* علی زند وکیلی در سال 1365 در شیراز به دنیا آمد، خواننده و نوازنده حرفه ای تنبک، پیانو و سنتور است… از سه سالگی فعالیت هنری خود را آغاز کرد! در سال 1377 به هنرستان موسیقی شیراز وارد شد. در سال 1381 به هنرستان موسیقی تهران رفت و از همان هنرستان فارغ التحصیل شد.
* او به همراه برادر خود «محمد زند وکیلی»، گروهی را تحت عنوان «زندبند» تاسیس و به همراه این گروه کنسرت هایی را هم برگزار کرد… وی تیتراژ سریال های «دزد و پلیس»، «پژمان» (آخر قصه) و «شاهگوش» (زهره) را خواند. وی در سال 1392 آلبومی زیبا با عنوان «عبور از مه» را منتشر کرد… و این روزها بسیار پرکار شده است!
خانواده پر جمعیت من
من فرزند هشتم خانواده هستم و بعد از هفت دختر به دنیا آمدم و از آنجایی که پدرم همواره دوست داشت صاحب فرزند پسر شود، من را به شکل ویژه ای دوست داشت. به همین خاطر تولد یک سالگی ام را به شکل ویژه ای برپا کرد و به اندازه یک عروسی مجلل و فاخر برای آن هزینه کرد.
او گروه موسیقی را هم به مراسم تولد من دعوت کرد و نکته جالب اینجا بود که در آن سن و سال به جای این که با سایر کودکان فامیل بازی کنم، جذب گروه موسیقی شدم و مرتب به سمت نوازندگان می رفتم.
وقتی فیلم آن دوران را می بینم با خودم می گویم با این حجم از علاقه اگر من به چیزی غیر از موسیقی علاقمند می شدم شاید تعجب داشت. البته ناگفته نماند، بعد از من دو پسر دیگر به دنیا آمدند و تعداد بچه های خانواده به عدد 10 رسید.
وقتی علی کوچک بود
مادرم می گوید در دوران نوزادی ام هر وقت گریه می کردم و بر حسب اتفاق موسیقی از تلویزیون یا رادیو پخش می شد، ناگهان آرام می شدم و به آن توجه می کردم؛ خب این علاقه من احتیاج به نوعی کشف داشت که جرقه آن توسط دوستان پدرم زده شد.
زندگی من به شدت بعد از آشنایی با تنبک و به دنبال آن کیبورد تغییر کرد و با موسیقی عجین شد. در آن دوران هر حس و حالی که به لحاظ روحی داشتم را با موسیقی اجرا می کردم. هیچ وقت یادم نمی رود، وقتی خیلی کم سن و سال بودم یک فیلم هندی دیدم و به قدری تحت تاثیر آن قرار گرفتم که با گریه پشت کیبورد قرار گرفتم و همانطور که اشک می ریختم ساز می زدم!
آدم خوش شانسی هستم
خوشبختانه من در مسیر حرفه ای فرد خوش شانسی بودم و با بزرگانی نظیر محمد رحمانیان، فردین خلعتبری و مهران مدیری آشنا شدم. هر یک از آنها تاثیر زیادی روی من به لحاظ حرفه ای داشتند. آشنایی من با آنها هم در نوع خودش حکایت جالبی دارد… من از سال 87 با فردین خلعتبری همکاری می کردم. او هم من را به محمد رحمانیان برای نمایش «ترانه های قدیمی» معرفی کرد. خوشبختانه آن اثر در نوع خودش بسیار دیده شد به گونه ای که اجرای اختتامیه جشنواره شهر هم به من سپرده شد. همکاری با ایشان به لحاظ حرفه ای برای من بسیار اثرگذار بود.
در مورد آشنایی ام با مدیری هم باید بگویم تولد مهران مدیری بود که یکی از دوستانم از من دعوت کرد تا به همراه او به این مراسم بروم و از آنجایی که به مهران مدیری علاقه زیادی دارم با اشتیاق این موضوع را پذیرفتم. در آن جشن هم قطعه «ناردونه» را اجرا کردم. وقتی ایشان صدای من را شنیدند بسیار از آن خوششان آمد و به نوعی تحت تاثیر قرار گرفتند.
