روحیه پیش روی پیروی ناپذیرش، مسبب اختلافاتش با رهبران توده شد و او را از فعالیت سیاسی منصرف کرد. در بیست سالگی با هدایت آشنا شد، اما رفاقت با هدایت در سال های جوانی هم حتی سبب نشد او در دام شیفتگی بیفتد و شیوه تقلید پیش بگیرد. 25 سال داشت که نخستین قصه اش را با عنوان «به دزدی رفته ها» در ماهنامه مردم منتشر کرد؛ داستانی با رویکرد انتقادی که خود می گوید هدفش از نوشتن آن نمایش دادن هول و وحشت زمانه اش بوده. در سال های پس از آن نیز در مستندهایش، در انتخاب هایش برای ترجمه و در مقالات و قصه هایش، همواره زمانه اش را نقد کرد؛ زمانه ای که جلوتر از آن می اندیشید.
گلستان در سال های پیش از انقلاب اسلامی، تهران را به مقصد لندن ترک کرد و دیگر به پشت سر نگاه نکرد؛ بازنگشت. دیگر فیلمی هم نساخت. اگرچه گه گاه داستان یا مقاله ای از او در نشریات منتشر شد. بهانه گپ و گفت حاضر، نودوسومین زادروز این نویسنده و فیلم ساز است. او که سال گذشته سپانلوی مرحوم در یادداشتی به بهانه زادروزش، صاحب مساحت باستانی هنر و ادب ایران خطابش کرده بود، به چند سوال ما با همان هوشیاری همیشگی پاسخ گفت. اگرچه ناخوش احوال بود.
برخلاف آن چه سال ها درباره او و اخلاق تند و زبان تیز و قلم نقادانه اش گفته و نوشته اند، گلستانی که من در یک سال اخیر، به خصوص در چند هفته گذشته با تماس های تلفنی و ایمیلی شناختم، خلق و خویی خلاف آمدِ عادت داشت. هم چنان صریح بود، اما بس دلرحم و مهربان. پاسخ او به تماس های مکررم به سبب کمبود وقت برای انجام مصاحبه، توأم با چنان متان و ادبی بود که منِ جوان امروزی را با هفتاد سال اختلاف سنی که میان ماست، هر بار به حیرت وا می داشت. پاسخش به ایمیل ها، نامه ای دست نویس و اسکن شده بود. به همان سبک نامه های قدیم با امضا و تاریخ و تشکر، چنان که آدمی را یاد پاکت های چارگوش و صندوق زردرنگ پست می انداخت.
نیکوس کازانتزاکیس زندگی را چنین تعبیر می کند: «از «مغاکی تیره» می آییم و در «مغاکی تیره» به پایان می رسیم؛ و این درنگ درخشان را زندگی می نامیم». زندگی برای ابراهیم گلستان، پس از 93 سال عمر، چه معنایی دارد؟ بهترین سال های زندگی ابراهیم گلستان کدام سال ها بوده اند؟ آن سال ها چگونه گذشتند که تبدیل به بهترین سال های عمر شما شدند؟
به نق بزنیم نه ادعای بی جا داشته باشیم. همه سال های زندگی من به یکدیگر ربط علّی دارند، به هم وابسته، و از یکدیگر نتیجه گیرنده و به یکدیگر نتیجه دهنده هستند. همه را که باید به هم بگیریم جز اینکه بگویم همه شان به تناسب یکدیگر بوده اند و نتیجه هایشان، و قضاوتی که من باید درباره شان بکنم، خوب بوده اند. ادعا نیست. فقط ملاحظه واقعیت است که من مواظب شان بوده ام. با همین حس مواظبت و مراقبت، نه درست است و نه حق دارم که قضاوت هوسناک درباره شان داشته باشم.
