بدن شکست عشقی را تعریف و ترمیم میکند
سینا رویایی
تصور کنید در جنگلی انبوه، وقتی در حال قدم زدن و لذت بردن از طبیعت بکر هستید، ناگهان خود را رو در روی یک خرس عظیمالجثه میبینید. اولین واکنش شما چه خواهد بود؟ فرار. تا اواسط قرن نوزدهم فرض مسلم عصبپژوهان و روانشناسان این بود که مغز با قرار گرفتن در چنین موقعیتی خطر آن را بلافاصله تحلیل میکند و حالتی از ترس در فرد پدید میآید که واکنش انسانی آن فرار است. اما در سال ۱۸۴۴ یک پزشک و روانشناس امریکایی به نام ویلیام جیمز این روند را زیر سوال برد: ترس از خرس باعث فرار نمیشود بلکه، برعکس، «ما چون پا به فرار میگذاریم دچار ترس میشویم »؛ ما اول فرار میکنیم و بعد میترسیم. در جریان تکامل انسان، ساختار فیزیولوژیکی تثبیتشدهای شکل گرفته که موجب شده بدن نسبت به محرکهای مشخص پاسخهای مشخصی بدهد و همین پاسخهای شیمیایی و فیزیکی هستند که در اصل چیزی به نام احساس را در مغز پدید میآورند.
هرچند اینجا مجال توضیح استدلالهای جیمز نیست اما نظریه جنجالی او امروز، در قرن بیست و یکم، به یکی از گرایشهای مهم در حوزه عصبپژوهیِ تئوریک و علوم شناختی بدل شده است؛ گرایشی که «بدن» را عامل اولیه و بنیادین احساسات و عواطف ما میشمارد و پژوهشهای تجربی و آزمایشگاهی عصبشناسان نیز روزبهروز در تایید این نگاه شواهد بیشتری به دست میآورند. آنها با این رویکرد به موضوع شکست عشقی نیز پرداختهاند. آدمهای بسیاری سالها با آثار ماندگار شکست عشقی در ذهن زندگی میکنند و ممکن است این زخم دیرین موجب شود که آنها هیچگاه به آشتی و صلح کامل با زندگی امروزشان نرسند. عصبشناسان و روانشناسان شکست واقعی را زیستن در این وضعیت میدانند. یعنی اگر شکست بهعنوان مرحلهای در «گذار» تلقی نشود، آنگاه شکست قطعی رخ خواهد داد. ژان پل سارتر، فیلسوف فرانسوی، شکست را اتفاقی شاعرانه در زندگی میدانست که انسان را به «صفای نخستینش»، به «خود»ش، بازمیگرداند و ردپاهای این «خود» را علم امروز بیشتر در بدن میبیند تا ذهن. کندوکاو در آخرین یافتههای عصبشناختی از شکست عشقی و تبادلات ذهن و بدن در این واقعه ما را به مطب دکتر عبدالرحمن نَجلرحیم، عصبشناس و عصبپژوه، کشاند.
او سالها در دانشگاههای شفیلد، لندن و سپس شهید بهشتی تهران پژوهش و تدریس کرده است. حاصل تلاش او در تبیین اهمیت علم عصبپژوهی در شناخت اجتماعی و ایجاد پیوند بین هنر و ادبیات و علم عصبپژوهی اجتماعی بیش از پنجاه عنوان مقاله و چندین کتاب و فیلم مستند است. کتابهای برشنگاری مغز: انقلابی در پرتونگاری، جهان در مغز، جرعهای از جام وجود: از مغز تا آگاهی، فلسفه و هنر، و دهها مقاله و ترجمه در حوزههای گسترده علایق او نشان از وجود نگاهی بینرشتهای به رابطه میان ذهن ـ مغز و جسم دارد. خلاصۀ این گفتوگو را میخوانید.
