کورت ونهگات، نویسندهٔ آمریکایی بود. آثار او غالباً ترکیبی از طنزی سیاه و مایههای علمیتخیلی است که از میان آنها گهوارهٔ گربه (۱۹۶۳)، سلاخخانهٔ شمارهٔ پنج (۱۹۶۹) و صبحانهٔ قهرمانان (۱۹۷۳) بیشتر مورد ستایش قرار گرفتهاند.
کورت ونهگات در شهر ایندیاناپولیس در ایالت ایندیانا به دنیا آمد. پس از آن که در رشتهٔ زیستشیمی از دانشگاه کورنل فارغالتحصیل شد، در ارتش نامنویسی کرد و برای نبرد در جنگ جهانی دوم به اروپا اعزام شد. او خیلی زود به دست نیروهای آلمانی اسیر و در درسدن زندانی شد، و در نتیجه شاهد بمباران این شهر توسط بمبافکنهای متفقین بود که بیش از صد و سی و پنج هزار نفر کشته به جا گذاشت. پس از پایان جنگ و بازگشت به ایالات متحدهٔ آمریکا، در دانشگاه شیکاگو به تحصیل مردمشناسی پرداخت و سپس به عنوان تبلیغاتچی برای شرکت جنرال الکتریک مشغول به کار شد، تا سال ۱۹۵۱ که با نهایی شدن انتشار اولین کتابش، پیانوی خودکار، این کار را ترک کرد و تماموقت مشغول نویسندگی شد.
همهچیز کاملاً ایدهآل بود.
نه زندان وجود داشت، نه محلات کثیف، نه تیمارستان، نه مردم چلاق، نه فقر و نه جنگ، همهجا سعادت، رفاه و خوشبختی موج میزد جز یک چیز!
مرگ، به جز حوادث، ماجرایی برای داوطلبان بود. جمعیت آمریکا در چهل میلیارد جاندار تثبیت شده بود.
در یک روز صبح آفتابی در بیمارستانی واقع در شهر شیکاگو، شخصی به نام ادوارکی ولینگ (Wehling) انتظار زنش را که در حال وضع حمل بود، میکشید. او تنها مرد منتظر بود. انسانهای دیگری در آن روز متولد نمیشدند.
ولینگ پنجاه و شش ساله در میان مردمی که سن متوسط آنها یکصدو بیستونه سال بود، یک نوجوان به شمار میرفت. از مدتها پیش اشعه ایکس فاش ساخته بود که زن او سه قلو خواهد زایید.
ولینگ جوان، درحالیکه سرش را درمیان دو دست میگرفت، در صندلی قوز کرد. او چنان مچاله، آرام و رنگپریده بود که واقعاً نامرئی به شمار میرفت. پوشش او کامل بود، اتاق انتظار بینظم و هوا نیز خراب بود.
اتاق دوباره تزیین میشد. آن اتاق به عنوان یادگاری برای مردی که داوطلب شده بود بمیرد، تزیین میشد.
پیرمردی مسخرهآمیز، تقریباً دویست ساله، درحالیکه روی پله نردبان نشسته بود، دورنمایی را در روی دیوار نقاشی میکرد که آن را دوست نمیداشت. در ایام گذشته، هنگامیکه سن مردم مرئی بود، حدس زده میشد که او سی و پنج ساله بوده است.
دورنمایی که او میکشید یک باغ بود.
یکی از پرستارهای بیمارستان درحالیکه از کریدور پایین میآمد، آهنگ مشهوری را زیر لب زمزمه میکرد که مدتها بود در دست و دهانها افتاده بود:
اگر تو بوسههای مرا دوست میداری،
من میروم تا دختری در لباس ارغوانی ببینم.
ببوسم این دنیای غمانگیز را.
اگر عشقم را نمیپذیری،
چرا زمین را اشغال کنم؟
من از این سیاره قدیمی میروم
بگذار تا بچه قشنگی جای مرا بگیرد.
پرستار به دورنما و نقاشی نگاه کرده و گفت:
واقعی به نظر میآید. میتوانم تصور کنم من در میان آن ایستادهام
نقاش گفت:
چه چیزی باعث میشود که شما تصور کنید در آن نیستید؟
نقاش خنده مسخرهآمیزی کرده و گفت:
– میدانید، آن به «باغ خوشبختی زندگی» موسوم است.
پرستار رو به نقاش کرد و گفت:
– تو یک اردک پیر و افسرده هستی. اینطور نیست؟
نقاش پاسخ داد:
– آیا این جرم است؟
پرستار شانههایش را بالا انداخت:
– اگر تو اینجا را دوست نداری، پدربزرگ..
