«…داشتم از وسط سنترال پارک قدم می زدم که جوانی نزدیک آمد که او را نمیشناختم. و بهم گفت: هی چه اتفاقی برات افتاده؟ دیگه نمیبینمت مرد. مِن ِمن کردم. جوان گفت خدای من آل. میخوام تو رو اون بالا ببینم.» بعد من فهمیدم خوش شانس بودم که آنچه را بهم داده شده در اختیارم هست…»
او با انسانیتی قدرتمند پرده را در برمی گیرد. بعید است شما آل پاچینو را نبینید. هم ستاره است و هم بازیگر، در تک تک فیلمهایش آل پاچینو فراموش نشدنی است و کاملا در نقش ذوب میشود. همهٔ تناقضهای حضور بزرگ بر پرده را دارد: جزئیات دقیق است، توانش مغلوب کننده، ماحصل کار اغلب نفس را بند میآورد، گاه آزار دهنده مینماید، اما همواره فراموش نشدنی است. جایی که رابرت دنیرو قیمتی است آل پاچینو احساساتی یا وسواسی است و به شدت غریزی.
آل پاچینو گالری گناهکاران و مبارزان پر تقطه ضعف کارنامهٔ بازیگری خود را از بستر مرموز روح خویش بیرون آورده است. پیچیده است؟ صد البته. پرشور است؟ تا نقطه جنون. وحشی؟ بعله. یکبار اعتراف کرد: «زندگی روی سیم است. بقیه انتظار است.»
سیدنی لومت که با او در سرپیکو و بعدازظهر نحس همکاری کرده بخاطر میآورد: «روزی از او خواستم دیوانه باشد. تمام روز دیوانه بود.»
استاد بازیگریاش لی استراسبرگ که نگران فرو رفتن عمیق آل در شخصیتها بود طوری که امکان داشت هرگز از آنها رها نشود اخطار میدهد: «عزیزم، باید رهایشان کنی.»
ماجراهای دوران کودکی هم هست، کم اعتنایی، پناه بردن به الکل، شکستهای عشقی و سختیهایش، سندروم کوتاه قدی. اما همه این داستانها را برای داستانهای بزرگتر نقشهای پر نقش و نگار او رها میکنیم. از مایکل کورلئونهٔ پدرخوانده تا تونی مونتانای صورت زخمی. به مناسبت سالروز تولدش دنیا را از نگاه خود او و حرفهای همکارانش در کافه سینما بخوانید:
جانی دپ (همکاری در دانی براسکو): یکی از بازیگرانی است که بخاطرت میآورد چقدر کاری را که میکنی دوست داری، چه لذتی بازیگری دارد. او احترام جدیدی را برای بازیگری در من به وجود آورد.
فرانسیس فورد کاپولا: شکی نیست که در پایان پدرخوانده دو مایکل کورلئونه همه را مغلوب کرده تنها روی صندلی نشسته، مردهای است که نفس میکشد. راهی نبود که او اصلا تغییر کند. صادقانه بگویم تغییراتی را در انتهای داستان در نظر داشتم اما پاچینو نگذاشت.
کالین فارل: در کار بسیار جدی است. هرگز چنین تمرکزی را ندیدهام. در عین حال حرامزده بانمکی است. خیلی باهوش، خیلی روشن فکر است. همکار خوبی است.
رابین ویلیامز: آل پاچینو یک مرد ریزه میزه است. مثل یک میگو. بیا دمار از روزگارش درآوریم. اما نه من همکاری با او را دوست دارم. آل مرد خوبی است.
حرفهای آل پاچینو
کارگزارها: دورهای بود که کارگزاری نداشتم. به آژانس ویلیام موریس زنگ زدم. گفتم دارم دنبال کارگزار میگردم. منشی پرسید: اسم شما چیست؟ جواب دادم که آل پاچینو. منشی گفت: مطمئنی؟
مشکل من این است که با همه شخصیتها همدات پنداری میکنم، شخصیتهایی که بازی نمیکنم وشخصیتهای زندگی واقعی. گمانم همه بازیگران باید رغبت به این کار را داشته باشند.
ارزش استعدادش: «بازیگر ثروتمند معمولا راهی برای خلاص شدن از شر ثروت پیدا میکند. من پولهایم را روی فیلم خودمThe Local Stigmatic سرمایه گذاری کردم که هرگز رنگ پرده را به خود ندید. روی چند نمایشنامه کار کردم. ناگهان پس از چند سال کلی مالیات مقروض شدم و موعد وامها سرآمد و ورشکسته شدم. اما میدانی واقعا چی تکانم داد؟ داشتم از وسط سنترال پارک قدم می زدم که جوانی نزدیک آمد که او را نمیشناختم. و بهم گفت: هی چه اتفاقی برات افتاده؟ دیگه نمیبینمت مرد. مِن ِمن کردم. جوان گفت خدای من آل. میخوام تو رو اون بالا ببینم. بعد من فهمیدم خوش شانس بودم که آنچه را بهم داده شده در اختیارم هست. باید از آن استفاده کرد.»
پدرخوانده: «هرگز پدرخوانده را روی پرده سینما ندیدم. چون زمانی که نمایش داده شد خیلی عصبی بودم. و جالب بود. انگار به یک عکس قدیمی خودت نگاه میکنی. گیج میشوی. گیج میشوی و میگویی اصلا نمیتونم ارتباط برقرار کنم.»
تحقیقات: «برخی بازیگرها تحقیقات را مفید میدانند. بقیه نه. همیشه چیزی برای تحقیق کردن وجود دارد. حتی اگر شما نقش سفارشی کوتاه یک آشپز را بازی کنی. منظورم این است همیشه کتابهایی برای خواندن و آدمهایی برای ملاقات هست.»
عمر طولانی: شبی با لی استراسبرگ به شب صد ستاره رفتیم. همه آدمهای مشهور آنجا بودند. از اورسن ولز بگیر تا بقیه. یادم میآید لی برگشت به من گفت: میدونی عزیزم، اطرافم را نگاه میکتم و چی میبینیم؟ یازماندهها.
تیاتر علیه سینما: «بازیگری مانند بندبازی است. میان بازیگری در تئاتر و سینما تفاوت وجود دارد. روی صحنه بندباز آن بالاست. اگر بیفتی، افتادی. در فیلم، بند روی زمین است. اگر بیافنی بلند میشوی و دوباره تکرار میکنی. بازیگری در تئاتر حالت دیگری از انسان است. از خواب بلند میشوی و میدانی باید سر ساعت هشت بندبازی کنی.»
درباره بازیگران ایتالیایی –آمریکایی: «جدا به فکر افتاده بودیم نامهایمان را عوض کنیم چون آن زمان اصلا نمیشد فکر کرد که آخر اسمت حروف صدادار داشته باشد و بخواهی بازیگر هم بشوی.»
چرا مایکل کرولئونه فردو را در پدر خوانده دو کشت: «به نظرم دلایلی داشت که مایکل این کار را کرد. اگر به عقب برگردم ودرباره اش فکر کنم آنها باید کاری میکردند تا منطق را حفظ کنند. چون اگر فردو را زنده نگه میداشتند هرچه قبلش پیش آمده بود بیاعتبار شده بود. این منطق بود.»
خشم: در همه ما وجود دارد. بازیگر آسانتر به آن دست پیدا میکند چون ورزشکاری احساساتی است. خشم روزمره است.
شادی: شادی یک کلمه است… نمیدانم. کلمه خطرناکی است. شاید حسِ.. زندگی بخشیدن به چیزی باشد.
درباره خودش: واقعا یک افسرده خوی باروحیهام.
منبع: کافه سینما