آقای دکتر، هنگام شکست عشقی (romantic rejection) چه اتفاقی در مغز رخ میدهد و اصولا چه بخشهایی از مغز درگیر فرایند شناختیِ شکست هستند؟
در دو دهه گذشته، با پیشرفت فناوری در تصویربرداری مغزی، بهویژه «ام آر آی کارکردی»، در عرصه عصبپژوهی به اتفاقات جالبی که هنگام شکست عشقی در مغز عاشقان جفادیده و طردشده میافتد، پی بردهایم. یکی از پژوهشهای جالب نشان میدهد که در جریان دردهای جسمانی، درد طرد شدن اجتماعی و درد ناشی از شکست عشقی، نواحی مشابهی از مغز ما (چه زن و چه مرد) فعال میشوند. به عبارت دیگر، وقتی شاعران از درد عشق، هجران، تکافتادگی و تنهایی شِکوه میکنند، آن را صرفا بهمثابه نوعی «استعاره» یا «صنعت شعری» به کار میبرند. در حالی که پژوهشهای عصبشناختی ثابت کرده است که مغز «واقعا» برای «درد»، چه از نقطه مشخص و آشکاری در جسم برخیزد و چه از فراق و طرد شدن باشد، فرقی قائل نمیشود و از هر دو تفسیر و معنایی واحد میسازد.
دو منطقهای از قشر مخ که در شرایط فوق از خود فعالیت نشان میدهند، شکنج سینگولیت ( cingulate gyrus ) و بخش خلفی قشر اینسولا (insula) در عمق بخش جلوییِ میانیِ مغز هستند، که به نظر میرسد نهتنها در روند احساس و ادراک محرکات برخاسته از تن فعالاند، بلکه هنگام هماحساسی یا همدلی (empathy) و ادراک احساس دیگری نیز به کنش واداشته میشوند. بنابراین، از نظر ادراکی، احساس درد از شکست عشقی با درد بدنی و درد ناشی از طرد شدن اجتماعی در یک مقوله قرار میگیرند، و در واقع این درک و تفسیر «احساسی» در ساختار مغز است که در طبیعت خود جنبه استعاری (metaphoric) دارد.
در پژوهشهای دیگر هم نشان داده شده است که نظام حرکتی، انگیزشی و هورمونی پرقدرتی در عمق مغز ما در هستههایی پراکنده در ماده سیاه (substantia nigra)، ناحیۀ تگمنتال شکمی در ساقه مغز (ventral tegmental area)، و نوکلئوس اکومبنس (nucleus accumbens) وجود دارد. این هستهها از طریق واسط شیمیاییِ واحدی چون «دوپامین» با عملکرد پیچیده و متنوعش و همچنین با پنج گیرنده متفاوت ــ که در بخشهای مختلف عقدههای قاعدهای (basal ganglia)، و هسته بادامی (amygdala) و قطعه پیشپیشانی مغز هستند ــ ارتباط پیدا میکنند. این تعامل دوجانبه از طریق واسطههای شیمیایی دیگر چون گابا، گلوتامت و غیره در ارزیابی درد و لذت، خوب و بد، خوشایند و ناخوشایند، احضار حافظه مفید و کارا، قصدمندی (intentionality)، توجه و تمرکز تصمیمگیری، پایداری (لجاجت و سماجت)، طرحریزی، اجرا و مدیریت رفتاری نقش کلیدی بازی میکنند. معلوم شده است که همین مدارها در کار مهمی چون تجربۀ عاشق شدن و شکست عشقی نیز دخالت دارند.
پس در واقع این عملکرد دوپامین است که رنج ما را از شکست عشقی رقم میزند. اما ظاهرا در عاشق شدن هم این هورمون فعال است، اینطور نیست؟
بله. نکته مهم این است که مولکولی حیرتانگیز چون «دوپامین» که عملکردهای آن در درون بدن (مثل کارکرد قلب و کلیه و گردش خون یا جلوگیری از شیردهی در نتیجه ترشح پرولاکتین) متنوع است، در مغز عامل حرکت و انگیزش بنیادین انسان و ارزیابی محرکهای برجستۀ منفی و مثبت، گزینش رفتار مناسب در فعالیت هدفمند اجتماعی و از جمله محرک مهمی در پتانسیل عاشق شدن و دشواریهای بعدی آن (آنچنان که حافظ میگوید «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها») است. و از همین روست که اندیشمندان امروز در عصبپژوهی نقش تن (body) را در شناخت و رفتار اجتماعی مغز محوری میدانند.
بنابراین ما از یک طرف شاهد این هستیم که مولکول واحدی چون «دوپامین» هم نقش عظیمی در کنترل کارکردهای مهم بدنی دارد و هم آغازگر حرکت و انگیزشهای (derives) انسانی در اعمال پیچیده است و در تنظیم آنها نقش موثری بازی میکند. در کنار تمام اینها شاهد اقتصاد صرفهجویانهای در کارکرد مغز هم هستیم. به این معنا که میبینیم فضای کوچکی از مغز، یعنی مناطقی از قشر پیشپیشانی، درگیر فعالیتهای متنوعی از کارهای ساده شناختی (cognitive) تا فعالیت پیچیده اجتماعی و بینفردی (interpersonal) میشوند.
به هر حال در راه عشق احتمال شکست و باخت قابل پیشبینی است و ما در مسیر پرتلاطم و پرخطر عشق ورزیدن و حتی هنگام شکست عشقی نیز یاد میگیریم مدارهای فعال مغزی خود را در مواجهه با تجربیات سخت و تلخ ورزیدهتر کنیم.
به نظر میرسد طردشدگی عشقی با مجموعهای از احساسات که گاه متضاد هم هستند همراه باشد؛ احساساتی مثل ترس، خشم، انزجار، عشق، و تمنا. چرا چنین اتفاقی در مغز میافتد؟ و اصولا چه مراحلی در شکست عشقی طی میشود؟
طبق پژوهشهای انجامشده (از جمله پژوهشهایی که خانم هلن فیشر انجام دادهاند)، پس از شکست عشقی، یعنی وقتی عاشق جفادیده میپندارد که معشوق رهایش کرده است، دورانی برای او شروع میشود که بسته به درجه وابستگی و خمیره شخصیتی افراد مختلف ممکن است کوتاه یا طولانی باشد. در این دوران تمنا و خواهشی وسواسی برای حفظ رابطه عاشقانه پیدا میشود. شخص شکستخورده از عشق مثل فرد معتاد یا قماربازی است که نمیتواند بر خواهش و لذت اعتیاد یا قمار غلبه کند و میلی درونی او را به حفظ وابستگی با معشوق جفاپیشه وامیدارد. مرتب به او تلفن میکند، خود را سر راهش قرار میدهد، به محل کار و سکونتش میرود، مخفیانه تعقیبش میکند، با او به بحث و جدل میپردازد، بارها از او توضیح میخواهد و علت ترک و طرد را از وی میپرسد و دائما بهطور ناخودآگاه خاطرات خوش گذشته و صحنههای ملاقات در ذهنش زنده میشود. و البته تمام اینها شکلهای متفاوت تمنا برای بازگشت رابطه عاشقانه قبلی است. جالب این که در این دوران مناطقی از مدارهای مغزی فعالاند که هنگام هر رفتار اجباریِ وسواسیِ زودلذتبخش و زودپاداشده به کنش میافتند.
همانطور که اشاره شد، مناطق عمقی میانی مغز که بر اثر فعالیت دوپامین برانگیخته شدهاند (نواحی تگمنتوم شکمی در ساقه مغز، نوکلئوس اکومبس، هستههای قاعدهای، امیگدال، و قشر خاکستری پیشپیشانی میانی) در مدار این تحولات قرار دارند. اصرار و اجبار وسواسیِ اعتیادگونه در قمار عشق، رفتار عاشقانی را که در مرز شکست عشقی قرار دارند چون قماربازان و معتادان واقعی میکند، که البته شباهت مدارهای فعال مغزی این دو نیز همین را نشان میدهد. آنها بهطور اجباری به معشوق فکر میکنند و از طریق پرفعالیتی بخشی از عقدههای قاعدهای مغز، رفتاری وسواسی را نسبت به معشوق دنبال میکنند. به همین علت است که هر نشانهای از معشوق لذتهای بودن با او را تداعی میکند و فکر از دست دادن او اضطراب و ترس و بیقراری از طریق هسته بادامی (امیگدال) را به قشر پیشپیشانی و سینگولیت قدامی مخابره میکند.
