هفته پیش بیستمین سالگرد مرگ سیاوش کسرایی شاعر نام دارد معاصر در غربت بود. او در 19 بهمن 1374 در وین درگذشت در حالی که تنها سه ماه از اقامت او در اتریش می گذشت و قبل از آن، سال های بسیار را در مسکو و پیش تر در کابل افغانستان گذرانده بود.
خواننده این سطور به احتمال زیاد می داند که سیاوش کسرایی سراینده «آرش کمان گیر» بود. شعر مشهوری که به کتاب های درسی راه یافت و هنوز شماری از ایرانیان، بخش هایی از آن را از بر هستند و برخی از مصراع هایش هم به صورت ضرب المثل در گفتار و نوشتار به کار می رود: «آری، آری، زندگی زیباست/ زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست/ گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست/ ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست».
این گونه آغاز می شود: «برف می بارد/ برف می بارد به روی خار و خاراسنگ/ کوه ها خاموش/ دره ها دل تنگ/ راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ». او اما یک شاعر رمانتیک و غیرسیاسی و غیراجتماعی نبود و مثل خیلی از هم نسل ها و هم سن و سال های خود در جوانی سر و کارش با حزب توده افتاد و مگر نیما یوشیج و احمد شاملو و مهدی اخوان ثالث و جلال آل احمد نیفتاد؟ منتها برای بسیاری از دیگران، حزب توده تنها یک ایستگاه بود که در آن توقف نکردند و از آن گذشتند اما سیاوش کسرایی در آن ماند با این تفاوت که به جنبه های سیاسی آن کار داشت و به لحاظ اعتقادی رابطه اش را با توده جامعه نگسست که اگر گسسته بود نمی توانست پس از واقعه 17 شهریور 57 آن سروده خاطره انگیز را بیافریند: «ژاله خون شد/ خون چون شد/ زین جنون سلطنت واژگون شد» و پس از تحقق پیش بینی او در واژگونی سلطنت «والا پیام دار» را سرود یا همان شعر وحدت را درباره پیامبر گرامی اسلام.
این گونه بود که سیاوش کسرایی با تمام وجود احساس استیصال می کرد و در سال 62 چاره ای جز خروج از ایران ندید و ابتدا به افغانستان رفت و بعد به شوروی. اما شوروی هم فروپاشید و از 1990 به بعد دیگر او جایگاه گذشته را نداشته و سرانجام تصمیم گرفت به اتریش برود. منتها در این کشور ابتدا گرفتار بیماری قلب شد و پس از جراحی به ذات الریه مبتلا شد و در وین درگذشت و در گورستان مرکزی این شهر در بخش هنرمندان و نویسندگان به خاک سپرده شد.
اگر بحث زندگی نامه او مطرح نبود چه بسا ضرورتی نداشت به این بخش های زندگی او اشاره شود و همان آرش کمان گیر که در سال 1338 سروده کفایت می کرد یا اشعاری که سروده و محمدرضا شجریان خوانده است.
استاد آواز ایران در مستندی که بی بی سی فارسی پخش کرد از سفر خود به مسکو و دیدار با سیاوش کسرایی در سال های آخر دهه 60 خورشیدی گفت که در آن از شجریان می خواهد حامل پیامی برای دوستان و خصوصیات سایه (هوشنگ ابتهاج) باشد که «ما را فریب دادند.» رویایی که از یک جامعه آرمانی ساخته بود با آنچه می دید بسیار تفاوت داشت و شاعری که مدام امید را می ستود احساس نومیدی می کرد.
درباره خانواده او بد نیست بدانیم سه فرند بر جای گذاشت. یکی از آنان (مانلی) هم چنان در روسیه زندگی می کند و مدیر یک آکادمی ورزشی در مسکوست و سابقه تدریس در دانشگاه را نیز دارد. دختر دیگر او- اشرف- اما روسیه را تاب نیاورد و به کانادا کوچید و در آن سامان به روان شناسی اشتغال دارد. دختر ارشد او هم «بی بی» نام دارد که در سن دیه گوی آمریکا زندگی می کند و مانند مادرش می کوشد نام شاعر را زنده نگاه دارند.
اگر تدبیر سال های بعد در آن زمان هم به کار می رفت احتمال امان دادن به سیاوش کسرایی وجود داشت چرا که درباره او مانند چهره های ارشد حزب توده اتهامات سنگین مطرح نشد.
ضمن این که کیانوری و طبری نیز به اعدام محکوم نشدند و در حبس یا تحت نظر که بودند در گذشتند و سیاوش کسرایی به مراتب از آنان معتبرتر بود اگر بتوان آن دو را اساسا معتبر دانست.
کسرایی شاعر را همه دوست می دارند اما فعالیت های پرنوسان سیاسی وی محل مناقشه است. چرا که داوری درباره او را دچار تناقض ساخته است. آن همه شیفتگی به وطن و ایران و ایران گفتن ها کجا و اقامت در مسکو کجا؟ دخترش بی بی اما می گوید راه دیگری برای او باقی نمانده بود. در ایران اگر می ماند قطعا بیش از دیگران باید اعتراف می کرد. نه که اعتراف ها الزاما تحمیلی بوده باشد که او هویت خود را در آن باورها می جست و دوست نداشت باورهای او خدشه دار شوند.
