میکی رورک یکی از بزرگترین -و متأسفانه قدرنادیدهترین- بازیگران چهار دهۀ اخیر است که جایگاه خاصی را در سینمای جهان به خود اختصاص داده است.
حضور او در هر نقشی، هم از لحاظ هنر بازیگری و هم از جنبههای روانشناسی و جامعهشناسی، دارای ارزشهای چشمگیر است و عیار فیلمها را بالا میبرد. اصالت و صداقتِ رورک در بازیگری بُعد تازهای از حیات شخصیتها را رو کرد؛ ابعادی که از چشمهای هیچ تماشاگر تیزبین و نکتهسنجی پنهان نمیماند. نقشهای این بازیگر پر از پیچیدگیست و کشمکش، و او توانست احساسات درونی و روح ناآرام و متلاطماش را از طریق همین نقشها به نمایش بگذارد.
متنی که در ادامه در کافهسینما میخوانید، گفتگوی گرم و جذاب میکی رورک با رسانۀ فرانسویLes Inrockuptibles است که سال 2009 و پس از موفقیتهای پیاپی رورک برای فیلمکشتیگیر انجام شده است. صداقت دوستداشتنی رورک که همراه با کولهباری از تجربههای درخشان اوست، هر مخاطبی را مسحور کرده و تحت تأثیر قرار میدهد. میتوان گفت که این گفتگو چکیدهایست از داستان زندگی پرتلاطم میکی رورک از زبان خودش.
Les Inrockuptibles: نیازی نیست که از میکی رورک چیزی بپرسید. او خودش قبل از هر سؤال شما، سیلی یکریز از درددلها و حسرتها و آرزوها و نگرانیهایش را بیرون میریزد و از مرگ برادر تا رواندرمانیاش با شما حرف میزند؛ با صدای جذاب و بم و خاصی که با ادای هر جمله مو بر تنتان راست میکند. میکی رورک است دیگر. کسی که داستان زندگیاش عظیمتر از یک زندگیست…
از اینکه دوباره در فرانسه میبینمتان خوشحالم.
چند وقتِ لعنتی میشود که اینجا نیامدهام؟ حداقل ده سال پایم را در پاریس نگذاشته بودم. آه! دیشب همۀ رفقای قدیمیام را دیدم… وای… اینجا بیشتر از هر نقطۀ دیگری در دنیا رفیق دارم. دیدار با کریستوف تیوزو و همۀ رفقای Hells Angels واقعا لذتبخش بود…
شما همیشه از وجهه و محبوبیت بسیار بالایی در فرانسه برخوردار بودهاید؛ خیلی بیشتر از محبوبیتتان در آمریکا…
مایکل چیمینو که برای ساخت هر فیلماش در آمریکا باید حسابی میجنگید، یک بار که برای اکران سال اژدها به پاریس آمده بودیم بهم گفت: «اینجا باهوشترین مردم دنیا را دارد.» همیشه فکر میکنم که چه حرف درستی زده. مثلا ماهی پرجنبوجوش در آمریکا اصلا دیده نشد و هیچکس دوستش نداشت. بعد به فرانسه آمدم و دیدم فرانسویها عاشق اینجور فیلمها هستند. وضعیت بیشتر فیلمهایم همینطور بوده است. نهونیم هفته و قلب انجل و پرسهزن میخانه در آمریکا نفروختند. حتی سال اژدها هم فروش متوسطی داشت. اما تمام این فیلمها در فرانسه موفقیت بزرگی داشتند! کشتیگیر اولین فیلم موفق من در آمریکا بود.
ماهی پرجنبوجوش، فرانسیس فورد کاپولا، 1983
البته باید این نکته را هم در نظر بگیریم که موفقیت یک فیلم فقط به تعداد بلیطهای فروختهشده نیست. ماهی پرجنبوجوش و سال اژدها زمان اکرانشان در آمریکا به عنوان بزرگترین فیلمهای دهۀ 1980 مورد تحسین و توجه قرار گرفتند.