در ضمن، این دوران مرحلهای «اعتراضی» در فرایند شکست عشقی است که با برانگیختگی، ترس و اضطراب جدایی، و خشم ناشی از فراق و تنفر همراه است. پژوهشها نشان میدهد در شرایط التهاب عشق که در آن ترشحات نامتعادلِ واسطههای شیمیایی مغز نظیر «دوپامین» فعال میشوند، دو احساس خشم و نفرت با یکدیگر همپوشانی پیدا میکنند و عشق و نفرت توأمان در فرد ایجاد میشوند. این مسئله گاهی به اَعمال خشونتبار و صدمهرسان به جان و مال معشوق بیوفا منجر میشود. هرچند عدهای از صاحبنظران بر این عقیدهاند که شاید این مرحله از واکنشهای مغزی در شکست عشقی، برای قطع همه رشتههای پیوند عاطفی با معشوق، مرحله گذار سودمندی باشد.
مرحله آخر شکست عشقی، رنجوری، عزلتجویی و افسردگی است که به درجات مختلف بروز میکند. عدهای از دانشمندان افسردگی را مرحله تجدید قوا برای شروع زندگی جدید با حداکثر پاک شدن آثار مخرب خاطرات ناخوشایند معشوق جفاکار و آمادگی برای شروع روابط دیگر میدانند، که جزئیات آن کمی بین مردها و زنها متفاوت است.
مغز شکست عشقی را بهصورت تدریجی بهتر میپذیرد یا دفعی؟ از نظر عصبشناختی، بعد از اتمام رابطۀ عشقی، ادامه رابطه در قالب نوعی «دوستی اجتماعی» بین دو فرد مزبور کمکی به بهبود فرد شکستخورده میکند؟
شکست عشقی تجربه تلخ و دردناکی است. برای کسی که در حال از دست دادن رابطه و پیوند عاطفیای است که سرمایهگذاری عظیمی روی آن کرده، گذشتن از معشوق کار آسانی نیست، بهویژه اینکه فرد طردشده خصلت چسبندگی عاطفی داشته باشد و ناخودآگاه نخواهد بههیچوجه یار محبوبش را از دست بدهد. در این شرایط خاص فرقی نمیکند که معشوقش چگونه به او بگوید که دیگر حاضر به ادامه رابطه عاطفی نیست. در هر صورت، چه ناگهانی و چه تدریجی، احساس شکست سنگین خواهد کرد. معمولا یار جفاکار یا طردکننده در مقابل این پافشاریِ شماتتآلود عاشق طردشونده احساس گناه و تقصیر میکند و ممکن است بهطور موقت رضا دهد که به رابطهای، البته اغلب نه به روال و عمق سابق، ادامه دهند. ولی بیشتر اوقات وقتی بلور عشق اینچنین ضربه میخورد و ترک برمیدارد، چندان با شفافیت قبل نمیتواند سائقه عشق را از خود عبور دهد و غالبا عمرِ رابطه ازسرگرفتهشده نیز کوتاه است.
گاه بیشتر از طرف یار جفاپیشه و گاه نیز از طرف عاشق جفادیده، برای تسکین درد جدایی، پیشنهاد ادامه دوستی بدون عشق داده میشود، ولی اغلب امکانش فراهم نمیشود و ملاقات دوستانه به بگومگوهای تند و کینهآمیز، مملو از حسرت روزهای خوش گذشته و خاطرات شیرینی که به فرجام تلخ رسیده است، بدل میشود. هر نوع دوستی، اگر هم بخواهد پابرجا بماند، به زمانی طولانی برای خاموش شدن طوفان آتشینی نیاز دارد که خشک و تر را با هم سوزانده است؛ زمان طولانیِ پر از التهابی که بین عشق و نفرت، لذت و درد، ترس و خشم و خشونت، ناامیدی و امید، مرزی وجود ندارد. در مغز، طوفانی از یورش تحریکات نورونی در دستگاه عاطفی ـ هیجانی ـ اجتماعی و ترشح بیاندازۀ واسطههای شیمیایی چون دوپامین برپاست. باید امکانات خاموشیِ این طوفان را فراهم آورد و به انعطافپذیریِ بینظیر مغز برای پذیرش شرایط جدید فرصت داد.
