شمسی فضل اللهی تاریخ شفاهی تئاتر و رادیوی ایران است. بانوی مهربان و دوست داشتنی که هنگام حرف زدن با او، گذر زمان را فراموش می کنید. پای حرف هایش نشستیم و او از ازدواجش گفت تا سهراب و فروغ…
چرا در رزومه کاری شما، کارهایی به چشم می خورد که در آنها حضور نداشته اید؟
– به دلیل تشابه اسمی! روزی که خواستم در کلاس های تئاتر ثبت نام کنم از مادرم سوال شد اسم دخترتان شمسی فضل اللهی است، مادرم گفت ما در خانه شهرزاد صدایش می کنیم. آن زمان به آینده نگاه نمی کردم و برایم مهم بود که فقط تئاتر یاد بگیرم. زمان گذشت و چند نفر دیگر با نام شهرزاد وارد کار شدند. به خانواده ام گفتم اگر اسم شمسی را دوست نداشتید پس چرا این اسم را روی من گذاشتید؟
سال 43 که ازدواج کردم، همسرم از خانواده ام خواست که مرا با اسم خودم صدا کنند چرا که من اسم خودم را دوست داشتم. جالب آن که مادرم با این قضیه کنار نمی آمد و اوقاتش تلخ بود. او تحصیلکرده دانشسرای مقدماتی بود و خط خوبی داشت و برای من با آن خط زیبایش یادداشت می نوشت که تو دل مرا شکستی! من هم خیلی از این موضوع ناراحت بودم اما اسم خودم را بیشتر از شهرزاد دوست داشتم!
شما سه سال هند زندگی می کردید؛ چرا به هند رفتید؟
– همسر من نماینده تلویزیون ایران در هند بود و به همین دلیل مرا با خود به هند برد. بچه ها در آنجا مدرسه رفتند و متاسفانه آنقدر خانه داری وقتم را گرفت که نتوانستم در هند بگردم. کارهای بچه ها هم مزید علت شده بود. سکوت و آرامش هند بسیار عالی بود. وقتی وارد فرودگاه شدم، جا خوردم. مردم آرام حرکت می کردند و برعکس ایران انگار هیچ کس عجله نداشت! دلیل این اتفاق برایم عجیب بود. کسی هلم نمی داد، فردی نمی خواست جایم را بگیرد یا کسی دنبال این نبود که بخواد حقت را بخورد! این موضوعات برایم عجیب بود.
شما از دوستان فروغ فرخزاد بودید…
– دوره ما، دوره شانس بود. ما با سهراب، فروغ، بهمن فرسی، خانم خجسته کیا که خواهر شوهر من بودند و بسیاری از بزرگان تئاتر و ادبیات ایران هم دوره بودیم. جوانی ما در دورانی بود که بزرگان هنر ایران در اطراف مان حضور داشتند. پسر عموی من و یکی از اقوام دور ما که سهراب هشت کتاب را به وی تقدیم کرد، باعث شدند من در مجامع مختلف حضور داشته باشم. فروغ را طور دیگری می شناختم. توسط آقای گلستان برای پیش تولید فیلم خشت و آینه به دفتر وی در دروس دعوت شدم. سال 41 بود و به همه گفتم که دیگر نمی خواهم فیلم بازی کنم.
چرا این تصمیم را گرفتید؟
– ایده آل هایی داشتم که در سینما وجود نداشت و به همین دلیل تصمیم داشتم به سراغ رادیو و دوبله بروم. با توجه به شاگردی استاد اسکویی، متوجه می شدم که فیلم ها سراسر اشکال است و مهمترین مشکل سینمای ایران ضعف در فیلمنامه بود. البته باید گفت انسان های شریفی در این حرفه مشغول به فعالیت بودند و صد البته افرادی بودند که کار در سینما را دوست داشته و برای کارشان زحمت می کشیدند.
البته فیلم کلید هم در خداحافظی موقت شما تاثیرگذار بود.
– در فیلم «کلید» آقای محمد نوذری، من و «گریگوری مارک» نقش های اول را داشتیم. فیلم را شروع کرده بودیم که آقای نوذری سرطان گرفت. فوت کرد و کار خوابید. خیلی غصه داشتیم، چون ایشان هم فیلمبردار و هم کارگردان خوب و خوش فکری بود. تهیه کننده خیلی دنبال کسی می گشت که بتواند به اندازه ایشان خوش فکر باشد و در نهایت با آقای ژرژ لیشچنسکی لهستانی توافق کرد و کار را دوباره کلید زدیم. پس از چندی آقای ژرژ هم مریض شد و فوت کرد و دوباره کار تعطیل شد.
جالب است که آن زمان مادرم می گفت: «بهشان بگو صدقه بدهند و قربانی کنند که کارشان پیش برود، مگر این کارها را بلد نیستند؟» در هر صورت کار به کارگردان سوم، یعنی آقای شباویز سپرده شد و ایشان «کلید» را تمام کرد. تا اینجایش خیلی اذیت شده بودیم و فکر می کردیم دیگر راحت شدیم اما وقتی فیلم را دیدم واقعا مبهوت مانده بودم چون یک سری از سکانس هایی که قبلا نداشتیم را در تدوین مشاهده می کردم و آنچه می دیدم اصلا با آنچه در فیلمنامه خوانده بودم، همخوانی نداشت! همین شد که تصمیم گرفتم دیگر فیلم بازی نکنم و با تئاتر، رادیو و کار دوبله مشغول باشم.
از دیدار با آقای گلستان می گفتید…
– در اتاق آقای گلستان بودم. فروغ و آقای فرهنگ معیری از اروپا آمده و در کار گریم مشغول به فعالیت بودند. به آقای گلستان گفتم وظیفه ام بود آمدم. آقای گلستان و کاووسی چند نقد خوب برای بازی های تئاتر من نوشته بودند و به همین دلیل به دفتر آقای گلستان رفتم. جالب آنکه اساتید می گفتند اگر از تو تعریف می کنند، پررو نشی! اینها می خواهند ما را بکوبند که از تو تعریف می کنند. به آقای گلستان گفتم وقتی سینما خوب شد بازی می کنم. آقای گلستان هم گفت چه زرنگ! اینجوری که نمی شود کار کرد اما من گفتم می خواهم دیپلم بگیرم!
که آخر نگرفتید…
– بله! آنقدر کارهای نمایشی وقتم را پر می کرد که درس را نمی فهمیدم. برای کلاس ها اسم می نوشتم اما در نهایت موفق نشدم دیپلم بگیرم. آقای گلستان گفت: «دیپلم می خواهی چی کار؟! به دردت نمی خورد! این کار برای تو خوبه. بیا فیلم بازی کن جای درس خواندن.»
از من اصرار که بازی نمی کنم اما او گفت به خانه برو و فکر کنم. من هم حاضر جواب بودم و گفتم: «منتظر من نمانید. در فیلم کافه دارید؟! نه! اصلا نمی آیم!» فروغ به آقای گلستان گفت اصلا برای چی این را انتخاب کردی؟! برای آن نقش به درد نمی خورد با این معصومیت چهره! آقای گلستان و فروغ با هم کمی صحبت کردند و من نگاهشان می کردم. اجازه مرخصی گرفتم و آقای گلستان گفت معلومه ترک هستی با این همه لجبازی. از دفتر بیرون آمدم و بلد نبودم به خانه بازگردم! چگونه از دروس به خیابان لشکر بروم. فروغ یک فولکس داشت.
جلوی من ایستاد و گفت بیا بالا. گفتم نه، فقط شما من را راهنمایی کنید که چگونه برگردم. با اصرار فراوانش سوار ماشین شدم. حرف زدیم و حرف زدیم تا به انقلاب رسیدیم. فروغ به من گفت تو خیلی راحت و معصوم هستی و من دوستت دارم. خواست مرا به خانه برساند و من باز هم گفته نه! گفت شعر چقدر می خوانی؟! گفتم خیلی کم، شعرهای شما را در مجله خوانده ام. فروغ باعث شد من با شعر و ادبیات آشنا شوم. مادرم فروغ را خیلی دوست داشت. به مادرم داستان را گفتم و خیلی خوشحال شد و کتاب های فروغ را برایم خرید. البته از روزی که کتاب خواندن را شروع کردم، به مادرم سفارش می دادم و او برایم می خرید.
