«ماندلا ضد سفید نیست. او معتقد است سیاه و سفید با هم برابرند.» این توصیف به ظاهر بدیهی از ماندلا، در آن دوره اصلا بدیهی نبود. آن موقع برخی سیاهپوستان آفریقای جنوبی به خاطر ظلم و ستمی که رژیم آپارتاید به آنها کرده بود، آن قدر خشمگین بودند که سایه سفیدها را هم با تیر می زدند، چه برسد به خود آنها را.
در این اوضاع ماندلا با وقار و آرامش، آهسته و پیوسته برای آزادی تلاش می کرد. بیانیه می نوشت، سخنرانی می کرد، زندان می رفت و… او با مشت های گره کرده و عزم راسخ به سفیدها می گفت مبارزه سر جایش است. ما حقمان را می گیریم و به سیاه ها می گفت قرار نیست برای گرفتن حق برابری، سفیدها، جایشان را به سیاه ها بدهند. قرار نیست این بار تا برابری برای سفیدها اتفاق بیفتد…
ماندلا همیشه ماندلا نبود؛ یعنی در فکر مبارزه یا گرفتن حق تساوی با سفیدها نبود، چون تا زمان دانشجویی هرگز طعم تبعیض را نچشیده بود یا متوجهش نشده بود. اما عاقبت در 22 سالگی، اتفاق های نژادپرستانه دامن او را هم گرفتند و او را هم وارد مبارزه کردند. آن موقع قوانین عجیب و غریبی در آفریقای جنوبی علیه ساهپوست ها اجرا می شد؛ قوانین تحقیرآمیز از مهمانان آفریقا، برای بومیان آفریقا. قوانینی مثل این: «آفریقایی ها نباید در شهرهایی که برای نیازهای سفیدپوست ها کار می کنند، زندگی کنند.
آنها به محض اینکه کارشان را انجام دادند، باید بروند؛ سیاهپوستان در استخدام برای کار، شرایطی برابر با سفیدپوست ها ندارند و اگر شغلی سلسله مراتبی است، هیچ وقت نباید یک سیاهپوست بالاتر از یک سفیدپوست قرار بگیرد؛ سیاهپوستی که مشکلی از نظر سیاسی پیدا کند، دیگر نمی تواند کمترین فعالیتی از نظر سیاسی داشته باشد و اگر این کار را بکند، بدون اقامه دعوا به زندان می افتد.»
این قوانین و پاره ای اتفاقات دیگر بود که خون نلسون را به جوش آورد. مخصوصا که حالا او یک وکیل بود و از زیر و بم این تبعیضات بیشتر خبر داشت. در ادامه چند اتفاقی را می خوانید که ماندلای جوان را وارد مبارزه ای سخت با رژیم آپارتاید کرد؛ رژیمی که سیاست تبعیضی علیه اکثریت سیاهپوست بومی و هندیان آفریقای جنوبی اعمال می کرد.
– سال اول دانشگاه سال سختی برای نلسون بود؛ سالی که او تبعیض نژادی را در کشورش با همه وجود حس کرد. منتها آن اول نتوانست آن طور که باید از پس ماجرا برآید. یک روز او با دوستش- پل ماهابان- جلوی یک دفتر پست ایستاده بودند و گپ می زدند و می خندیدند که ناگهان قاضی سفیدپوستی از دفتر بیرون آمد و تا پل را دید با لحن تحقیرآمیزی به او گفت: «بیا این پول را بگیر و برو برایم چند تمبر بخر» اما پل این کار را نکرد و پول خردهایی را که قاضی به او داد، نگرفت.
قاضی هم عصبانی شد و شروع کرد به فحاشی. ماجرا داشت بیخ پیدا می کرد که نلسون که از همان موقع ضدخشونت بود و البته خجالت و ترس نمی گذاشت مثل پل رفتار کند، عصبانیت پیرمرد را که دید، به جای پل رفت و تمبر را خرید! اما این ماجرا رهایش نکرد. او از اینکه نتوانسته بود جواب مرد را بدهد و با خفت رفته و تمبرها را خریده بود از خودش ناراحت بود و فکر می کرد نباید آن توهین را می پذیرفت.