علت درهم شکستن مرزهای بین عشق و نفرت، لذت و درد، ترس و خشم، خشونت همراه با ناامیدی و در نتیجه از دست دادن اختیار، هجوم هیجانات متناقض حاصل از شرایط طوفانی در مرحلهای از شکست عشقی است. این شرایط طوفانی که معلول از دست رفتن قوه تشخیص و ادراک و همچنین ناتوانیِ عملی در بازگرداندن معشوق است، به از دست رفتن قدرت اداره هیجانات منجر میشود. این طوفان تا به اوج نرسد و فروننشیند، مغز قادر نیست مجددا در کشتی «من» و «خویشتن»ی نجاتیافته سکان به دست گیرد. در ساختار «من» یا «خویشتن» نوشده دیگر معشوق قدیمی و بیوفا جایگاه پرنفوذی ندارد. مغز ما این توان را دارد که در طول زندگی، مرتبا و حتی در کوران تجربیاتی سخت چون شکست عشقی، بتواند لطمات خود را بازسازی و «خویشتن خویش» را در قالبی جدید بازآرایی کند؛ خویشتنی که در تجربه شکست عشقی گداخته شده و تراشیدهتر و مهارتیافتهتر آمادۀ جدالها برای تجربیات آینده است. البته بعید نیست که توان انعطافپذیری مغز دچار کاستی شود و برای فرد آسیبهای جبرانناپذیر به وجود آورد، که اغلب چنین نیست؛ فراموش نکنیم که مغز ما دائما در حال دگرگونی و تحول ساختاری و شیمیایی و عملکردی، و یادگیری بر اساس تجربیات ریز و درشت زندگی است و عاشق شدن معتادگونه و شکست خوردن در قمار عشق نیز در جهت این تجربیات اجتماعی قرار دارد و به مغز میآموزد که در آینده چگونه موفقتر عمل کند.
کودکی چه نقشی در واکنش به شکستهای عشقی در بزرگسالی دارد؟ برخی تمنای شدید عشق را نوعی ضعف تربیتیِ عاشق تفسیر میکنند و بعضی دیگر معتقدند از جایی به بعد اصرار شدید عاشق صرفا نوعی تلاش برای پیروز شدن در بازی قدرت (power game) است که آن هم ریشه تربیتی دارد…
ببینید، مغز ما بهویژه مغز عاطفی ـ اجتماعی ما همراه با تجربیات کودکی ما رشد میکند و ارتباطات نورونی مناسب برای فعالیت در اجتماع انسانی را میسر میسازد. ما به این تجربیات اِشراف آگاهانه نداریم چون در زمانی اتفاق افتادهاند که هنوز مناطق مغز ما کامل رشد نکرده بوده است و در نتیجه ما حافظه آگاهانهای از تجربیات خود نداریم. ولی این تجربیات میتواند بر کارکرد هیجانی عاطفی ما، بهویژه عاشق شدن و نحوه شکست عشقی ما در بزرگسالی، تاثیر عمیقی داشته باشد.
اما در شکست عشقی، اصرار یار جفادیده برای حفظ رابطه و برنده شدن در عشق یا اصرار بر بازنده نشدن را میتوان سازوکاری دفاعی دانست برای جلوگیری از ناامنیِ ناشی از تنهاییِ عاطفی و ترس از زیستن بدون پناه عشق. در یک رابطه عاشقانه شدید، «من» به «ما» تبدیل میشود و «من» چنان در «دیگر»ی در هم میآمیزد که جدا شدن شدیدا دردناک میشود. آنچه ما در تجربه شکست عشقی شاهدیم، فریاد گاه بلند و آزاردهنده از این «درد» است؛ درد جداییِ پس از مدتی دلبستگی، پیوستگی، همبستگی یا هر چه بخوانیدش. نمیتوان منکر چنین دردی شد، ولی بعضیها به علت تلفیق خاصی که در خمیره ژنتیکی و اپیژنتیکیِ اولیه مغزی و تجربیات عاطفی کودکی داشتهاند، میتوانند مرحله جدایی را با دردی کمتر و قابل تحملتر طی کنند. به هر حال، بدیهی است که فعلا نمیتوانیم کسی را بهسبب اینکه برای برقراریِ دوباره رابطه اصرار میورزد، سرزنش و ملامت کنیم.