سعی کرده ام درست باشم به معیارهای سنجیده خودم، که چه بسا با میل و نگاه دیگری که سفت و خشک ببیند و داوری کند چنان نباشد، اما من که مسئول خودم بوده ام، هستم و سوال کننده از خودم بوده ام و هستم، در حد رفتار و حال رفتار من در برابر آنچه می دیده ام و شنیده ام و می گفته ام و می کرده ام، روی هم رفته همه سال های من دراساس به هم مربوط و پیرو فکر و دید خودم بوده اند چه در کارهایی که حاصل تصمیم خودم باشند چه در واکنش هایی من به آنچه بیرون از ترتیبات و اراده من بر اینها وارد می آمده است، که در این موردهای آخری همیشه کوشیده بوده ام دخالت کنم، آنها را می شناسم و برحسب فکر و دید و عقیده خودم در آنها، در حد امکان هایی که در دسترسم بوده اند وارد شوم و ترتیب بدهم.
همه سال های زندگی من برایم پذیرفته بوده اند، که می توانید به نام دیگری آنها را «خوب» بخوانید. خوب بوده اند چون آنها را می خواسته ام که خوب باشند و خوب هستند و خوب می کوشیده ام که باشند. بدی برای خودم نساختم. بدی ساختن برای دیگران را بدی ساختن برای خودم می یافته ام و بنابراین نساخته ام و اگر بد بر من فرود می آمد بی آنکه تن به آنها بدهم با تحمل بیشتر، و صبر، و نپذیرفتن منشا و مایه اش اما با سعی در درست دیدن همان منشا و مایه، می گذاشتم که وقتش بگذرد و سر جایم بایستم و با هر بادی به هر سمتی نجنبم و بگذارم اگر بشود چاره اش کنم.
و گذاشتم که چنین بگذرد، و نگذاشتم که وقت مرا به دست خودم خراب کنند. سه چهار چیز را در همه زندگیم تا امروز رعایت کرده ام، و به حساب آن جمله مرسوم و کلیشه ای در انشاهای سال های دبستانی، آنها را «شعاد و دثار» رفتار خود نگاه داشته ام. یکی از آنها- همین که اگر وقتی یا وظیفه ای از من تلف شده باشد، خوب که نظاره کنم و به طور کامل که بسنجم می بینم از اهمال و حواس پرتی و لق لق خوردن من نبوده است. از قوت های دورتر از اختیار من بر من رسیده است. این نه از زور در رفتن از زیر مسئولیت خودم است، که می گویم واقعیت است که به باریک بینی و دقت قضاوت شده است.
شما تقریبا نیمی از زندگی تان را در هجرت گذراندید. زندگی خارج ز ایران و در هجرت بر شما چطور گذشت؟ سال های مهاجرت برای شما چطور سپری شد و چگونه با آن همراه و هماهنگ شدید؟ از این که مهاجرت کردید و دیگر به ایران نیامدید، راضی هستید؟
آیا نیم از عمر من در هجرت گذشته است؟ این را شماست که می پرسید، اما معنی مشخص مقصود را نمی گویید. هجرت؟ یعنی چه هجرت و از کجا هجرت، از کجا دوری؟ جای من در کجاست یا کجا بوده است که از آن رفته ام بیرون- اگر رفته ام بیرون؟ آن را چه کس معین کرده است یا می کند که اگر در آن نباشم مرا از آن جداشده می بینید، یا می خوانید، یا درواقع خیال می کنید، تصور؟ مرا در شیراز زاییدند. بیست سالم هم نبود، هنوز که از آن شهر آمدم بیرون.