دقیقا. و از آنجا که کاپولا و چیمینو فیلمسازان بسیار بزرگی هستند از روز اول مطمئن بودم که این دو فیلم، خوب از آب درمیآیند. به هر حال چندان برایم مهم نیست که نتیجۀ کارم پرفروش از کار دربیاید یا کمفروش. هیچوقت رؤیای تام کروز شدن در سر نداشتهام و به دنبال موفقیت کلان مالی در گیشه نبودهام. من بازیگری وابسته به فیلمساز هستم. و چیزی که همیشه اولویت اول من است و آرزویش را دارم، همکاری با فیلمسازان هنرمند بزرگ است. مثلا برای ویل اسمیت اصلا هدف هنری فیلمساز مهم نیست و دغدغۀ او حضور در فیلمهایی است که پول پارو میکنند. شخصیت او این مدلی است دیگر.
اما هدف من همیشه این بوده که به آن بهترین بازیگری که در وجودم هست برسم و این جز با بودن در کنار فیلمسازان بزرگ محقق نمیشود. وقتی خیلی جوان بودم و در آکتورز استودیو تحصیل میکردم، لیست آدمهایی را که دورانی از زندگیشان را اینجا گذرانده بودند مدام با خودم مرور میکردم: رابرت دنیرو، آل پاچینو، هاروی کایتل، کریستوفر واکن؛ و دلم میخواست مثل آنها شوم. قبل از این بازیگران، پل نیومن و جیمز دین و مارلون براندو بودند که در جایگاه بسیار والایی قرار دارند.
در سالهای آغازین بازیگریتان تجربههایی از سر گذراندید که شما را به عنوان بازیگری که وارث چندین نسل مختلف از بازیگران آکتورز استودیوست نشان میداد.
دقیقا همینطور است. به محض اینکه به هالیوود آمدم، هر کاری را که مربوط به بازیگری میشد میپذیرفتم. و برعکس هر پیشنهادی را در رابطه با تجارت و سیاست رد میکردم. از همان اول خودم را از این دو حوزه کنار کشیدم…
و به این دلیل که هالیوود در حال تغییر بود عزم راسخ خود را از دست دادید؟
نه. اینطور فکر نمیکنم. هالیوود هیچوقت از تغییر و تحول بازنایستاده است. من خودم را در این قضیه مقصر میدانم، چون به قدر کافی تربیتشده و مجهز نبودم… آن موقع خیلی مغرور بودم و به همه چیز از بالا نگاه میکردم؛ بیش از حد به استعدادم ایمان داشتم و فکر میکردم میتوانم از زیر سیاست قسر در بروم. اما کمکم عصبی و نگران شدم و اعتماد به نفس حرفهایام را از دست دادم. همۀ اهریمنهایی که از بچگی در من بودند، آزاد شدند و بیسلاح شدم. از همان بچگی هم همیشه در حفظ داشتههایم ضعف بزرگی داشتم و هیچوقت موفق نشدم بر این ضعفم غلبه کنم. و به همین خاطر در نهایت همه چیزم را از دست دادم: خانهام، همسرم، حرفهام، پولم، و حتی حرمت نفسام را. و هر چه بیشتر در بحران فرو میرفتم به خودم میگفتم: «از این به بعد دیگر همه چیز سادهست. یا یک تپانچه توی دهانم میگذارم و ماشه را میکشم، و یا تغییر میکنم.»