اینکه گفته میشود یک دوره افسردگی برای بهبود عوارض ناشی از شکست عشقی لازم است تا چه حد درست است؟ این دوره برای زنان چقدر است؟ واقعا زنان بهتر این دوره را میگذرانند؟
کسی نگفته است که حتما یک دوره افسردگی برای زنانی که در عشق شکست خوردهاند لازم است. بلکه گفته شده که احتمالا از نظر تکاملی، افسردگی بعد از شکست عشقی نوعی به خاموشی کشاندن موقتیِ شعله التهابات درونی برای فراموش کردن و صرفهجویی در انرژی برای آغاز زندگی با عشقی دیگر است. و این شاید یکی از ابزارهای دفاعی مغز برای مقابله با بحران باشد. این دوره در افراد مختلف ممکن است اشکال گوناگون پیدا کند و اگر طولانی شود، نگرانکننده خواهد بود و نشان میدهد که سازوکارهای سازگارانه مغزی بهخوبی انجام نمیشوند. زنها کمی بیشتر افسرده میشوند اما زودتر هم خلاص میشوند و مغزشان انعطافپذیرتر از مردان عمل میکند. علت آن احتمال دارد ناشی از تفاوتهای ظریفی باشد که بین مغز مردان و زنان از نظر تفاوتهای ژنتیکی و اپیژنتیکی در طول رشد وجود دارد؛ بهویژه تفاوتهایی که هنگام بلوغ و از نظر هورمونی بین آنها ایجاد میشود. زنها کلا، تا حدی به علت تاثیرات هورمونی در طول عادت ماهانه، در معرض تلاطمهای هیجانی ـ عاطفی قرار دارند و مغزشان در مقابله با این تلاطمها آمادهتر، ماهرانهتر و با انعطافپذیری بیشتری عمل میکند.
آقای دکتر، چرا ادبیات ما سرشار از «فراق» است؟! چرا شکوه و ناله از فراق برای ما جذاب و لذتبخش است؟ آیا این موضوع توجیه بیولوژیک و نورولوژیک دارد؟
به مسئله جالبی اشاره کردید. در ادامه همان بحث تفاوت مردان با زنان، بد نیست ابتدا به مواردی که در این زمینه ارزش پژوهش دارند، اشاره کنیم. اول اینکه شاید چون تحمل شکست عشقی برای مردان سختتر است و اغلب شاعران سرزمین ما بنا به دلایلی مرد بودهاند، اینهمه در ادبیات شاعرانه ما از فراق معشوق شکوه و ناله شده است.
اما نکته مهم دیگر این است که چرا گاه درد با لذت همراه میشود؟ اگر فراق دردناک است، پس در تکرار بیان آن چه لذتی نهفته است؟ این مسئله قابل پژوهش است که شاید در ابراز درد نوعی تقاضای وصال و مرهمی برای رسیدن دوباره به لذت نهفته است؛ همان سازوکاری که در مغز برای اعتیاد وجود دارد. اگر دردی نباشد، خواهش و تمنایی نیست و بنابراین رسیدن به مخدر و پاداش و لذتی نیز نخواهد بود. شاید به همین علت باشد که معمولا در تصویربرداری مغزی، همپوشانی مناطق فعال مغزی هم در خواهش و تمنای دردآلود برای رسیدن به مقصود و هم هنگام لذت و پاداش یا هنگام اوج عشق و تنفر، بهصورت توامان، دیده میشود.
