سقراط ابتدا از سخنگفتن درباره عشق در آن مجلس سر باز میزند چراکه تصورش این بوده که قرار است از «حقیقت» عشق سخن گفته شود حال آنکه هر چه از سخنرانان شنیده از «آثار» آن بوده است. افلاطون در ادامه از زبان سقراط سعی در تبیین حقیقت عشق دارد و شرح عشق را با این نتیجه بهپایان میرساند: عشق و زیبایی در یک نقطه بههم میرسند و باعث جاودانگی میشوند. مفهومی که افلاطون در رساله ضیافت و فایدروس از عشق مراد میگیرد، همان عشق انتزاعی و جاودانه است که سدهها بعد از افلاطون در آثار کلاسیک جهان به چشم میخورد.
برداشتی آسمانی و قدسی از عشق که روابط زمینی و جسمی آن را با معشوق چون «تابو» و حرام میداند. دوستداشتن در بالاترین حد ممکن خود. این عشق تفاوت بسیاری با علاقه و گرایش جنسی به جنس مخالف دارد، هرگاه چنین عشقی درباره انسان در دل پدید میآید در اصطلاح، آن را عشق پاک و منزه مینامند كه در اندیشه لذت تن و رابطه جنسی نیست. در این نگاه کلاسیک چنین عشقی در پیوند با مفاهیم قدسی است و موجب چرخش کائنات و «معنایی» برای بودن عاشق است. بهقول «لویناس» در این گفتمان «جهان را از چشمان دیگری دیدن» است. اینگونه برداشت را میتوان در تمام آثار کلاسیک جهان و حتی زندگی روزمره گذشتگان مشاهده کرد.
بهعنوان مثال «دانته» شاعر نامی سده ١٤-١٣ میلادی ایتالیا، عاشق دختری بهنام بئاتریس میشود. عشق به بئاتریس چنان پرشور است كه دانته به خاطر همین پرشور بودن عشق، با آن دختر ازدواج نمیكند، زیرا واهمه آن دارد که این عشق از بین برود، از اینرو همسری دیگر اختیار میكند و بئاتریس نیز پس از این اتفاق ازدواج میكند.
اما عشق دانته تا پایان عمرش باقی میماند و حتی پس از مرگ زودرس بئاتریس كه دانته با اندوه بسیار شاهدش بود، این عشق ادامه پیدا میكند و ناخدایی میشود برای پیشبردن خط دراماتیك اثر معروف او یعنی «کمدی الهی». دانته در این اثر بئاتریس را راهنمای سفر خیالی خود به بهشت میداند. معشوق، بهشت است. بدون کموکاست. پس نزدیکشدن به آن پاکی و منزه بودن را طلب میکند. مفهوم بنیادی در این گفتمان «قدسیتعشق» است.
رنسانس همه اروپا- و بعدها جهان- را تغییر داد. امور قدسی، زمینی شدند. انسان که صوری روحانی بود و جایی برای شناخت آن همچو موجودی زمینی نبود به موجودی با گوشت و پوست و مغز و استخوان بدل شد. انسانی که قدسیت را در آسمان جستوجو میکرد بهشت را به زمین آورد. با تغییراتی که در عرصه اندیشه و علم رخ داد روابط اجتماعی از شکل گذشته خود بیرون آمدند و جهانی دیگر ایجاد کردند.
پس از چیرگی علم در عرصه اندیشه و حیات اجتماعی انسان، بسیاری از آسمانیها مجبور به فرود از آسمان میشوند چراكه رازها و رمزهای فراوانی گشوده شده است و چند و چون خیلی از پدیدهها برای بشر نمایان شده است. انسان بیش از پیش محوریت پیدا میكند و ارزش و اعتبار بالاتری مییابد. در ادبیات جهان نیز معشوق اندك اندك شكل زمینیتری پیدا میكند.
در این گفتمان هرگاه از معشوق سخن به میان آمد، قطعا انسانی است روی زمین با گوشت و پوست و خون، هرچند هنوز پیچیده در هالهای مقدس است. شاملو در شعری خطاب به معشوق میگوید: «حضورت بهشتیست که گریز از جهنم را توجیه میکند/ دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از تمام گناهان و دروغ شسته شوم». در سدههای بعد از رنسانس، فلسفه و جامعهشناسی و در قرن بیستم روانکاوی- حجابی که افلاطون بر سرعشق کشیده بود را کنار مینهند. روابط از شکل مقید و قدسی خود به شکلی زمینی و سودجویانه بدل میشود.
دیگر عشق نه آن مفهوم انتزاعی و قدسی بلکه مفهومی زمینی و قابلدسترسی است. گسترش علم و اندیشه موجب تغییر در روابط اجتماعی میشود. از زمان انتشار کتابهایی چون «تجربه مدرنیته» مارشال برمن، «عشق سیال» زیگموند باومن و «دگرگونی صمیمیت» آنتونی گیدنز، ما با تصویر دگرگونی از جهان روبهروایم که روابط در آن به قول «باومن» نهرابطه بلکه «پیوندهای سیال و موقتی» هستند.