و تغییر را انتخاب کردم. با این وجود مسیر پیش رویم چندان روشن و قطعی نبود. چیزی در درونم میترسید که مبادا بعد از تغییر، دیگر آن مرد قوی و مغرور گذشته نباشم و رامتر و مطیعتر شوم. از اینکه دیگر خودم نباشم میترسیدم. اما ایدۀ خوبی که به ذهنم رسید شروع جلسات رواندرمانی بود. سال اول 4 بار در هفته برای رواندرمانی میرفتم. دو سال بعد، جلسات به 3 بار؛ و کمی بعد به 2 بار در هفته کاهش یافت. و امروز هفتهای 2 بار مشاورۀ تلفنی دارم. الآن تبدیل به آدمی شدهام که خوب فکر میکند. قبلا از اصل بیقانونی پیروی میکردم. اصلا آدم محتاط و دوراندیشی نبودم و به عواقبی که در نتیجۀ بد و بیراهگویی به تهیهکننده به سراغم میآمد فکر نمیکردم. اما بعد یاد گرفتم که باید رویۀ متفاوتی را دنبال کنم و یک لبخند گرم نثار هر کس و ناکسی کنم و بهش بگویم: «سلام، حالت چطوره؟»
14 سال از عمرم به روانکاوی گذشت تا توانستم به این نقطه برسم. چیزی نمانده بود که خودم را کاملا نابود کنم و البته هیچکس در هالیوود مقصر نبود. دیگران قاعدۀ بازی را بلد بودند و خطاکار اصلی خودم بودم. شان پن که یکی از نزدیکترین دوستانم است از آن آدمهایی است که همیشه خیلی خوب به قواعد بازی در هالیوود آشنا بوده است. برد پیت، جورج کلونی، مت دیمون، و مارک والبرگ بازیگران بافرهنگی هستند که خوب تربیت شدهاند. آنها میدانند که برای رسیدن به خواستههایشان باید باسیاست باشند. و میبینید که چقدر خوب از پس همه چیز برآمدهاند. آنها برای دور زدنِ هر مانعی که از سرعت شکوفایی خلاقیتشان بکاهد بسیار زیرک هستند.
قلب انجل، آلن پارکر، 1987
اما امتناع از قاعدۀ بازی میتوانست از شما یک الگو و یا یک اسطوره بسازد…
و یا یک آدم شکستخورده پس از 14 سال مقاومت. بروس اسپرینگستین حدود 20 سال پیش ترانۀ بسیار زیبایی به نام Tougher than the rest نوشت. اگر به متن آهنگ توجه کنید میبینید که دارد از عشق حرف میزند. اما من آن سالها وقتی در حال گریم برای فیلمام بودم، به ترانه گوش میدادم تا خودم را “مقاومتر از دیگران” حس کنم. به استثنای الآن، همیشه فکر میکردم که باید خشونت کمتر و مقاومت بیشتری به خرج دهم. امروز اگر کسی اذیت و کلافهام کند، مستقیما با او وارد ستیز نمیشوم و به خودم میگویم که باید به او یک شانس دوباره داد. من برای رسیدن به آن مرحله از زندگیام سخت تلاش کرده بودم؛ اما دیگران به من یک شانس دوباره ندادند…
اما شما الآن با موفقیتهای کشتیگیر و دریافت گلدن گلوب و شاید به زودی اسکار، دارید تجربههای بینظیری را سپری میکنید…
درست است. و به همین دلیل دلم نمیخواهد همه چیز را از نو خراب کنم. البته این شیوۀ زندگی مانعِ بودن در کنار رفقای خوبی مثل دوستان Hells Angels نمیشود. اما دیگر 24 ساعت شبانهروز متعلق به خودم نیست و لازم است که دقیقتر و خوددارتر باشم. من سالهای زیادی از زندگیام را برباد دادهام و الآن باید بهترین مسیر را انتخاب کنم. زمان فیلمبرداری کشتیگیر از کار بعدیام وحشت داشتم و با خودم میگفتم: «بعد از چنین نقشی چه پیشنهادی را میتوانم قبول کنم؟» مدام در ذهنم نگران این بودم که نقشهای بعدی که از راه میرسند معمولی و پیشپاافتاده باشند. اما بعد از کشتیگیر به گروه فیلم 13 پیوستم که بازسازی فیلمی فرانسوی به همین نام و ساختۀ خود جلا بابلوانی و با حضور جیسون استاتهام بود. مدت زمان همکاری من فقط 11 روز طول کشید؛ اما همه کارمان را به نحو احسن انجام دادیم. تجربۀ بازی در این فیلم یک کم شبیه کار با آرنوفسکی بود و دلم میخواست هر چه در چنته دارم را به نمایش بگذارم. کارگردان رهایم کرد تا نقشِ توی فیلمنامه را از نو خلق کنم. معرکه بود. بعد از این، برای فیلمبرداری مرد آهنی 2آماده میشوم و سپس فیلمی از والتر هیل در برنامهام هست.
