در دهه اخير يا حتي بيشتر كه ستون سيرك هاليوود كمديهاي بيادبانه و ملودرامهايي درباره روياهاي پسر بچههاي نوجوان بوده حتي با استعدادترين دختران جوان هاليوود مجبور بودهاند با نقشهايي مثل دختر همسايه بغلي يا دختر جذابي كه رفتاري پسرانه دارد سر كنند.
انتخابها خيلي محدود است اما در ميان اين حرف زدن از ورزش و شوخيهاي دمدستي اما استون را ميبينيم كسي كه اگر به او دقت كنيم جذابيتهاي زيادي را كشف خواهيم كرد.
او از همان ابتدا كه در فيلم «سوپر بد» (2007) بازي كرد تا فيلمهاي ديگري نظير كمدي «سرزمين زامبيها» (2009) يا «دسته گانگسترها» (2013) هميشه گرمي و نشاط خاصي به صحنههايش ميآورد.
او همچنين در فيلمهايي نظير «ايزي اي» (2010)، «معجزه در مهتاب» (2014)، «كمك» (2011)، «بردمن» (2014) بازي كردهاست.
اما استون، هنرپيشهي استكاتسديلي و ستاره فيلم «مرد غير منطقي» اثر جديد وودي آلن در اين گفتگو با قهرماناش دايان كيتون، الهه آرماني وودي آلن مينشيند و از عشق هميشگياش به بازيگري ميگويد، عشقي كه از همان اوان كودكي -وقتي در گرماي آريزونا ميسوخت – با او همراه بوده است.
دايان كيتون: خب، اما.
اما استون: بله…
كيتون: عكس من، به خاطر فيلم Crimes of the Heart، در ژانويه 1987 روي جلد مجله «اينترويو» رفت. همراه سيسي اسپيسك و جسيكا لنگ.
من در آن مصاحبه گفته بودم «بهترين راه براي دست پيدا كردن به چيزي اين است كه اجازه ندهي كسي بداند تو آن را مي خواهي – حتي خودت». آيا تو هم چنين كاري ميكني تا از اينكه خيلي موفق و جاهطلب هستي احساس گناه نكني؟
استون: (ميخندد) خب، ميدانيد؟ چيز عجيبي كه در مورد ساختار ذهن من وجود دارد اين است كه تنها زماني احساس آرامش ميكنم كه دقيقا بدانم چه مي خواهم. شما آنچه را واقعا ميخواهيد به خودتان اعتراف نميكنيد؟
كيتون: خب، سعي ميكنم نكنم چون به خاطر خواستن آنها احساس گناه ميكنم.
استون: چرا؟
كيتون: فقط به اين خاطر كه انگار خواستهي خيلي زيادي است. و اگر اعتراف كنم كه آن را ميخواهم به سرعت از من دور ميشود. ميداني، انگار يك جور مجازات است، مجازات زيادهخواهي.
استون: من دقيقا برعكس فكر ميكنم. عجيب نيست؟ البته اين حتما يك نوع مكانيزم رواني در شماست كه به نوعي برايتان امنيت ايجاد ميكند. من وقتي دقيقا بدانم چه ميخواهم احساس امنيت بيشتري ميكنم.
وقتي نميدانم چه مي خواهم مثل اين است كه دارم توي دنيا و هستي غوطه ميخورم. شايد بايد براي اينكه در مورد برخي چيزها خيلي شفاف نباشم مهارت پيدا كنم.
كيتون: خب، شايد هم نه. شايد همين مدلي كه هستي خيلي هم براي تو خوب باشد. حالا كه عكست روي جلد «اينترويو» خيلي هم فوقالعاده و زيبا است. انگار بي هيچ وحشت و ترسي به جهان بيرون خيره شدي.
و براي هر نقشي كه يك هنرپيشه ميتواند بازي كند آمادهاي. آيا همين احساس را داري؟
استون: آه، خدايا… نه.
