به مناسبت زادروز نویسنده برجسته ژاپنی
موراکامی چه بخواهیم چه نخواهیم در دنیای امروز به یک پدیده شگفت انگیز تبدیل شده و ذهن بسیاری از ناشران و منتقدان را به خودش مشغول کرده که راز این موفقیت در چیست؟ مخاطبان او از جنس مخاطبان جی کی رولینگ و تالکین نیستند و موضوعاتی که او درباره شان می نویسند نیز از آن دست موضوعاتی نیست که برای مخاطبان نوجوان پرجاذبه باشد. از طرف دیگر او معتقد به فرهنگ ژاپن است، یعنی فرهنگی که زبان مهجوری دارد و در رده 10 زبان پویا و زنده دنیا جا ندارد. رمان ها و نوشته های موراکامی در مقایسه با سینمای ژاپن که در سال های بعد از جنگ جهانی دوم به اوج شکوفایی خود رسید و کارگردانان بزرگی از دل آن جریان بیرون آمد، حالا دیگر مخاطبان گسترده تری دارد.
خوانندگان زیادی بین خوانندگان آثار موراکامی هستند که وقتی کتاب های او را زمین می گذارند و قصه را تمام می کنند، در پایان احساس خوبی می کنند. این احساس از این جا ناشی می شود که موراکامی قدرت تخیل خوانندگانش را بالا می برد. او صحنه ها و درگیری های ذهنی و بیرونی شخصیت هایش را با جزئیات توصیف می کند و انگار پرده سینما را جلوی چشم مخاطبانش قرار داده تا بتوانند تمام مسیر را به وضوح تماشا کنند.
اما خوانندگانی هم بین خوانندگان آثار موراکامی هست که معتقدند با تمام کردن کتاب های او احساس خوبی پیدا نمی کنند، چرا که داستان های او آن ها را درگیر نمی کند و جذابیت قصه هایش مانند جذابیت لحظه ای شبکه های اجتماعی است که پر از هیاهو و کشمکش هستند و بعد از چند روز چیز خاصی از آن ها باقی نمی ماند. اما اگر ما نظر هر دو دسته را در نظر بگیریم، احتمالا به این نتیجه می رسیم که نوشته های موراکامی از جادویی برخوردار هستند که می توانند مخاطب را به سمت خودشان بکشانند و برای ساعاتی او را چنان مقهور کنند که کتاب را دست بگیرند و پا به پای قصه جلو بروند و درگیر دغدغه های شخصیت های خیالی او شوند.
چند تکه از زندگی هاروکی موراکامی به روایت خودش
سه سال مثل بَرده ها کار کردم
از کارکردن برای یک کمپانی متنفر بودم. برای همین تصمیم گرفتم کسب و کار خودم را راه بیندازم؛ جایی که مردم بتوانند در آن به موسیقی جاز گوش دهند و قهوه و اسنک بخورند. ایده ساده ولی خوش بینانه ای بود. فکر می کردم داشتن چنین شغلی به من اجازه می دهد با خیال راحت از صبح تا شب به موسیقی مورد علاقه ام گوش دهم. مشکل این جا بود که ما در حالی ازدواج کردیم که هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودیم و پولی نداشتیم. در نتیجه سه سال اول من و همسرم مثل برده ها کار کردیم. به انواع کارها تن دادیم تا در حد توانمان پس انداز کنیم. بعد از آن، دورافتادم و از دوستان و فامیل پول قرض کردم و با پولی که به سختی جمع کرده بودیم، کافی شاپ کوچکی را در حومه توکیو راه انداختیم.
سال 1974 بود. آن زمان نسبت به الان، مغازه دار شدن خیلی آسان تر بود. جوان هایی مثل ما که به هر قیمتی می خواستند از زندگی برای کمپانی ها در بروند، این طرف و آن طرف مغازه ای کوچک راه می انداختند. کافه، رستوران، خرازی، کتاب فروشی یا هرچه به ذهنتان برسد بیشتر مغازه های نزدیک ما توسط هم نسل های خودمان اداره می شد. حومه توکیو تبدیل به یک پاتوق چندفرهنگی قدرتمند شد و بسیاری از افرادی که به آن جا می آمدند، دانشجویانی بودند که از جنبش های دانشجویی عقب کشیده بودند. دوره ای بود که می توانستی در سرتاسر جهان، شکاف درون سیستم ها را ببینی.
پیانوی قدیمی ام را از خانه پدری آوردم و آخر هفته ها در کافه پیانو می نواختم. نوازندگان جوان زیادی در آن منطقه زندگی می کردند که فکر می کنم خوشحال می شدند یا دستمزد کمی به آن ها می دادیم، برایمان اجرا کنند. خیلی از آن ها بعدها تبدیل به موسیقی دان های مشهوری شدند. گاهی الان هم در کلاب های جاز توکیو به آن ها برمی خورم. هرچند ما کاری را که دوست داشتیم انجام می دادیم، اما پس دادن قرض هایمان یک درگیری دائمی بود. به بانک بدهکار بودیم و همین طور به افرادی که از ما حمایت کرده بودند. یک بار که در پرداخت قبض های بانکی گیر کرده بودیم، آخر شب با سری افکنده از خیابان رد می شدیم که به مقداری پول برخوردیم. دقیقا همان چیزی بود که لازم داشتیم. نمی دانم این یک هم زمانی بود یا نوعی پادرمیانی الهی. از آن جا که روز بعد موعد پرداخت پول بود، این اتفاق واقعا یک شانس بود. اتفاقات عجیبی مثل این در برهه های متعدد زندگی من رخ داده است.
شاید اکثر ژاپنی ها در این موقعیت کار درست را انجام می دهند و پول را به پلیس می دادند. اما با موقعیت سختی که ما داشتیم، نمی توانستیم روزگار بگذرانیم. با همه این احوال خوش می گذشت. اصلا شکی در این نیست. جوان بودم و تازه نفس و می توانستم آقای قلمرو کوچک خودم باشم و تمام طول روز به موسیقی محبوبم گوش دهم. مجبور نبودم فواصل دور را در قطارهای شلوغ طی کنم، در جلسات حوصله سربر شرکت کنم و مجیز رئیسی را بگویم که از او متنفرم. در عوض فرصت داشتم با انواع و اقسام آدم های جالب آشنا شوم. 20 تا 30 سالگی ام از صبح تا شب به پرداخت بدهی ها و کار فیزیکی سخت مثل ساندویچ و کوکتل درست کردن و سرویس دادن به مشتریان گذشت.
یک بعدازظهر آفتابی در سال 1978 بود که به مسابقه بیسبال در استادیوم رفتم. خیلی از محل زندگی و کارم دور نبود. اولین مسابقه لیگ مرکزی بود و ساعت یک شروع می شد. پیاده رفتم تا بازی را ببینم. بازی حساس شد و اطرافیانم یکی در میان شروع به تشویق تیمشان کردند. در این لحظه، بدون هیچ پیش زمینه ای، این فکر به ذهنم خطور کرد. فکر می کنم می توانم یک رمان بنویسم. هنوز هم می توانم دقیقا همان حس را به یاد بیاورم. احساس کردم چیزی از آسمان فرود آمد و من به راحتی آن را در دستانم گرفتم. اصلا نمی دانستم چرا فرصت در مشت گرفتن آن باید نصیب من شود. آن موقع نمی دانستم الان هم نمی دانم. دلیلش هر چه که بود، اتفاق افتاده بود. مثل یک انقلاب بود. یا شاید تجلی نزدیک ترین کلمه باشد.
همه آن چه می توانم بگویم، این است که زندگی ام از آن لحظه به طرز جدی و دائمی تغییر کرد. بعد از بازی سوار قطار سینجوکو شدم، یک برگ کاغذ و یک روان نویس بیرون آوردم. آن زمان هنوز کامپیوترها نیامده بودند و این به معنای آن بود که باید همه چیز را دستی می نوشتیم. حس نوشتن خیلی تازگی داشت. یادم می آید چقدر خوشحال بودم. مدت ها از آخرین باری که نوک روان نویس را روی کاغذ گذاشته بودم، می گذشت.