ارتباطتان با فرانسیس فورد کاپولا و مایکل چیمینو را حفظ کردهاید؟
4 روز قبل جایزۀ بهترین بازیگر سال را در جشنوارۀ فیلم سانتا باربارا دریافت کردم و به من پیشنهاد شد به دلخواه خودم یک نفر را انتخاب کنم تا جایزه را از دستان او بگیرم. و من بیدرنگ نام فرانسیس را بر زبان آوردم. از خیلی وقت پیش، شاید از زمان فیلمبرداری بارانساز یکدیگر را ندیده بودیم. او هم پذیرفت و تاکستاناش را برای اهدای این جایزه رها کرد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. دیروز در کوچه و خیابانهای پاریس قدم میزدم و بعد از مدتها احساس خیلی خوبی داشتم؛ یک جور احساس سبکبالی و خوشحالی، مثل کمی قبل از شروع فروپاشیام. مثلا سال 1987 که برای نمایش قلب انجل به پاریس آمده بودم. دوباره خودم را مثل یک ستارۀ سینما احساس میکنم.
همراه با مت دیمون در فیلم بارانساز، کاپولا، 1997
به نظر شما ستارهبودن شرط خوشبختی است؟
اوه بله! البته! و نه صرفا به خاطر شهرت و افتخاری که به همراه میآورد؛ بلکه بیشتر به این خاطر که موفقیت باعث میشود کارَت را به نحو احسن انجام دهی، در انتخاب پروژههایت دقت کنی، و کارهای هیجانانگیز بهت پیشنهاد شود. نگران خودم هستم و از این رو دلم میخواهد از نو برای حرفهام سخت کار کنم. در جوانی تنها دلیل موفقیتم این بود که برای کارم جان میکندم و به دنیرو، پاچینو، کایتل، و استعداد وافرشان فکر میکردم. من در خیابانها بزرگ شدم و هیچچیز برایم آسان نبود. ذاتا آدم آرام و خونسرد و توداری بودم، چون دوران کودکیام آنقدر وحشتناک بود که باید برای خودم یک حفاظ میساختم. وقتی شروع به کار در آکتورز استودیو کردم، کلیدی را دزدیدم که بهم اجازه میداد شبها به سالنهای تمرین بروم. و بعد از اینکه ساعات کاریام به عنوان کارگر کارگاه و یا شبگرد تمام میشد، یکی از رفقایی را که همان شب در بار دیده بودم، به ازای چند گیلاسی که مهمانش میکردم همراه با خودم میبردم و ازش خواهش میکردم که چند نقش را با من تمرین کند.
استاد بازیگریام بهم میگفت هر روز باید این سؤال را از خودت بپرسی: «چه کار کنم که امروز بهتر از دیروز شوم؟» این آرزوی پیشرفت مدام، دغدغۀ بوکسورها هم هست. من بوکس را در ابتدای سالهای 1990 دوباره شروع کردم و وقتی سینما داشت کمکم کنارم میگذاشت، تبدیل به یک بوکسور حرفهای شده بودم. امروز در بازیگری از نظم و اصولی که سالهای فعالیت ورزشیام بهم یاد داد سود میبرم. آنوقتها تمرکز کمتری داشتم. اما در عوض بوکس به من آموخت که چطور رژیم غذایی را رعایت کنم، مراقب بدنم باشم، و خودم را به تلاش وادارم تا یک گام به جلو بردارم.
زمان فیلمبرداری کشتیگیر برای بروس اسپرینگستین نامهای با این مضمون نوشتم که در حال بازی در دیوانهوارترین فیلم دوران حرفهایام هستم و به ترانهای از او نیاز دارم، اما پول کافی مطابق نرخ او نداریم. بروس ترانه را برایم رایگان نوشت، در حالی که معمولا پیشنهادهای چند میلیون دلاریِ استودیوهای بزرگ را رد میکند. آرنوفسکی از بروس پرسید که انگیزهاش از این کار چه بوده. و بروس گفت: «برای اینکه میخواستم میکی به موقعیتی برگردد که دیگر هرگز نتواند متوقف شود.» وقتی این جمله را از زبان دارن شنیدم، بلافاصله شروع کردم به اشک ریختن. بعد از آن همراه با هم به مراسم گلدن گلوب رفتیم و دور یک میز نشستیم و بروس جایزۀ بهترین ترانه را برد و من جایزۀ بهترین بازیگر را. بروس حلقۀ طلایش را درآورد و به من هدیه داد. من هم یک حلقۀ نقرهای دقیقا به همان شکل در انگشتم داشتم که درآوردم و به بروس دادم. لحظۀ مطلقا جادویی و شگفتانگیزی بود.
همراه با بروس اسپرینگستین در مراسم گلدن گلوب 2009
به هر حال فیلم شباهت زیادی به ترانههای اسپرینگستین دارد.
البته. و دقیقا به همین دلیل بروس پذیرفت که ترانۀ فیلم را بنویسد. در نامهای که برایش نوشتم مفصلا از شباهتهای شخصیت رندی رم کشتیگیر و میکی رورک گفتم. و نوشتم من از یک جهت شانس بزرگی داشتهام؛ چون زندگیام خیلی به رندی شبیه بوده؛ اما فقط چند ملاقات، در واقع فقط ملاقات با دو نفر زندگیام را نجات داده است: یک روانشناس و یک کشیش به من توانایی کافی دادند برای اینکه از جایم بلند شوم و حرکت کنم و در همان وضعیت راکد باقی نمانم. اما 14 سال از زندگیام بر باد رفت تا توانستم تغییر کنم. در پایان کشتیگیر، رندی برای پریدن روی رینگ آماده میشود و کسی نمیداند که چطور به زمین فرود میآید. اما من شخصا برایش آرزوی مرگ میکنم! چون او دیگر نمیتواند تغییر کند.
خدا را شکر که با این فیلم به فرانسه آمدم. میدانید که در جو سینمای آمریکا یک جوک دربارۀ فرانسویها دهان به دهان میچرخد که آنها آدمهای واقعا عجیبی هستند، چون جری لوئیس و میکی رورک را جدی میگیرند. (میخندد.) خوب میدانید که اگر تغییر نکرده بودم و این فیلم با بازی من ساخته نمیشد، احتمالا کسی آنجا نبود که دربارۀ من چنین جوکی بسازد.
روی انگشت میانۀ دست چپتان نام جو را خالکوبی کردهاید. چرا؟
جو برادرم بود که 3 سال قبل در آغوشم و در اثر ابتلا به سرطان جان سپرد. او چند سال جوانتر از من بود. جدیدا فیلمنامهای به نام اسبهای وحشی خواندم که شخصیت اصلیاش دقیقا عین برادرم است و در پایان مرگی شبیه او دارد. یک قصۀ عاشقانۀ تأثیرگذار دربارۀ دو برادر که قطعا خودم در آن بازی خواهم کرد. در حال حاضر در حال مذاکره با دو فیلمساز هستیم تا این قصه را که خیلی برایم عزیز است کارگردانی کنند. نمیتوانم به شما بگویم چه کسی پشت دوربین خواهد رفت. اما ایمان داشته باشید که بهترین فیلمساز این قصه را خواهد ساخت…
کافهسینما