كيتون: آيا احساس آمادگي ميكني؟ آمادگي براي اينكه آن نقشهاي بزرگ را بازي كني؟
استون: من براي اينكه نقشهاي چالشبرانگيز، هولناك يا خيلي متفاوت را بازي كنم از هميشه آمادهترم. شايد به اين خاطر است كه به تازگي نقش «سالي بولز» [نقشي در نمايش «كاباره» كه در برادوي اجرا شد] را بازي كردهام.
ميدانيد، وقتي شروع ميكنيد در برادوي روي صحنه برويد قضيه كاملا متفاوت ميشود. يك چيزي در اين اجراي هر شبه وجود دارد. اينكه شما بايد فارغ از هر حس و حالي كه داريد هر شب روي صحنه برويد و تمام يك داستان را با همه فراز و فرودهايش يكجا بازگو كنيد، نه آنطور كه در فيلم صحنه به صحنه پيش ميرويد.
احساس ميكنم درك متفاوتي از بازيگري پيدا كردهام. دركي كه آدم از بازيگري در فيلمبرداري دارد كاملا متفاوت است. اما تنها در اين شش ماه تا يك سال اخير است كه احساس ميكنم واقعا ميتوانم چيزهاي مختلفي را تجربه كنم.
فكر مي كنم براي مدتها از اين كار ميترسيدم و اگر چيزي واقعا چالش برانگيز بود تنها فكري كه به ذهنم ميرسيد اين بود كه با صورت به زمين ميخورم و پيش همه شرمنده ميشوم. حالا اما كمتر از شكست خوردن ميترسم.
كيتون: درست برعكس من. براي من هيچ چيز بدتر از تعريف كردن يك داستان يكجا و به يك باره نيست آن هم براي مخاطباني كه قبل از من آنجا در سالن نشستهاند. [استون ميخندد] براي من قطعه قطعه بودن داستان جالبترين چيز است.
استون: شما برداشتهاي متعدد از يك صحنه را دوست داريد؟
كيتون: آه، بله. دوست دارم مدام آنها را تكرار كنم چون نميدانم چه اتفاقي قرار است بيافتد و به اين ترتيب كمي آزاد هستم چيزهاي مختلفي را امتحان كنم. به طور كلي من نسخهي بخش بخش شده از زندگي را بيشتر ميپسندم.
اينكه داستان به يكباره و يك جا گفته شود به نظرم زيادي جدي است. تنها چيزي كه در مورد اجراي صحنهاي برايم خيلي جذابيت دارد آواز خواندن است. تو آواز ميخواني؟
استون: خب، من خواننده نيستم.
كيتون: ميبيني، اين ميتواند خيلي جالب باشد، مثلا بخشِ آواز خواندن.
استون: آه، فوقالعاده است. اما خواندنِ مجموعا چهل قطعه هشت بار در هفته، انرژي و زمان زيادي ميبرد. زندگي كردن به عنوان يك خواننده كار بسيار سختي است. من مدام در معرض از دست دادن صدايم بودم.
كيتون: ميخواهم به آن عكس بازگرديم. تو در آن زيبا ميدرخشي و اين عكس به من ميگويد خيلي دمدمي مزاج هستي. «تو»هاي زيادي در عكست وجود دارد.
من فكر ميكنم اين يك ويژگي فوقالعاده است، اينكه ظاهر متغيري داشته باشي. در آن گفتگو با كمرون كرون تو چيزي گفتي كه در ذهنم باقي مانده. گفتي آدمها وقتي به موفقيت ميرسند در زمان، فريز ميشوند.
زيرا آن زماني است كه تمام تجربيات زندگيشان به نوعي گالوانيزه ميشود. آنها به اين دليل موفق شدهاند كه در آن زمان خاص آن ادم خاص بودهاند. و براي گذشتن از آن بايد سخت بجنگند. اين اظهار نظر جالب و قابل توجهي است. چه چيز باعث شد چنين چيزي به ذهنت برسد؟
استون: كمرون اين حرف را زده يا من؟ خب… خدايا. شايد جايي خواندمش. [ميخندد] امكان ندارد چنين چيزي به ذهن من رسيده باشد چون من در آن زمان چنين كيفيتي را تجربه نكردهبودم.