نکته دیگری که مشغولیات فعلی پژوهشی مرا در عرصه هنر تشکیل میدهد تمرکز بر این موضوع است که شاید دلیل اینکه شاعران ما اینهمه از فراق و هجران گفتهاند این باشد که آنها در عالم تخیل شاعرانه و بهطور مجازی خود را در ناگوارترین سناریوی ممکن یعنی بیوفایی معشوق و فراق قرار میدهند و آن را دائما تکرار میکنند تا در صورت اتفاق در عالم واقع صدمه کمتری متوجهشان شود. زیرا تکرار فراق در عالم خیال مهارت رویارویی با آن را در عالم واقع بیشتر و مقابله را آسانتر میکند، مانند رویاها و کابوسهای شبانه در دنیای مجازی خواب که خود تمرینی در مغز برای رویارویی با واقعیت است.
و بالاخره اینکه چه باید کرد؟ چه توصیه پزشکی و روانشناختی برای شکستخوردگان عشقی دارید؟ دارو در کدام مرحله و برای چه کسانی لازم است؟
باید از این مرحله سخت گذر کرد. خوشبختانه مغز ما این امکان را با انعطافپذیری بینظیر خود در اختیارمان میگذارد. گذر از شکست عشقی مرحله پرتعب و سختی است، اما باید گذر کرد. از تجربههای بعدی نباید ترسید. باید به قدرت خلاقانه و خیالپرداز و همیشه امکانساز مغز خود اعتماد کرد. دنیا با پایان یک عشق به اتمام نمیرسد. زندگی بدون عشق جهنم است اما ماندن در فراق عشقِ نافرجام جهنمی سوزانندهتر خواهد بود.
از دارو پرسیدید و بد نیست مجددا به همان پژوهشی برگردم که در ابتدای صحبت به آن پرداختم. در همان پژوهشی که نشان داده بود مغز تفسیر و معنایی مشابه برای درد جسمانی، درد ناشی از طردشدگیِ اجتماعی و شکست عشقی دارد و در مدارهای مشابهی به آنها میپردازد، این سوال پیش میآید که اگر میتوانیم درد جسمانی را با مسکن سادهای چون استامینوفن یا پاراستامول درمان کنیم، آیا درد ناشی از طردشدگیِ اجتماعی یا شکست عشقی را هم میتوانیم با یک مسکن ساده درمان کنیم؟ تصویربرداری مغزی پس از مصرف پاراستامول نشان میدهد که با مصرف مسکن میشود از دردهای ناشی از طردشدگیِ اجتماعی و شکست عشقی نیز کاست.
در اینجا با این یافته علمیِ از نظر من مهم میخواهم به نتیجهگیری مهمتری برسم: این جسم ماست که شریفترین و باارزشترین معناهای زندگی را از طریق مغزمان میسازد. پس از طریق شناخت عمیقتر تن و مغز خود، و رابطهاش با جامعه و فرهنگ، میتوانیم به بینشی واقعبینانهتر از معنای سلامت و بهروزی خود برسیم. جسم ما محور شکلگیری کنش، هیجان، احساس، ادراک، تمرکز و توجه، درک خود و دیگری، انتخاب بد و خوب، لذت و درد، عشق و تنفر، همدلی و دلسوزی، جامعهپذیری، شهود و عقل، واقعیت و خیال، خلاقیت و هنر، و معنویت و اخلاق و در واقع همه صفات انسانی است. عشق و شکست عشقی نیز در زمره تجربیات انسانی است که حول محور تن ما در پیوند با دیگری، در بافتی اجتماعی و فرهنگی معنا پیدا میکند. بنابراین هر نوع تأثیرگذاری و دخل و تصرف در این پدیده انسانی فقط از طریق جسم ما میسر است. تحلیل و شناخت معنای شکست عشقی به قصد کمک و درمان، چه در مقام اولشخص تجربهکننده و چه در جایگاه دومشخص همذاتپندار، و چه ناظر سومشخص، فقط به فقط با شناخت بهتر آن بهعنوان تجربهای جسمانی ـ اجتماعی ممکن میشود.
منبع: ماهنامه زنان امروز