دیگر با فروغ در ارتباط نبودید؟
– چرا؛ اما این ارتباط موقتا قطع شد تا ازدواج کردم و از طریق آشنای دورمان با سهراب سپهری و ایرج پزشک زاد آشنا شدم. فکر کنید ما در چه دورانی زندگی می کردیم.
از ازدواج تان می گفتید…
– همسر من هم با این جماعت هنری آشنا بود. همسر سابق یا همان همسر من وقتی با سهراب آشنا شد شاگردی او را کرد و الان کارهای فراوانی از او را در دیوار خانه من می بینید. رفت و آمدهای سهراب باعث شد مسیر زندگی مان عوض شود. یک روز از دوبله به خانه مادر برگشتم و گفت اگر بدانی چه کسی در خانه است، جیغ می زنی! نگاهی به حیاط انداختم و فروغ را دیدم. فروغ گفت عروسی می گیری و من را دعوت نمی کنی؟! گفتم خیلی اتفاقی بود! همه چیز در عرض یک هفته افتاد! پس از آن بود که رفت و آمدم با او بیشتر و بیشتر شد.
با او درباره تئاتر و شعر و ادبیات صحبت های فراوانی داشتیم. فروغ معتقد بود که اگر تئاتر هم مانند شعر قدم های جدید و نویی برندارد، دچار مشکل خواهد شد. آن زمان خانم کیا از من خواست در یک نمایش بازی کنم. خبر به سهراب رسید و وی هم به جمع ما اضافه شد. چند باری در کارهای خانم کیا بازی کردم و فروغ خیلی خوشحال بود و به من می گفت از بازی ات راضی هستم. گفتم ای بابا چه فایده؟! مردم که درک نمی کنند، برخی مواقع ناسزا هم می گویند.
حتی جلال آل احمد آن زمان درباره یکی از کارهای ما نوشت: «به زنم گفتم این انرژی هست یا اینرسی؟ این چی هست که در صحنه می بینیم؟! چرا اینقدر حرکت؟! البته شمسی بازیگری است که هم باید او را دید و هم باید او را شنید.» باز یاد سخن آقای اسکویی افتادم درباره کوبیدن!
گفتید همسرتان کار نقاشی می کرد. کارش به صورت حرفه ای بود؟
– بله، آن زمان نمایشگاه نقاشی گذاشت که سهراب هم بسیار از آن استقبال کرد. جالب آن که هیچ کدام از آن کارها را نتوانستیم نگه داریم. در همان نمایشگاه بود که با آربی آوانسیان آشنا شدم و او از من خواست تا در کارگاه نمایش به وی کمک کنم. آربی به همراه بیژن صفاری و فرخ غفاری موسسان کارگاه نمایش بودند. من به همراه پرویز پورحسینی و آربی به محل مورد نظر رفته و آنجا را جارو کرده و سالن را مرتب کردیم و به تدریج کار را شروع کردیم. خانم خردمند هم به ما اضافه شد و تئاتری از یونسکو اجرا کردیم. همان کارگاه نمایش باعث شد تا تئاتر شهر ساخته شود.
یعنی شما باعث شدید تا تئاتر شهر تاسیس شود؟
– البته در ابتدا قرار نبود این سالن فقط برای تئاتر ساخته شود اما این اتفاق افتاد. به خاطر همین اتفاقات بود که هیچ وقت از رد کردن بسیاری از پیشنهادها پشیمان نشدم. سال 47 تا 50 با بچه های کارگاه نمایش بودم و سپس به اصفهان رفتم و در آنجا به تنهایی مرکز فرهنگی درست کردم. آنقدر در اصفهان از لحاظ بودجه مشکل داشتیم که لوازم خانه ام را از تهران به آنجا آوردم تا کارگاه مان را تجهیز کنیم. از آن زمان تا همین امروز تئاتر مظلوم بود و از لحاظ مالی بچه ها مشکل داشتند.