آیا سالی که از آن شهر رفته ام بیرون را شما سال اول «هجرتم» در حساب می گیرید؟ این هفتاد و چند سال پیش نمی شود نصفی از عمر من باشد. نیست. زیرا که من یکصد و پنجاه ساله نیستم. هنوز، امروز. این که نمونه بی پایه بودن آن جور حساب ها و برداشت های کلپتره ای است که چسبیده است به ما، که خرده خرده می شوند و شدند و مانده اند و می مانند طرز عادی و مرسوم یک «فرهنگ»، روند رایج تعبیر جمله سازی ها برای انتقال فکر و حس میان مردمی که در پندار مشترک و با هم اند؟
شیراز شهری است از کشور، کدام و کجا و واقعا چیست آن کشور. ایران آیا همین تکه ته مانده از خاک و دیاری است که پیشتر از امروز گسترده تر بود و پهن تر، از چین گرفته تا بیزانس در نبودن تمام وسایل مواصلات امروزی، از خطه ختا و ختن تا آن سوی قونیه که بعدها پاره پاره شده، به خفت افتاده. حتی خط و زبان مشترک حس ها و دانسته هایش رفته به تاراج ایلغارها و غفلت ها، چنان رفتنی که در آخر، فقط، ماند بازیچه هوس های بی همت و حمیت آن مرد توخالی درازریش که جبران کوتاهی عقل و آدمیت خود را در درازکردن سیاه همخوابه های خود دید و تلافی ترسو بودن شاه پیشین.
عموی سفاک گاله گاله چشم مردمان از کاسه دربیارش را با افزودن بر شماره زن های صیغه ای در حرمسرای خود می خواست- بی هیچ جا و ربط و منزلت و اسم و اعتبار و ارزشی برای ساکن های آن سرزمین سیاهی گرفته مفلوک در روزگار رشد و گسترش نور و دانش و فرهنگ و فن در جاهای دیگر دنیا. که بعدها بعضی از احمق ترها از میان همان مردم آن جاها را فقط به یکی از جهات اربعه موسوم و منتسب کردند و آن را «غرب» نامیدند و دیگران همگنان شان، از زور پرتی در آن گیر کرده، هاج و واج همچنان ماندند و مانده اند و می مانند و چرت می گویند و چرتگویی را اندیشمندی اعتراضی و انقلابی بی مانند می خوانند و آن را کرده اند نوعی حماسه سرائی دست از دستار نشناسنده، دیده پوشانده بر اصل واقعیت ها و لنگنده در تصور معیوب و غرقه در غبطه و حسرت. حیران بی آنکه بفهمند حیرانند چسبیده اند به حرف های که مبنا و معناشان، بی آنکه بخواهند بکوشند بدانند، چیزی نیست جز جهل و بی رشدی. بی واپس مانده بودنی تحمیل گشته به خود- از خود برگردم به خود، به کیستی، به من کی ام اصلا، ما کیستیم؟
من اگر بروم در بلخ یا خیوه یا بخارا خانه بگیرم هجرت کرده ام چون روی نقشه جغرافیا آنجاها را با یک خط مرز جدا کرده اند از این جاها؟ اگر بروم در گنجه یا شیروان، جاهایی که دیگر فارسی حرف نمی زنند هرچند سهم سترگی از عظیم ترین و دلپذیرترین نشانه های هویت ایرانی انسانی را که همین زبان فارسی امروز ماست از آن دیارها داریم، اگر بروم آنجا بمانم، «هجرت» کرده ام؟
قونیه چه؟ هیچ خط مرزی که هیچ، هیچ رشته کوه یا سد ساخته انسانی نیست که بتواند مرا از یاد و از لمس روح و اندیشه مردی که در قونیه خوابیده است جدا سازد. ساده ترین مصراع از مثنوی دشوارترین منع ها و منّاع را به هیچ می گیرد. من نه در هپروت و نه درباره عالم هپروت است که می گویم.