اما حالا آدمهاي زيادي را ديدهام كه براي مدت زماني طولاني موفق و مشهور بودهاند و ممكن است در همان وضعيت باقي بمانند و گير كنند. انگار ميخواهند در همان سن و سالي باقي بمانند كه …
كيتون: مردم بيشتر از هر وقت ديگري دوستشان داشتهاند.
استون: بله… درسته. يك نسخهي جهان-پسند و محبوب از خودشان.
كيتون: با اين حال آدم موفق به چنين كاري نميشود. حتي اگر تلاش كند.
استون: شما بيشتر از من ميتوانيد در اين باره اظهار نظر كنيد. مطمئنا شما چنين كاري نكردهايد، در حاليكه براي مدت زماني بسيار طولاني هنرمند مشهوري بودهايد.
كيتون: خب، اينكه تو در سن بيست و سه يا بيست و چهار سالگي به چنين چيزي فكر كرده باشي… بيست و سه يا بيست و چهار؟
استون: مطمئن نيستم به چنين چيزي فكر كرده باشم [ميخندد]
كيتون: ميداني، اين حرف واقعا نظرم را جلب كرد چون مدتي بود به چنين چيزي فكر ميكردم: اينكه چه مدتي ميتوان با چيزي كه روزي باعث شده آدم ها توجه شان به تو جلب شود ادامه داد؟ و چطور ميتوان تغيير كرد و زندگي را ادامه داد چطور بايد تجربيات متفاوتي كرد، رشد كرد و اجازه داد تجربيات قبلي بگذرند و تمام شوند؟
استون: اين مسئله براي شما چالشبرانگيز بوده؟
كيتون: بله به نوعي. وقتي سي سالم بود زماني كه «اني هال» (1977) در زندگي من اتفاق افتاد. اني هال براي هميشه زندگي من را تغيير داد. و من ميبايست با آن چالشها روبرو ميشدم.
اما براي تو… منظورم اين است كه، تو يك ستاره بزرگ سينما هستي و فقط 26 سال داري. مضحك است… اين همه چيزهايي كه بايد با آنها دست به گريبان شوي.
در همان گفتگو اين را هم گفتي كه اولين خاطره خوشايندي كه به ياد مياوري اين است كه در فصل توفان آريزونا، در آلاچيق حياط پشتي همراه با پدرت نشسته بودي بادام زميني ميخورديد و باران را تماشا ميكرديد.
احتمالا در آن زمان 4 يا 5 سال داشتي. و براي من در اين خاطره حسي جهاني وجود دارد احساسي كه هم رازآلود و هم خيلي ساده است.
استون: دقيقا. جالبترين چيز راجع به آن خاطره اين است كه درباره عشق است، عشق قبل از اينكه خيلي پيچيده شود. نوع خالصي از عشق كه نيازي به شرح و توضيح آن نيست.
و اگر شما به اندازه كافي خوششانس باشيد كه آن را با پدر يا مادر يا هردوي آنها تجربه كرده باشيد– تنها ميتوانم اميدوار باشم كه بقيه مردم هم تجربه مشابهي داشته باشند – حسي را تجربه خواهيد كرد كه ميتواند زندگي شما را تغيير دهد.
بنابراين با وجود همه چيزهايي كه طي سالها در زندگي من، در خانواده، در روابط با دوستان و روابط عاشقانهام اتفاق افتاده اينكه ميتوانم به خاطرهاي دز گذشته بازگردم كه در آن جايي نشستهام باران را تماشا ميكنم و بادام زميني ميخورم فوقالعاده است، اين از آن دست خاطرات به ياد ماندني زندگي است.
كيتون: ما آدمهاي خوشبختي هستيم. من هم همين احساس را دارم بخصوص در مورد مسائلي كه مربوط به خانوادهام ميشود.
استون: واقعا حس فوقالعادهاي است.
