از جلال تا شاملو
دو سال پیش، مهدی اخوان لنگرودی بالاخره موفق شد، مجموعه خاطراتش از کافه های دهه 40 تهران را با عنوان «از کافه نادری تا کافه فیروز» به چاپ برساند. از این زاویه، کتاب صرفا خاطرات شفاهی شاعر و پژوهش گری است که او را بیش تر با کتاب «زندگی و شعر نصرت رحمان» و «یک هفته با شاملو» می شناسند اما در پس خاطراتی که او از حضورش در تهران و شب گردی های بی وقفه اش در کافه های تهران روایت می کند، این کتاب یک گنج تاریخ شفاهی دهه 40 و ابتدای دهه 50 است.
شاهدی بر تولد و رشد نسلی که امروز آن ها را به عنوان روشنفکران حوزه های مختلف می شناسند؛ از جلال آل احمد تا خسرو گلسرخی، از نصرت رحمانی تا احمد شاملو.
اخوان لنگرودی در این کتاب جوانی است که به همراه دو دوستش به کشف و مکاشفه در کافه های مشهور پایتخت می پردازد؛ از خلال دیدار با چهره های معاصر آن روزگار، او روایت گر جایگاه و اهمیت کم تر دیده شده آن ها در آن چیزی است که امروز به عنوان ادبیات دهه 40 به جا مانده و از خلال روایت او از کافه ها، تهران آن روزگار، شهری است آبستن تفکر، شور، شعار و خودنمایی، شجاعت و قهرمان نمایی.
در محضر خصوصی چهره ها
آن چه در این کتاب جا به جا می شود، صرفا مکان رخ دادن حادثه هاست؛ حادثه هایی که مکان رخ دادن شان، سخت در شکل گیری آن ها موثرند؛ راوی به همراه «پشتون آل بویه» و «داود هوش مند» و بعدها، خسرو گلسرخی هر روز عصر به کافه های مشهور شهر در خیابان جمهوری فعلی (نادری سابق) می روند و از نزدیک شاهد خصوصی ترین روحیات شاعران و نویسندگان زمان خود می شوند.
جذبه و دافعه نصرف رحمانی، حرف های آل احمد، سکوت های فرخ تمیمی و خجالت حمید مصدق، نگرانی و اضطراب همیشگی کیومرث منشی زاده، اقتدار شاملو، گرمی و زودجوشی هوشنگ بادیه نشین و… تجربه چنین حس های درونی را جز در این کتاب محال است در جای دیگری پیدا کنید، چرا که کافه در این کتاب حکم یک مکان امن را دارد. جایی که شارعان دهه 40، بی پرواتر از همیشه به معرفی خود و روحیات شان پرداخته اند.
اگر در آن سوی دیوارهای این کافه ها، شب شعرهای مجلل، محلی برای دور هم جمع شدن زبان رسمی آن روزگار، یعنی شعر کلاسیک بوده، سنگر شعر مدرن و شاعرانش درست در این سوی کافه ها و در مراوده همیشگی آن ها با یکدیگر و نسل جوان شنونده بوده است: «در فیروز، فقط شعرخوانی و قصه خوانی نبود. مسائل سیاسی روز، مسائل روشنفکری و حوادث گوناگونی که در جهان رخ می داد، به بحث کشیده می شد.
همه ما خبرگزاری های سیاسی بودیم که دهان به دهان و سینه به سینه خبرها را به هم می گفتیم. ترس و هولی از هیچ کس نداشتیم. نه از ساواک، نه از آدم های مشکوکی که با آشنایی شان و حرکت های مشکوک شان، سوفله خور ساواک بودند».
چنین منطقی، اولویت آن روزگار بوده و مکان بروزش را در کافه ای انتخاب کرده است که نه زیاد گران باشد و نه پرافاده. حالا اما نگاه نوستالژیک صرف به مقوله کافه نشینی، رویه مبتذلی است از آدم های خموده ای که یا در کافه قرار کاری می گذارند یا قرار شخصی و در تمام مدت، مشغول گوشی های تلفن خود هستند.