من دارم می اندیشم به عظیم بودن و قدرت گذاری اندیشه انانی در پیش سلطه سکسکه های عادی و پرتی که مورد اشاره است اینجا، و شما هم ای خانم گرامی که هیچ نمی شناسمتان، خود را هیچ پشت دیواره های پست چینه ای به گیر نیدازید. خواستید هم اگر نقل گفته ای بیاورید، اگر، بهتر از آن بخلی بزرگ یا از آن دیگران که از یمگان و گنجه و شیراز، از شیروان و بلخ و طوس و نیشابور می پایند چیزی بهتر دشوار است به چنگ آوردن، که آنان بالای سرتان اند و حضور دور از مرگشان برایتان و برای دیار و زادگاهتان فراهم آمده است. از آنها شروع بفرمایید و راه بیفتید تا فرا رسید به راه گشاهای استوار و قاطع میانه قرن نوزده تا امروز، در قلمروهای دور یا نزدیک. با آنها بودن و با مانندهایشان از نزدیک و دور، وقتی که گیر بیاوری به حد وسع خودت درست بشناسی.
نزدیک و دور جغرافیایی و تاریخی از مسافت و از وقت های معمولی سوا می شود، جدا می شود، می افتد از اثر. و تو یک رفاه بی دغدغه فکر و اطمینان خط می بری از قرب جوار فشرده اندیشه ها و تجربه و دید روشن کننده راه انسانی که عصاره ای می شود باشد از جمع قرن ها تفکر و تجربه و حس و دید انسانی، دستور زندگانی و راه هایی انسانی- چه فردا میسرت باشد یا اطمینان عقلانی به دست بیاوری از حصول لامحاله آن. آیا درست و روشن برای تان گفتم چه جور هجرت نیست و چگونه و در این روزهای تقویمی آخر عمری اطمینان به پیشرفت و نجات انسانی مرا نگاه می دارد؟
اما سوال های دیگرتان، هرچند خصوصی و فردی اند، بیشتر از این یکی که این همه کاغذ برد سوال های دیگرتان را به ترتیب آنچه خودتان آورده اید، و با اعتقاد کامل به بیهوده بودن این کار، پاسخ می دهم با همه همان خصوصی و فردی بودنشان.
در سال های کودکی و نوجوانی تان هرگز قهرمانی در زندگی تان داشته اید؟ اگر قهرمانی بوده این قهرمان چه چیز یا چه کسی بوده و واجد چه ویژگی ای بود که تبدیل به قهرمان ذهن شما شد؟
در سال های پایانی کودکی و آغاز نوجوانی که بی قهرمان نمی توانی بود. قهرمان بی گفت و گوی من جسی اوونس بود. کمابیش قهرمان برای من از سال 1936 و المپیاد برلین تا بعد از حتی بچه دار شدنم. و بعدترها هم تصویرهایم. او برنده چهار مدال طلا در مسابقه های المپیک برلین بود و چنان خار چشم هیتلر پیشوای آلمان شد که او تاب نیاورد و از میدان و تماشای آن مسابقه ها بیرون رفت.
جسی اوونس سیاه پوست بود و رکوردهایش دهه های بسیار باقی ماند تا رکورد دو یکصد متر او را همین دو سه سال پیش حسین بولت قهرمان جامائیکایی شکست. رکورد پرش طول اوونس نزدیک به پنجاه سال برجا ماند. اوونس عجیب تند و با سبکی سرمشقی، مو به مو کلاسیک، شروع می کرد و راحت، باورنکردنی می رفت و می برد. سب پرش طول او و قیچی زدن هایش در هوا باورنکردنی می نمود. رکورد پرش طول او را هم نزدیک پنجاه سال کسی حتی خراش هم نداد.
در میان آثار هنری و ادبی که در زندگی با آن مواجه شدید آیا بوده اند آثاری که زندگی شما را تحت تاثیر قرار داده باشند؟ کدام آثار هنری و ادبی؟
بی گفت و گو سعدی در بوستان و بسیاری از غزل هایش. مولوی نه در غزل هایش بلکه در مثنوی، هم در داستان ها و هم در بیان حس و عقیده در قطعه های میان حکایت ها بسیاری از غزل های حفاظ. نظامی خاصه در «مخزن الاسرار». عطار، همه اش. خاقانی و قاآنی در قصیده هاشان. حرمت و عقیده بسیار برای نیما.