از آن به بعد هر شب وقتی دیروقت به خانه بر می گشتم، پشت میز آشپزخانه می نشستم و می نوشتم، همان چند ساعت پیش از سپیده دم عملا تنها زمان خالی من بود. در شش ماه آینده «صدای باد را بشنو» را نوشتم. اولین نسخه را درست با پایان یافتن فصل بازی های بیس بال تمام کردم. «صدای باد را بشنو» کار کوتاهی است، بیشتر یک داستان بلند است تا رمان. با این حال زمان و انرژی زیادی از من گرفت. البته بخشی از آن به محدودیت زمانی بود که داشتم. اما مشکل اصلی این بود که نمی دانستم چگونه باید رمان بنویسم. راستش، گرچه همه جور کتابی می خواندم، نگاه جدی به ادبیات داستانی معاصر ژاپن نداشتم. رمان های قرن نوزدهمی روسیه و داستان های کارآگاهی داغ آمریکایی ژانرهای مورد علاقه ام بودند. بنابراین نمی دانستم چه نوع رمان های ژاپنی روی بورس بودند، یا این که چطور باید داستانی را به زبان ژاپنی بنویسم.
نگاهی به چند اثر داستانی هاروکی موراکامی که در ایران پرفروش شدند
مُشتی از خروار
کجا ممکن است پیدایش کنم
- مترجم: بزرگمهر شرف الدین
- نشر چشمه
- 166 صفحه
اولین مجموعه داستانی که از هاروکی موراکامی در ایران ترجمه شد، شامل پنج داستان 15 تا 40 صفحه ای است. داستان هایی که از لحاظ موضوعی هیچ ربطی به هم ندارند و هر کدام در فضای جداگانه ای رخ می دهند با آدم هایی با دغدغه های متفاوت. در داستان «خواب» زن شخصیت اصلی داستان است و در مورد زندگی شخصی اش می گوید و مشکل شگفت انگیزی که برایش پیش آمده است. فضای زندگی اش را تعریف می کرد که با وجود زندگی مشترکش بعد از مدت زمانی طولانی هیچ کس به مشکل بی خوابی اش پی نمی برد.
موراکامی در داستان دیگرش به نام «راه دیگری برای مردن» بخش کوچکی از فضای ژاپن را در زمان جنگ جهانی دوم به ما نشان می دهد. بخشی که مربوط به زندگی یک دام پزشک است که سال ها در یک باغ وحش به همراه حیوانات زیادی زندگی کرده و شاهد تولد و مرگ خیلی هایشان بوده و هنگام بیماری شان او بوده که مداوا کرده و راه حل هایی ارائه داده. همان طور که در مقدمه کتاب نیز آمده است، انتخاب داستان ها از ترجمه انگلیسی آن صورت گرفته است و در انتخاب آن ها بیشتر سعی شده است داستان هایی برگزیده شوند که تنوع قالب آن ها فضای داستانی کارهای موراکامی را به خوبی به ما معرفی کند.
دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل
- مترجم: محمود مرادی
- نشر ثالث
- 131 صفحه
«حالا دیگر قلبی برایم باقی نمانده است. گرما از وجودم رخت بربسته. گاهی وقت ها فراموش می کنم هیچ وقت گرمایی در وجودم بوده یا نه. این جا تنهاتر از هر کس دیگری در زمین هستم. وقتی گریه می کنم، مرد یخی گونه ام را می بوسد و اشک هایم به یخ تبدیل می شوند. او قطره اشک های منجمد را در دست می گیرد و آن ها را روی زبانش می گذارد و می گوید: «ببین چقدر دوستت دارم.- او راست می گوید. اما بادی که از ناکجاآباد می آید، حرف های او را دورتر و دورت به سمت گذشته ها می برد.»