– در دانشگاه هم اوضاع بهتر نبود. مثل لب دریا، مثل محل های زندگی سفیدها، مثل فروشگاه ها و… سیاهپوست ها حق هر کاری را نداشتند و با آنها با احترام رفتار نمی شد. یک بار نلسون به کتابخانه دانشگاه رفته بود تا درس بخواند. او به محض ورود صندلی ای را انتخاب کرد که ار قضا جلوی همشاگردی سفیدش بود. نلسون آنجا نشست، اما تا آمد وسایلش را جا به جا کند، او فوری از آنجا بلند شد و رفت یک طرف دیگر سالن نشست. این رفتار روی نلسون خیلی اثر منفی گذاشت.
– در سال دوم دانشگاه، ماندلا به خاطر شرکت در تحریم شورای نمایندگی دانشجویان از دانشگاه اخراج شد. او بعد از اخراج در یک دفتر معاملات ملکی کار پیدا کرد. در این دفتر اغلب کارمندان سفیدپوست بودند، اما او و یک هندی هم در آن کار می کردند. یک بار موقع چای عصرانه، وقتی نلسون مثل همه لیوان برداشته و داشت چای می خورد، همکارش جلو آمد و خطاب به او گفت:«اینجا صد رنگ پوست وجود ندارد.» و فردایش با نگاه تحقیرآمیزی یک لیوان برای نلسون آورد. منظورش هم این بود که فنجان سیاهپوست ها از سفیدپوست ها جداست. همان موقع اوضاع برای هندی های مقیم آفریقای جنوبی سخت تر بود. آن موقع همکار هندی نلسون در توالت غذا می خورد.
– مدتی بعد از اخراج، نلسون دوباره شروع کرد به درس خواندن. او این بار به یک دانشگاه جدید رفت، دانشگاهی که در آن سفیدپوست ها و سیاهپوست ها از هم جدا بودند. اما این تنها جدایی آنجا نبود! آنجا یک دانشگاه مخصوص رنگین پوست ها داشت، یکی برای هندی ها، یکی برای سیاه ها و البته یکی برای چندنژادی ها. این جدا بودن دانشگاه ها آن هم به این شدت، نلسون را حسابی اذیت کرد. با این حال او رویای وکیل شدن داشت و مجبور بود یک دانشگاه را انتخاب کند. او مورد آخر را انتخاب کرد. دانشگاه چندنژادی ها را.
– در دانشگاه جدید اوضاع باید بهتر می بود، اما نبود. یک بار نلسون همراه همکلاسی هایش به یک کافه در نزدیکی دانشگاه رفت تا با هم نوشیدنی بخورند اما تا آنها وارد شدند، مسوول آنجا، جلویشان را گرفت و هیچ کدام را راه نداد، چون یک عدد «کاکا سیاه» همراهشان بود.
– سوارشدن به قطار هم یکی از مواردی بود که پیوسته نلسون را می رنجاند. در قطارها هم سیاهپوست ها نمی توانستند کنار سفیدپوست ها یا هندی ها بنشینند. واگن هر کدام از اینها جدا بود. یک بار که نلسون همراه با همشاگردی های هندیش اشتباهی به قسمتی از قطار رفته بود که ورود سیاهپوست ها به آن ممنوع بود؛ کارکنان قطار از همشاگردی ها خواستند که دست سیاهپوست شان را از قطار بیرون کنند. این اتفاقات و اتفاقاتی بسیار غم انگیزتر بود که رهبر جنبش آزادی بخش آفریقای جنوبی را وادار به مبارزه کرد؛ مبارزاتی که بعد از سال ها در آفریقا به پیروزی رسید و ماندلا را به عنوان اولین رئیس جمهور سیاهپوست کشورش در تاریخ جاودانه کرد.