قصه زندگی سیاوس کسرایی خصوصا در 12 سال آخر که در کابل و مسکو و وین گذشت پرغصه است زیرا نه می توان مانند برخی دیگر از چهره های ارشد حزب توده به او انگ خائن و جاسوس وارد کرد و نه می توان مثل دیگران که به خطا بودن این راه اذعان کردند و بر سر این پیمان نماندند تنها به جنبه های شعری او توجه نشان داد.
همان شاملویی که در مقام یکی از اعضای هیات دبیران کانون نویسندگان در نکوهش اپوزسیون نشدن سیاوش کسرایی حکم به اخراج او داده بود می گوید: «ترجیح می دهم شعر شیپور باشد نه لالایی. یعنی بیدارکننده باشد نه خواب آور».
از این رو می توان گفت کسرایی نیز از آن دسته شاعران بود که ترجیح می داد شعر او شیپور باشد و نه لالایی. منتها آنها «بیداری» را از جنس اتفاقی که در کشور همسایه- اتحاد شوروی- رخ داده بود می دانستند: «دیرگاهی است که در خانه همسایه ما خوانده خروس/ وین شب سرد و عبوس…» تصور می کردند در خانه همسایه خروس بیداری مردم خواب زده را بیدار کرده و باید در ایران نیز چنین اتفاقی رخ دهد. با سران حزب توده کاری نداریم که به توصیه برادر بزرگ تر یا از سر حیله و تزویر حمایت خود را از جمهوری اسلامی و خط امام اعلام داشتند و مراقب بودند روابط ایران با غرب بهبود نیابد و به خاطر اشغال سفارت آمریکا در تهران شادمان بودند اما درباره سیاوش کسرایی سندی به دست نیامده که این شاعر ایران دوست را وطن فروش نشان دهد. از این رو چه بسا اگر نمی رفت نیز پس از چندی موضوع حل می شد.
مگر «سایه» هم یک جند گرفتار نشد ولی اکنون بین ایران و آلمان در رفت و آمد است؟ احتمالا این خاطره هوشنگ ابتهاج یا سایه را شنیده اید که در زندان از بلندگوها این سرود یا ترانه پخش می شد: «ایران، ای سرای امید، بر بامت سپیده دمید» و هنگامی که توجه و خرسندی زندانیان را می بیند، می گوید این شعر را من سروده ام!
علاقه مندان به روابط سایه و سیاوش را باید به کتاب «پیر پرنیان اندیش» ارجاع داد.
روایت محمدعلی سپانلو نیز این گونه بود: «در سال های 56 تا 85 دیگر سانسوری در ایران وجود نداشت. بنابراین تمام اعضای کانون حداقل یک کتاب چاپ شده داشتند. اما در سال 58 اینها به بهانه حمایت از جمهوری اسلامی در حالی که سازمان نظامی شان درصدد انجام کودتا علیه جمهوری اسلامی بود به ما فشار می آوردند که مطلق کردن آزادی بیان به ضرر انقلاب است و اگر شما یعنی اعضای کانون در این مورد اصرار داشته باشید خود شما نیز ضدانقلاب هستید. این مطالب در روزنامه مردم ارگان حزب توده بارها چاپ و به آن اشاره و بر آن تاکید شده است.
در نتیجه می توان گفت این رفتار پرونده سازی علیه کانون بود و سکوت کانون یعنی قبول اتهام آنها تا این که کانون در سه جلسه توفانی در 11 آبان 58 رای قطعی خود را صادر کرد و کمی بعد از این رای اخراج حزب توده در مجمع عمومی اعلام شد و در یک اعلامیه توسط 104 نویسنده به امضا رسید و مورد پشتیبانی قرار گرفت.» سایه ادعا کرده بود «کتاب نداشتن برخی از ما را به خاطر شرایط سانسور بهانه اخراج قرار دادند و علت اصلی این بود که همراه انقلاب بودیم» اما سپانلو بحث کتاب را مردود می داند چون چاپ یک کتاب در سال های 56 تا 58 را کاملا میسر و شدنی ذکر می کند.
اکنون می توان به جان کلام رسید. اگر از ابتدا به جای آرمان شهرهای سوسیالیستی در جست و جوی اهداف تجربه شده ای بودیم کار سیاوش کسرایی به کابل و مسکو نمی کشید. چقدر دردناک است که شاعری که با تمام وجود برای ایران سروده 12 سال دور از ایران و در اذهان متهم به خیانت به ایران باشد و دور از ایران نیز چشم از جهان ببندد؟ بی بی کسرایی از یاس و درماندگی پدر در سال های آخر می گوید. از یک طرف از ایران بیرون زده بود و از سوی دیگر اتحاد شوروی فرو پاشیده بود. نه می توانست به ایران بازگردد و نه پس از فروپاشی اتحاد شوروی فرش قرمزی برای او می گسترانیدند. این درد را هنگامی می توانیم بهتر و بیشتر دریابیم که به یاد آوریم هم او انسان را چنین توصیف می کند.
جنگل، ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش،
سربلند سرسبز باش، ای جنگل انسان
درد سیاوش کسرایی این بود که درون آدمی را هم جنگل و بیشه زا می دانست اما خود در حالی که گرفتار برهوت شد، در زمستان جان باخت: «فصل ها، فصل زمستان شد/ صحنه گل گشت ها گم شد/ نشستن در شبستان شد/ در شبستان های خاموش/ می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی/ ترس بود و بال های مرگی/ کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ».