيوانات شبزي”. فيلمنامه فوقالعادهاي دارد. بيصبرانه منتظر شروع كار هستم. بله، اين يكي جالب خواهد شد. بنابراين كار بعدي همين است و پس از آن ميدانيد، تنها در مسيري به كارم ادامه خواهم داد كه…چه كسي ميداند به سوي كجاست؟