و او قصدش را با اشاره به شماره تلفن مردمی که نمیخواستند دیگر زنده بمانند، تمام کرد. صفر را در نمره تلفن او «هیچ» تلفظ میکرد. نمره تلفن این بود: ۲BRO2B
این شماره تلفن انستیتویی بود که القاب خیالی دیگری بدین نحو داشت: «قسمت خودکار ماشین»، «سرزمین پرنده»، «کارخانههای تهیه نیشکر»، «جای گربه»، «خداحافظ، مادر.»، «سریع مرا ببوس» و «چرا عجله؟»
«بودن یا نبودن» شماره تلفن اتاقهای گاز شهرداری بود.
نقاش به پرستار گفت: هنگامیکه این تصمیم را بگیرم، وقت رفتن است.
پرستار گفت:
– پدر بزرگ، چرا کوچکترین توجهی به مردمی که بعد از شما خواهند آمد، نمیکنید؟
نقاش گفت:
– اگر میخواهی بدانی باید بگویم که دنیا نمیتواند غذای بیشتری بدهد.
پرستار خندید و از آنجا رفت.
ولینگ، بدون اینکه سرش را بلند کند، چیزی زیر لب زمزمه کرد و آنگاه دوباره در سکوت فرو رفت.
ناگهان پرستار به جانب وی دوید. آقای ولینگ، آقای ولینگ، آیا حدس میزنید خانم شما چه زایید؟
– خیر
– آری همسر شما سه قلو زاییده است.
از این حرف، رنگ از روی ولینگ پرید، وی سخت دچار ناراحتی شد، آری، سه قلو. معلوم شد دستگاه علمی خوب توانسته بود تعداد نوزادان را تعیین کند.
قانون میگفت که هیچ بچه تازه به دنیا آمدهای نمیتواند زنده بماند، مگر اینکه خانواده بچه کسی را پیدا کند که داوطلب مردن باشد و جای خویش را در دنیا به تازهوارد بدهد. سه قلوها اگر هر سه زنده میماندند، احتیاج به سه داوطلب داشتند.
پرستار گفت:
– آیا والدین آنها سه داوطلب دارند؟
دکتر هیتز گفت:
– آنها یک داوطلب داشتند و سعی میکردند دو داوطلب دیگر نیز بتراشند.
دونکان گفت:
– فکر نمیکنم بتوانند این کار را بکنند. نام پدر چیست؟
پدر منتظر، درحالیکه بلند میشد، گفت:
– ولینگ، ادواردکی ولینگ.
او دست راستش را بلند کرد و به نقطهای در روی دیوار نگاه کرد. دکتر هیتز گفت:
– آه، آقای ولینگ، من شما را ندیدم.
ولینگ گفت:
مرد نامرئی.
دکتر هیتز گفت:
– آنها هماکنون به من تلفن کردند که سه قلوهای شما متولد شدهاند. آنها هم سالمند. مادرشان هم همینطور، در راه هستم که آنها را ببینم.
ولینگ با نگرانی آمیخته به شادی گفت:
زنده باد.
دکتر هیتز گفت:
– کدام مردی به جای من میتواند خوشحال باشد؟ تمام کاری که میتوانم بکنم این است که بگذارم یکی از آنها زنده بماند.
دکتر هیتز گفت:
– شما به نظارت بر نفوس اعتماد ندارید آقای ولینگ؟
ولینک گفت:
– فکر میکنم این عمل اگرچه ضروری است ولی حقیقتی تلخ است.
دکتر هیتز گفت:
– آیا مایل نیستید به قرنها پیش، هنگامیکه جمعیت زمین دو میلیارد، ده بیست میلیارد، بعد چهل میلیارد، آنگاه هشتاد میلیارد، سپس یکصد و شصت میلیارد شد، برگردید؟ دانههای تمشک را دیدهای؟
– نه؟
– بدون نظارت بر نفوس، افراد بشر مثل دانههای تمشک بر روی این سیاره قدیمی رو به ازدیاد میروند، فکرش را بکن!
ولینگ همچنان به همان نقطه دیوار خیره مانده بود. دکتر هیتز ادامه داد:
– در سال دوهزار، قبل از آنکه دانشمندان قدم پیش نهند و این قانون را وضع نمایند، حتی آب کافی برای آشامیدن وجود نداشت و برای خوردن به جز علف دریایی چیزی نبود. با این وصف، مردم مانند خرگوشها در زاد و ولد پافشاری میکردند.
ولینگ به آرامی گفت:
– من این بچهها را میخواهم. من هر سه آنها را میخواهم و نمیخواهم پدربزرگم هم بمیرد، ما چرا باید برای بقای جامعه فداکاری بکنیم. اگر قرار است این نوزادها بمیرند چرا به دنیا آمدند؟
دکتر هیتز به آرامی گفت:
– هیچکس واقعاً خوشحال نیست که به «جای گربه» نزدیک شود.