سنگر شعر تازه
این روزها و تقریبا پنج دهه از زمان رویدادهای این کتاب، کافه ها و کافی شاپ های فراوانی در تهران نفس می کشند؛ از شمال شهر و قیمت های گران تا پایین ترین خیابان هایی که در همسایگی خیابان انقلاب و دانشگاه تهران قرار دارند اما آن چه زبان این کافه ها را به نوعی ابتر نشان می دهد، منفک بودن شان از سنتی است که کافه های دهه 40 براساس آن شکل گرفت و از مکانی صرفا تفریحی و دورهمی به مکانی مولد و زنده بدل شد.
از اهمیت کافه ها در دهه 40 بسیار گفته اند، گروهی آن را کپی بلوغ کافه ها و روشنفکری فرانسه می دانند و گروهی دیگر مدافع این واقعیت هستند که شعر نو پس از نیما نیاز به سنگری داشت که بتواند رودرروی شعر کلاسیک بایستد و چه جایی بهتر از کافه ها که پای انجمن حافظی ها و دیگر غزل سرایان و قصیده سرایان از آن کوتاه بود.
این چنین است که کافه نادری، کافه فیروز، کافه فردوسی یا همان کافه سبیل، کافه مرمر، رستوران گل رضاییه، کافه سلمان، کافه لقانطه، قنادی یاس و… را می توان یک پایگاه به حساب آورد، درست شبیه به آن چه «سارتر» و «دوبوار» از کافه نشینی مطرح می کردند؛ مکانی برای بودنِ کمی اجتماعی تر و متعهدتر اهالی ادبیات.
یاد بعضی نفرات
[کافه نادری]به این لیست از اسامی توجه کنید که بدون هیچ درنگ و انتخابی، تنها براساس کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» نقل قول می شوند: صالح وحدت، هوشنگ طاهری، هوشنگ بادیه نشین، غلامحسین سالمی، ابوالقاسم ایرانی، کاظم السادات اشکوری، حمید مصدق، کیومرث منشی زاده، علی رضا شهلاپور، شکیبا لنگرودی، اسماعیل شاهرودی، منوچهر آتشی، محمد سپانلو، م. آزاد، فرخ تمیمی، محمد زهری، فریدون مشیری و… کجا می توان طیفی چنین وسیع از ادیبان و روشنفکران را گرد هم آورد و تازه به این تعداد- که برخی های شان چندان شهره نیستند- موصوف هایی از حالات روحی واقعی شان، پیوست کرد؟
پذیرفتن این موضوع که امروز دیگر نه از فرهاد و نه از هدایت در کافه نادری خبری نیست، یک واقعیت است اما آن هایی که فکر می کنند، کافه های زنده و مشهور آن زمان را می توان بدون روابط اجتماعی و فردی محکم و حتی بدون نقش شان در تاریخ شفاهی ایران و تنها به عنوان یک مکان نوستالژیک شناخت، صرفا به دنبال فانتزی گذشته می گردند و اگر گه گاه سراغی هم از میز مخصوص هدایت گرفته می شود، تنها به خاطر عکس سلفی با آن است و اعلام این واقعیت که «بله! من آن جا بوده ام.»
یک کافه گمشده
[کافه فیروز]«در روزهای بعد، رفتن به کافه فیروز و نادری دوباره شروع می شد و ما… راهی فیروز می شدیم؛ چرا که قهوه و چای کافه نادری هم گران و هم آدم هایش نچسب. چای فیروز، هم لذت بخش تر در دهان می نشست و هم جماعتش که برخوردشان برای ما مطبوع تر و دل نشین تر بود. بعد از کنکاش فهمیدیم که در ظهرهای دوشنبه، بچه های روزنامه فردوسی در فیروز جمع می شوند و خود عباس پهلوان هم می آید، از عبدالعلی دستغیب که نقدهایش بیش تر صفحات فردوسی را پر می کرد تا آل احمد، معروف ترین و پرشورترین نویسنده آن روزگار و حسن قائمیان، یار غار هدایت…» کافه ای که آن روزها دبدبه و کبکبه اش را از اسم هایی به چنین درشتی می گرفت.
چند سالی مانده به انقلاب، ویران شد و پس از آن که مدتی یک مغازه عروسک فروشی بود، حالا از آن تنها بانی باقی مانده و چند فروشنده که به زحمت اسمی جز نادری به یاد می آورند. آن ها نمی دانند روی خاکی ایستاده اند که نصرت رحمانی در شب های خستگی و دل زدگی بر آن گریسته، نمی دانند در پله های همین کافه، شاملو و رضا براهنی، سرنقدی، سینه به سینه هم ایستاده اند، هیچ یک خبر ندارند که آل احمد همین جا به نصرت انگ زده است!
برای فرودستان
[کافه جمشید]کافه هایی که در بالا به آن ها اشاره شد فقط پر از شاعران و روشنفکران اتوکشیده نبود؛ در میان همه آن چهره ها، نصرت رحمانی، عصیانی تر از بقیه بوده و صدای شعرش را به محله های دیگر تهران هم برده است. در یکی از فصل های کتاب، او با صورتی برافروخته به کافه فیروز می آید و برای جمع تعریف می کند که یک شعرخوانی عجیب را تجربه کرده و در محله ای شعر نو خوانده که سواد مردمش به خواندن و نوشتن هم نمی کشد: «در کافه جمشید در خیابان ارباب جمشید، پشت خیابان. در بدترین محله تهران خودمان… هر شب هزاران دعوا و چاقوکشی در آن جا می شود… شعر میعاد در لجن را خواندم و آن قدر تشویقم کردند تا من شعر دیگری بخوانم، آن هم شعر نو که جماعت روشنفکر ما با رمل و اسطرلاب شعرهای ما را می پذیرند.»
صدایی که نصرت برای رقاصه ها و مست های نیمه هوشیار و زنان بی سحر آن منطقه برده، امروز بی پاسخ است. شعر در میان مخاطبان مشخصی منتشر و خوانده می شود و کافه ای چون کافه جمشید وجود ندارد، محله هم دیگر به نام ارباب جمشید نیست. اگر چه که نصرت هم سال ها پیش به خواب رفت.
پاتوق گوشه گیران
[هتل مرمر]«… تا بخواهی شعر می خوانند و نظر می دهند، هر کدامشان نظراتش را درباره شعر و ادبیات معاصر می گوید… البته غیر از شاعران، نویسندگان هم می آیند به کافه نادری؛ بهرام صادقی، م. آستیم، عباس پهلوان، ولی ساعدی و چوبک خیلی کم در کافه فیروز آفتابی می شوند.
چوبک که اصلا… من حتی در خیابان نادری هم ندیدمش، یا گلستان ، فیروزنشین نیست! از شاعران هم سپهری را هم در این دو کافه ندیده ایم، اما ساعدی کمی آن طرف تر، کافه سلمان را پاتوقش کرده و شب هایش را آن جا می گذارند و چوبک، آن طوری که خبر دارم گه گاهی به هتل مرمر می آید و با بقیه بر می خورد.»
هتل مرمر در میان آدرس های این کتاب یک استثنای واقعی است؛ کافی شاپ این هتل هنوز پابرجاست، به همان سیاق قدیمی و قیمت های نه چندان گران. کافه ای که آن روزها، گوشه گیران را به خود پناه می داد، حالا تقریبا فراموش شده است و جز قرارهای کاری میهمانان هتل، هیچ دیداری از آن خاطره ها را به یاد نمی آورد.