از خارجی ها بالای هر کس و همه شکسپیر در نمایشنامه هایش بیشتر، و نزدیک به فقط در نمایشنامه ها.
هوگو هم در زبان خودش و هم ترجمه بی نظیر «بینوایان» مستعان. استاندال در «سرخ و سیاه» و «سفر در ایتالیا» و «صومعه پارم». فلوبر در «پرورش حسی»، در «مادام بوواری» و «بووار» و «پکوشه».
آلمان زبان ها توماس مان بخصوص در «توینوکرویگر»، «مرگ در ونیز»، «ماریو و جادوگر» و بعد رمان های بی نظیر «کوه جادو»، «بودن بروکس» و «یوسف و برادرانش».
بیوگرافی های نوشته امیل لودویگ، رمان های روبرت مرزیل و اشتفان تسوایگ.
در انگلیسی زبان ها ه.ج. ولز اولین آدم در ماه در من خیلی تاثیر گذاشت. پیش از آن ترجمه ها از کونان دویل (داستان های شرلوک هلمز که از روسی ترجمه شده بود).
از فرانسوی ها، رومن رولان بخصوص «کولا بروینون» و بیوگرافی های تولستوی و بتهوون.
از آمریکایی ها همه قصه های پو، از مارک تواین «تام سایر» و «هلکبری فین». فاکنر فرقی ندارد همه اش شاهکار است. شاهکارهای شاهکار مثل «صدا و خشم»، «همچنان که افتاده بودم بمیرم»، «سبک در ماه اوت». و همین جور بگیر و بیا و چه پیش از مردن نوشت. از همینگوی «خورشید هم باز در میاید» و «ترک سلاح»، قصه های کوتاه و «پس گفتار» و «مرگ در بعدازظهر» از استاین بک «موش ها و آدم ها».
از روس ها تالستوی و تورگنیف و چخوف، و چخوف، گذشته از داستان های کوتاه سرمشق وارش، نمایشنامه هایش. معجزه!
روده درازی نکنم بس است.
آقای گلستان! شما در سال های عمرتان، دوستی های ماندگار و دیرپا داشته اید؟ در گذشته و امروز بهترین دوست های زندگی شما چه کسانی بوده اند؟ چه ویژگی های خاصی در این دوستی های ماندگار وجود داشته که رفاقت تان را دیرپا کرده؟
این مساله ای خصوصی است چگونه می تواند مورد توجه دیگری باشد که اگر باشد مساله خاصه تر علت این توجه بیشتر سوال کردنی است تا این سوال. بیشتر دوستان من مرده اند. در میان این دوست ها نزدیک به هفتاد ساله هم بوده است. تنوع آن آدم ها نیز برای خود من هم جالب است هم عزیز. همه آنها هم آدم های تحصیل کرده و خالقی بوده اند. فقط یکی از عزیزترینشان که وزیر هم بوده است هنوز برای من مانده است رازی در این میانه نیست جز آنکه این جواب را کاملا کافی و آن سوال را کاملا خصوصی می دانم.
اگر امروز قرار باشد به صورت گذرا به سال هایی که از سر گذراندید نگاه کنید، مسیری را که پشت سر گذاشتید چطور می بینید؟ به آرزوهای جوانی و نوجوانی تان رسیده اید؟ مهم ترین آرزوهای تان در آن سال ها چه بودند؟
مسیر بسیار دست انداز داشت اما رولزرویس من کمک فنرها و ضربه خنثی کن درجه اولی داشته و دارد. این یک مبحث از اخلاقیات است. دنیای ما دنیای بی اخلاقی است و جا برای جواب این پرسش بیش از این نمی گذارد. این را هم حتما می دانید که من اصلا اهل نوستالژی نبوده ام و نیستم. اگر در کار من از گذشته ها رویا می بینید دقت کنید که رویا نوعی نگاه به مسیر است نه نوستالژی.