پرستار گفت:
– آرزو میکنم هیچکس از آن استمداد نخواهد.
دکتر هیتز گفت:
– چه؟
وی گفت:
– آرزو میکنم که هیچکس از «جای گربه» و دستگاههایی نظیر آن کمک نخواهد، این دستگاهها تأثیر بدی روی مردم میگذارد.
دکتر هیتز گفت:
– شما کاملاً راست میگویید، مرا ببخشید.
دکتر به اتاق گاز شهرداری، نامی داده بود که هیچکس دیگر در مکالماتش از آن استفاد نمیکرد و ان «استودیوهای خودکشی» بود. دکتر هیتز گفت:
– دوقرن قبل، هنگامیکه من جوانی بودم، هیچکس نمیتوانست فکر نماید که بیست سال دیگر دوام خواهد آورد. اینک صلح و آرامش بر روی سیاره ما گسترده شده است.
او خندید. هنگامیکه دید ولینگ هفتتیری از جیبش بیرون کشیده است، لبخندش محو شد. ولینگ به جانب دکتر هیتز شلیک کرد. او مرد. ولینگ گفت:
– اینک جایی برای آنها پیدا شد. جای بسیار بزرگی و آنگاه به جانب پرستار شلیک کرد. هنگامیکه دونکان به زمین میافتاد، گفت:
– آن تنها مرگ است، اینک جایی برای دونفر وجود دارد.
و آنگاه ولیگ به طرف خود شلیک کرد و جایی برای هر سه بچهاش به وجود آورد.
هیچکس به جانب اتاق ندوید. هیچکس صدای شلیک گلولهها را نشنید.
نقاش روی آخرین پله نردبام نشست و به این صحنه غمانگیز نگاه میکرد. آری دنیا دیگر گنجایش افزایش نفوس را نداشت و بشر ناگزیر بود بدینطریق جای تازهآمدهها را خالی کند.
نقاش درباره معمای غمانگیز زندگی به تفکر پرداخت. تمام پاسخهایی که به مغز نقاش خطور میکرد ترسناک، بیرحمانه و شوم بود. حتی شومتر و بیرحمانهتر از دستگاه «محل گربه». او در اندیشه جنگ شد. او در اندیشه طاعون و بلا شد. او در اندیشه گرسنه بودن بود. او میدانست که دوباره هرگز نقاشی نخواهد کرد. وی متوجه شد که به قدر کافی در تابلوی «باغ خوشبختی زندگی» درباره زندگی قلم زده است و بعد به آرامی از نردبام پایین آمد.
نقاش هفتتیر ولینگ را برداشت، واقعاً دلش میخواست که به جانب خود شلیک نماید.
ولی جرئت نداشت. در این لحظه وی به سوی تلفن رفت، شمارهای که خیلی خوب به خاطر داشت گرفت. نمره تلفن ۲BRO2B بود. همان تلفنی که القاب و کنیههای بیشمار داشت. تلفنی که هر پرسشی از او میشد به خوبی پاسخ میداد. گذشته، آینده، درباره هر شخص و هرچیز و آن در چنین قرنی شگفتانگیز نبود.
از آن طرف تلفن صدای بسیار گرم زنی گفت:
«اداره خاتمه زندگی» چه فرمایش دارید؟
همان اداره بود، جایی که میتوانست به همه چیز خاتمه دهد. او پرسید:
– چه موقع میتوانستم قرار ملاقاتی به دست آورم؟
و این قرار ملاقات مرگ بود. زن گفت:
– میتوانیم امروز بعدازظهر برایتان وقتی دست و پا کنیم. اگر ما قرار فسخی به دست آوردیم، این کار را زودتر میتوانیم برایتان انجام دهیم.
نقاش گفت:
– بسار خوب، اگر لطف دارید، برایم آماده کنید.
و آنگاه نقاش نامش را به او گفت. زن به نقاش گفت:
– تشکر میکنم، آقا شهر شما از شما تشکر میکند، کشور شما از شما تشکر میکند، زمین شما از شما تشکر میکند ولی عمیقترین و خالصانهترین تشکرات از آن نسل آینده است که به شما درود میفرستد.
بالاخره، آنکه به جای شما پا به دنیا میگذارد و از جای شما در این زمین استفاده میکند، او نیز بیش از همه از شما سپاسگزار است که برای او اجازه زندگی صادر کردهاید، به امید خدا…
نقاش گوشی را به زمین گذاشت، صدای هفتتیر بلند شد.
نقاش هم برای آنکه جا به یک نوزاد در این عرصه زندگی بدهد، خود را کشته بود!
منبع: 1pezeshk