روانکاوی در قرن بیستم تصویر رایج از عشق و روابط انسانی را بهگونه دیگر تبیین کرد. در گفتمان روانکاوی نه از «آثار» عشق، بلکه از «حقیقت» آن سخن به میان میآید و سعی در تبیین تمایلات عاطفی انسانی دارد. گفتمان روانکاوی، ریشه عاطفی عشق را دارای بعدی کاملا جنسی میداند و با پسزمینه جنسیِ عشق به واکاوی آن میپردازد. در این گفتمان سعی در نشاندادن تغییر الگوهای عاطفی و احساسی انسان نیست، بلکه با پسزمینه جنسی سعی در آشکارگی عشقورزیدن دارد. این نوع نگاه در گفتمان زیستشناختی نیز رایج است. اما بعدها «ژاکلاکان» فرانسوی بهگونهای دیگر عشق و تمایلات جنسی را تبیین میکند.
لاکان میگوید: «رابطه جنسی وجود ندارد»، «در رابطه جنسی هر فرد به میزان زیادی تنهاست. بالطبع بدن دیگری باید در میان باشد اما سرانجام، لذت همواره لذت یک فرد خواهد بود. رابطه جنسی جدا میکند، متحد نمیکند. واقعیت آن لذتی است که شما را به دوردستها و بسیار دور از دیگری میبرد».
از نظر لاکان، عشق، مازادی است که جایگزین فقدان رابطه جنسی میشود. «آلن بدیو» درکتاب «در ستایش عشق» در رابطه با تز لاکان میگوید: لکان نمیگوید عشق سرپوشی بر روابط جنسی است، او میگوید رابطه جنسی اصلا وجود ندارد. چیزی بهنام تفاهم و هماهنگی در رابطه جنسی نداریم و عشق همواره برای جبران فقدانی که ناشی از عدمامکان آن رابطه است بهصورت متمم به معادله وارد میشود.
آن چیزی که من در چشمهای تو میبینم و در چشمهای دیگران نمیبینم، نمیدانم چیست، نمیتوانم توضیحش بدهم، عشق همان حرف به زباننیامدنی است. همان مکث، وقفه، گسست، عدمتعین و گشودگی روبه آینده است. در عشق فرد به فراسوی خویش، به فراسوی خودشیفتگی پا میگذارد. «بدیو» به پیروی از «لاکان» اضافه میکند: «در رابطه جنسی، آدمی از طریق وساطت دیگری با خود رابطه دارد. دیگری شما را در راه کشف حقیقت لذت یاری میکند. برعکس در عشق، وساطت دیگری فینفسه کافی است.
ماهیت مواجهه عاشقانه همین است. آدمی میکوشد دیگری را از آن خود کند و او را وادار کند همانگونه که هست برای او باشد. عشق آن چیزی است که قوه تخیل بهکار میگیرد تا تهیبودگی ایجادشده بهوسیله رابطه جنسی را پر کند. رابطه جنسی هرچقدر هم باشکوه باشد، به نوعی پوچی و تهیبودگی میانجامد.» در اینجا کوشش روانکاوی در راستای همان امری است که در گذشته توسط نیچه و مارکس به عرصه اندیشه اجتماعی درآمد و آن تبیین بر سر منشأهای رفتار بشری است.
امروزه به واسطه جهانی نو روابط- هر نوعی از آن- به شکلی نو درآمده و برساختهای جهان اجتماعی مفاهیمی نو و متفاوت از جهان کلاسیک را نمایان میکنند. روابط نه دیگر به سان جهان کلاسیک قدسی هستند و نه به مانند دوره رنسانس، تعهدی پشت آنها لانه کرده. جهان و برساختهای آدمی دگرگون شده. باومن در اینباره در کتاب خود «عشق سیال» میگوید: امروز مردم به جای آن كه از ایجاد ارتباط (relating) و رابطه (relation) حرف بزنند از پیوندها (connections) صحبت میكنند.
آنها به جای شریك (partner) از شبكهها (networks) حرف میزنند. باومن با به كارگیری این واژهها درصدد است سیال، شكننده و حسابگرایانه بودن روابط انسانی، حتی روابط زناشویی را نشان دهد. او میگوید: «در شبكه، پیوندها به محض درخواست برقرار میشوند و به میل و دلخواه خود میتوانند گسسته شوند. رابطه نامطلوب ولی ناگسستنی، درست همان احتمالی است كه ایجاد رابطه را تا این حد خطرناك میكند».
بدیو در کتاب «در ستایش عشق» دنباله جمله «آرتور رمبو» شاعر که میگوید«عشق را باید از نو ابداع کرد» را میگیرد و معتقد است: عشق یكی از فرآیندهای ساخت حقیقت است؛ حقیقتی درباره «دو» تن كه بر پایه درك تفاوت و تمایز میان خود جهانی مشترك میسازند. این دو تن جهانی مشترک در درک تفاوتها میسازند. تنها در عشق است كه تفاوت میان دو جنس در پرتو حقیقت قرار میگیرد.
به همین سبب بدیو عشق را «صحنه نمایش دو» مینامد. وی معتقد است عشق بدون ابتلا، عشق بدون مخاطره، چیزی به جز نمونهای از تبلیغات رسمی نیست. بدیو عشق را از مقوله انقلاب و مقاومت میداند، زیرا از سویی متضمن خشونت و تفاوت است و از سویی دیگر مستلزم پایداری در برابر «خیالبافیهای ساخته و پرداخته هالیوودی»، جباریت و اعترافات ریاکارانه در عرصه عمومی و روابط اجتماعی امروزی.