كيتون: يك بار قبلا گفتي چيزي كه بيشتر از همه در مورد فيلمها دوست داري پايان آنها است. و تمام فيلمهاي محبوبت پايانهاي درخشاني دارند كه عاشق آنها هستي. ميتواني بگويي محبوبترين پاياني كه ديدهاي كدام است؟
استون: پايان محبوب من از ميان تمام فيلمهايي كه ديدهام، پايان فيلم «روشناييهاي شهر» است، فيلمي از چارلي چاپلين. خيلي وقتها فقط پايان فيلم را در يوتيوب نگاه ميكنم و گريه ميكنم. [ميخندد] من فكر ميكنم حتي يك فيلم متوسط را هم ميتوان با يك پايان خوب نجات داد، و بالعكس.
يك پايان اشتباه براي يك فيلم عالي ميتواند همه چيز را به باد دهد. در فيلم روشناييهاي شهر، چارلي چاپلين همان ولگرد هميشگي است. او عاشق دختر نابيناي گلفروشي است كه در خيابان گل ميفروشد. يك روز گلي از او ميخرد و دختر صداي بسته شدن در را ميشنود و با خود فكر ميكند چاپلين او را با آن همه پول تنها گذاشته بنابراين فكر ميكند كه او يك مرد ثروتمند است.
او فكر ميكند [چاپلين] ميليونر است درحاليكه تنها يك ولگرد است و هيچ پولي در بساط ندارد. يك روز چاپلين در روزنامه درباره دكتري ميخواند كه عمل جراحي چشم انجام ميدهد. و فكر ميكنم… پنج هزار دلار براي عمل جراحي ميگيرد.
چاپلين وارد مسابقه بوكس ميشود و اين پول را براي دختر فراهم ميكند تا با آن چشماش را عمل كند. دختر واقعا از هويت او خبر ندارد. بعد در پايان، در پنج دقيقه آخر، چاپلين در حال قدم زدن در خيابان است و ماهها است كه دختر را نديده است.
چندتايي بچه دارند با دهانشان توپهاي كاغذي به او پرت ميكنند و او را مسخره ميكنند. بعد دختر پيدايش ميشود. چاپلين دختر را در قاب ويترين مغازهاي ميبيند. حالا او يك مغازه گلفروشي دارد.
دختر از گلفروشي بيرون ميآيد و گل كوچكي به يقهي او سنجاق ميكند و دست او را در دست ميگيرد. او دستان چاپلين را ميشناسد چون قبلا نابينا بوده.
براي همين فقط دستان او را حس ميكند بعد به او نگاه ميكند و قطعا او را از آنچه تصور ميكرده بسيار متفاوت ميبيند. چاپلين به او خيره ميشود با نگاهي سرشار از عشق، آنطور كه هرگز نديدهاي كسي به كسي نگاه كند.
بعد دختر ميگويد: «تو؟» و چاپلين سر تكان ميدهد و ميگويد: «حالا ميتواني ببيني؟» دختر ميگويد «بله، حالا ميتوانم ببينم» چاپلين لبخند ميزند و صحنه فيد ميشود. اين زيباترين اتفاق است. فكر ميكنم وودي هم اين فيلم را دوست دارد.
كيتون: اوه، بله.
استون: پايان فيلم منهتن (1979) حسي شبيه به اين پايان دارد.
كيتنون: اولين بار كه آن فيلم را ديدي چند ساله بودي؟
استون: فكر ميكنم 14 سالم بود در واقع در آن سن كسي در زندگي من بود كه اين فيلم را در مدرسه ديده بود و چارلي چاپلين را به من نشان داد.
كيتون: آه.
استون: اين رابطه يكي از آن روابطي در زندگي من شد كه هرچند خودش خيلي خوب نبود اما… آه… خدايا… چيزهايي كه او از فرهنگ عامهپسند به من معرفي كرد بسيار باارزش بودند و به نوعي زندگي من را شكل دادند. براي همين به خاطر آنها از او سپاسگذارم.
كيتون: اندرو گارفيلد ميگويد «كار كردن با اما مثل شيرجه زدن و شنا در يك رودخانه پرپيچ و خم و هيجانانگيز است [استون ميخندد] طوري كه هيچ وقت هم به كنارههاي رودخانه پناه نميآوري.
از همان ابتدا تا به انتها. ناگهاني. در لحظه. اكنون. هولناك. زنده. همانطور كه بازي كردن با كسي بايد باشد.» آه خدايا من، چه حسي داشتي وقتي چنين اظهار نظري را راجع به خودت شنيدي؟ شبيه به محقق شدن يك روياست…
استون: او شاعر است. [ميخندد] ادبياتاش اينطور است، براي نوشتن هر چيزي. خب البته من اين را شنيدم و از شنيدنش قلبم لرزيد. اما اين را ميدانم كه او به طور روزانه از اين جور چيزها مينويسد. [ميخندد]
كيتون: نه! واقعا؟
استنون: بله، همينطوره. گفتار او خيلي شاعرانه است.
كيتون: چه آدم جالبي، اما به هرحال خيلي زيبا بود.
استون: بله خيلي آدم جالبي است. او يك وردزورث واقعي است. [هر دو ميخندند]
كيتون: خوش بحالت. خوش به حال او.
استون: خوش به حال او [ميخندد]
كيتون: خب، اما، ببين، چيزي كه من ميبينم اين است كه تو بدون شك زيبايي
استون: آه…
كيتون: من چيزهايي مثل پيچيدگي يا غيرعادي بودن را رقيبي براي زيبايي ميدانم. اما ميخواهم بدانم وقتي به زيبايي فكر ميكني چه تعريفي از آن براي خودت داري؟
استون: سليقههايمان تغريبا شبيه به هم است. بر اساس كتاب شما و چيزهايي كه در پينترست شما ديدهام ميگويم.[ميخندد]
كيتون: آه خداي من.
استون: هرچقدر منحصر به فرد- تر، بهتر. وقتي احساس ميكني كسي در مورد ظاهرش و آنطور كه دلش ميخواهد ديده شود، صادق است… من فكر ميكنم اينكه آدمها كسي را -آنطور كه خودش ميخواهد- بپذيرند منوط به كيفيتي درون خود افراد است و من ميتوانم آن را حس ميكنم. و اين همان چيزي است كه من را به خودش جلب ميكند.
كيتون: من چيزهايي درباره تو ميدانم، چيزهايي هم در ويكيپدياي تو خواندهام. تو در اسكاتسديلِ آريزونا به دنيا آمدهاي.
استون: بله.
كيتون: و حتما مادرت را خيلي دوست داري. براي همين با خودم فكر كردم «خب، ما يك چيز مشترك داريم: غرب و مادرهامان.» اما با اين حال، فكر ميكنم داستان تو خيلي متفاوت است. چون در ويكيپديا نوشته شده كه تو در زمين گلف كملبك زندگي كردي.
استون: براي همين نميتوان به ويكيپديا اعتماد كرد.
كيتون: اين حقيقت ندارد؟
استون: ما در بخش شانزدهم زمين گلف كملبك زندگي ميكرديم. اما يك بار در ويكيپديا گفته شده بود كه پدر و مادر من صاحب زمين گلف هستند، كه خيلي دور از واقعيت بود اما اگر شما در آريزونا زندگي كنيد اگر در يك زمين گلف زندگي نكنيد حداقل در چند مايلي يكي از آنها زندگي ميكنيد.
كيتون: اين را هم درباره تو خواندهام كه براي دو سال به جاي رفتن به مدرسه در خانه درس گرفتهاي.
استون: اين صحت دارد.
كيتون: به اين يكي گوش كن، اين خبر واقعا من را شوكه كرد، ظاهرا در همان زمان در 16 پروژه در مركز تئاتر جوانان كار كردي؟ كه يكي از آن آثار آليس در سرزمين عجايب بود و ديگري شاهزاده خانم و نخود [استون ميخندد] وقتي اين خبر را شنيدم فقط با خودم گفتم «اه خداي من … اين دختر!» حالا گوش كن، اما، واقعا ميگويم چطور چنين عشق و انگيزه اي در تو بود؟ و چطور در آن روزها كه خيلي جوان بودي چنين روحيه قوي اي براي كاركردن داشتي؟
حالا چه در زمين گلف يا هرجاي ديگر كه خارج از مدرسه درس ميخواندي. حضور پيدا كردن در 16 پروژه! اين خيلي داستان بزرگي است. فكر ميكنم حتي همان زمان هم اين را ميدانستي.
استون: قطعا اين را ميدانستم كه عاشق بازي كردن هستم. اين واقعا برايم روشن و واضح بود. و اين درحالي بود كه بايد درسهايم را در خانه ميخواندم خيلي دلمشغولي داشتم و نگران بودم، هنوز هم نگراني هاي زيادي دارم- البته حالا خوشبختانه به شكل پخته تري.
كيتون: خب… كي روياهايت به حقيقت پيوست و تو ستارهي سينمايي شدي كه امروز ميبينيم؟ آيا نسبت به كساني كه در ستاره شدن تو سهيم و موثر بودند نوعي مسئوليت احساس ميكني؟ مثلا نسبت به طرفدارانت؟ منظورم اين است كه رابطهات با طرفدارانت چطور است؟
استون: اصلا احساس نميكنم از ديگران متفاوت هستم. من خودم از آن طرفداران جانسخت بسياري از كساني هستم كه شما بايد بشناسيدشان. [ميخندد] ميدانم طرفدار (فن) بودن يعني چه.
اما احساس نميكنم هيچوقت به طور خاص به مسئله طرفدار داشتن فكر كرده باشم. فكر ميكنم هميشه يك جورهايي در حال كناره گرفتن از اين قضيه هستم، هميشه به اصل كار فكر ميكنم نگاهم بيشتر به اصل پروژه هست تا خودم كه دارم با مردم حرف ميزنم.
به همين خاطر هيچوقت مسئله برايم شخصي نيست يعني اينطور نيست كه مسئلهاي مربوط به شخص من باشد. شايد اين خيلي هوشمندانه نباشد. اما وقتي كسي ميآيد و چيز خوشايندي درباره كاري كه انجام دادهاي ميگويد خيلي باارزش است.
كيتون: داستان تو خيلي برايم جالب بود. هميطنور صحنهاي كه در آن زندگي كردي [اشاره به محل زندگي استون]. [هردو ميخندند] خيلي عاليه. واقعا به نظرم خيلي عالي است. گرما و خشكي هوا.
استون: كوير را دوست داريد؟
كيتون: آه… عاشقاش هستم.
استون: من واقعا با كوير دست و پنجه نرم كردهام. بزرگ شدن در آريزونا… من با خشكي دست و پنجه نرم كردهام. البته گرما را دوست دارم اما خشكي نه، خشكي را دوست ندارم. و البته اين را هم بگويم كه به تازگي متوجه شدم از گرما خوشم ميآيد.
چون اول فكر ميكردم گرما و خشكي هميشه در كنار هم به هم ميآيند اما حالا فهميدم كه گرما و رطوبت… آه خداي من، عاشقاش هستم.
كيتون: پس تابستانهاي ساحل شرقي را دوست داري؟
استون: آه، عاشقاش هستم، چون آدم احساس زنده بودن ميكند. احساس نميكني داري زنده زنده پخته ميشوي. عرق ميكني و موهايت افتضاح ميشود… مثل نيواورلين، گرماي لذت بخشي است.
اما در آريزونا گرما قصد كشتن تو را دارد. [كيتون ميخنند] از آن گرماهايي كه با خودت فكر ميكني «اصلا چرا كسي بايد چنين جايي زندگي كند». اما هيچ چيز مثل غروب آفتاب نيست. و هيچ چيز هم شبيه به آن نوع آرامشي كه وسط كوير به آدم دست ميدهد نيست. فكر ميكنم الان وقتش است كه يك بار ديگر سراغش بروم.