نقش دوستان پدرم در کشف من
پدرم دوستانی داشت که به شکل حرفه ای و غیرحرفه ای به موسیقی علاقمند بودند و گاهی دور هم جمع می شدند و ساز می زدند. زمانی که دیدند من با کمک قابلمه و دبه، مدام ریتم می گیرم و سعی دارم آهنگی را بنوازم به پدرم پیشنهاد دادند تا برایم تنبک بخرد. او هم خیلی زود این کار را انجام داد و از این طریق برایم فضایی را ایجاد کرد تا بتوانم به موسیقی به شکل جدی بپردازم!
شروع به موسیقی حرفه ای از سه سالگی
من از سه سالگی به موسیقی رو آورده بودم و در این عرصه، به شکل جدی فعالیت می کردم و در سال 77 هم وارد هنرستان موسیقی شدم. در طول این سال ها موسیقی در درجه اول زندگی من قرار داشت و به نوعی خودم را وقف آن کرده بودم. به همین خاطر برایم دور از ذهن نبود که در 27 و 28 سالگی بتوانم نتیجه آن را بگیرم، ضمن این که نمی توان این نکته را فراموش کرد که وقتی شما در مسیر درست و سالمی حرکت می کنید ناخودآگاه جریان های فکری به سراغ شما می آیند و آثارتان مورد توجه و حمایت قرار می گیرند.
یک لحظه وقتم را تلف نکردم
من از دوران کودکی ام همیشه بزرگ فکر می کردم و دوست داشتم از لحظات زندگی ام به بهترین شکل استفاده کنم. شاید به همین خاطر بود که وقتی تصمیم گرفتم برای ادامه مسیر حرفه ای موسیقی، از شیراز به تهران سفر کنم، بیش از پیش، قدر زمان و لحظه هایم را بدانم و از این مهاجرت بیشترین استفاده را داشته باشم؛ به همین خاطر برای ثانیه به ثانیه زندگی ام برنامه ریزی کردم و خودم را برای تلف کردن وقت، حتی لحظه ای نمی بخشیدم. شاید به همین خاطر بود که انتظار داشتم نتیجه تلاش هایم را زودتر ببینم.
هوای شیراز، عطر عاشقی
هوای شیراز، حال عجیب و غریبی دارد و به همین خاطر دوست دارم در آینده طوری برنامه ریزی کنم که زمان بیشتری را در شیراز به سر ببرم چرا که در این شهر، حال من خوب تر است و از طرفی پیش «نارندونه» زندگی ام یعنی مادرم می توانم زندگی کنم.
در کمد تمرین می کردم
زمانی که به نوازندگی سنتور مشغول بودم، در حین نواختن از روی کتاب مرحوم پایور آواز هم می خواندم؛ وقتی استادهایم نظیر استاد اردوان کامکار و ارفع اطرایی صدایم را شنیدند، پیشنهاد دادند که آواز را به شکل جدی تری دنبال کنم و من هم به سراغ یادگیری های ردیف های آوازی ایرانی رفتم، یادم است در آن دوران در کنار نوازندگی تمرین آواز هم در خانه انجام می دادم و برای این که صدایم بیرون نرود و همسایه ها را آزار ندهد، در کمد تمرین می کردم!
بعد از این که تمرین های آواز را جدی گرفتم، دوستانی که صدایم را می شنیدند من را به مراسم های مختلف برای اجرا دعوت می کردند تا این که روزی یکی از دوستانم به من گفت «بزرگداشتی برای استاد منصور سینکی نوازنده مطرح قرار است برگزار شود» و از من خواست تا در مراسم ایشان بخوانم و من هم با کمال میل پذیرفتم، چرا که استاد سینکی تاثیر زیادی را روی من برای رفتن به تهران داشت.
بعد از این که در آن مراسم حضور داشتم، سیر پیشنهادها به سمتم سرازیر شد و دوستان زیادی از من برای همکاری در تولید تک قطعه و آلبوم دعوت کردند.
نقش خانواده در شکوفایی من
پدر و به دنبال آن مادر و سایر اعضای خانواده، همگی از این که من در فضای موسیقی حرکت کنم حمایت می کردند. یادم است صبح هایی که کلاس ساز داشتم، ساعت 2 نیمه شب از خواب بیدار می شدم و تا 6 صبح ساز تمرین می کردم. پدرم هم هر وقت که صدای سازم را می شنید به اتاقم می آمد و شاهد تمرین کردن من بود، کمتر پدری است که آن وقت بیدار شود و به تمرین پسرش گوش دهد.