پاراگرافی بود از داستان «مرد یخی». این مجموعه داستان به ترجمه آقای محمود مرادی شامل هفت داستان کوتاه است. هفت داستانی که آن قدر خوب انتخاب شدند که شاید هر کدام یکی از بهترین داستان های هاروکی موراکامی باشند. هر کدام از داستان ها نقاط اوج و موضوع خارق العاده ای دارد. از مدری که دختر صددرصد دلخواهش را یک روز صبح می بیند و فقط از کنار او عبور می کند، تا میمونی که با دزدیدن کارت اسم های بچه های یک دبیرستان باعث می شود شخص هویت و اسمش را فراموش کند تا زنی که با مردی یخی ازدواج می کند و برای سفری کوتاه مدت به قطب جنوب می رود و برای همیشه همان جا ماندگار می شود. همه این ها انسان را ترغیب می کند داستان ها را نه یک بار، حتی چند بار هم بخواند.
کافکا در کرانه
- مترجم: مهدی غبرایی
- انتشارات نیلوفر
- 607 صفحه
به حجم کتاب که نگاه می کنیم، می بینیم که نه کار هر کسی نیست خواندن این حجم کتاب به این کلفتی و سنگینی و اگر شروع شود، واقعا چقدر زمان می برد تا تمام شود؟ احتمالا خیلی زیاد یا حتی چند ماه. به خصوص برای کسانی که شاغل هستند و کتابی را می خوانند که حداقل سبک وزن باشد و داستان جذابی داشته باشد برای آخر شب هایشان، پس احتمالا این کتاب را کنار می گذارند. اما این جوابی نیست که ما از خوانندگان این کتاب شنیده ایم. خیلی ها کتاب را شروع کرده و در همان صفحات اول آن چنان میخکوب داستان شده اند که تا یک هفته خواندن کتاب بیشتر برایشان زمان نبرده است. چه چیزی دیگری بگویم تا به خواندنش علاقه مندتان کنم.
این که موراکامی هنگام نوشتن این رمان هم زمان کتاب «ناطور دشت» سلینجر را به ژاپنی ترجمه می کرده است و حال و هوای داستان اندکی نزدیک به فضای داستان «ناطور دشت» است. پسرکی که به دنبال مادر گم شده اش و سوال های بی پایانش می گردد. این که وقتی کتاب وارد بازار شد، آن چنان با استقبال مواجه شد که موراکامی نام سایتش را به نام همین کتاب یعنی «کافکا در کرانه» تغییر داد. همین ها برای خواندن کتاب به میزان کافی کنجکاوی آدم را تحریک نمی کند؟
نفر هفتم
- مترجم: محمود مرادی
- نشر ثالث
- 143 صفحه
«سرانجام «ک» فریاد مرا شنید و سر بلند کرد. اما خیلی دیر شده بود. موج هم چون مار عظیمی که سرش را بالا گرفته و آماده حمله باشد، به سمت ساحل می شتافت. در عمرم چنین چیزی ندیده بودم. موج به اندازه یک ساختمان سه طبقه بلندی داشت. موج بی صدا- در خاطرات من که تصویر بیصداست- پشت سر «ک» بلند شد و پهنه آسمان را مسدود کرد. «ک» چند ثانیه ای سردرگم به من نگاه کرد و بعد انگار چیزی حس کرده باشد، به سمت موج برگشت. تقلا کرد فرار کند، اما زمانی برای فرار باقی نمانده بود. یک لحظه بعد موج بلعیدش و همانند لکوموتیوی که با تمام توان پیش می آید به او برخورد.»
بخشی بود از داستان «نفر هفتم»، داستان مردی که در دوران کودکی اش دوستش را در حادثه ای در کنار ساحل از دست می دهد و همین حادثه تا آخر عمر روحش را خراش می دهد و باعث انزوایش می شود. اصولا موراکامی در بیشتر داستان هایش از آدم های تنها می نویسد، آدم هایی که در جمع مانند ستاره بدرخشند در داستان هایش جایی ندارند، اگر از جمعی تعریف کنیم که کسی در آن در گوشه ای نشسته و بیشتر در خودش فرو رفته، موراکامی داستان همان را تعریف می کند. داستان زندگی این افراد که بیشتر حکم راز را برایشان ایفا می کند. این کتاب شامل هشت داستان کوتاه است و مانند همه کارهای موراکامی ارزش خواندن و وقت گذاشتن را دارد و حتی شاید تا مدت ها فکرتان را درگیر خودش کند.