او دوباره بازگشته تا برایمان قصه بگوید
بیشتر از سه سال پیش یک عکاس نیویورکی براندون استنتون از ایران دیدن کرد و مجموعه تصاویری از این سفر را به همراه جملههایی در وصف مردمی که دیده در وبسایت و صفحه فیسبوکاش با نام «مردم نیویورک» منتشر کرد که انتشار آن در کافه سینما، با استقبال غیر قابل وصفی رو به رو شد.
براندون استنتون ۳۱ ساله به گفته خودش، تصاویری که رو در رو با مردم میگیرد و سعی میکند در جملهای همراه با آن از قصه آدمهای داخل عکس بگوید را از سال ۲۰۱۰ و با اولین عکسهایی که از مردم نیویورک میگرفت شروع کرده است. آن زمان ده هزار عکس از مردم نیویورک گرفت و آنها را روی یک نقشه گذاشت و ماهها با همین ایده ادامه داد تا این که این صفحه رنگ و بوی دیگری به خودش گرفت.
او در دور تازه کارش شروع کرد به جمعآوری گفتهها و داستانهای کوتاه از مردمی که ملاقات میکرد و آنها را در کنار تصاویرشان قرار میداد. این پرترهها و توضیحاتشان موضوع یک بلاگ بسیار با طراوت شد که بیش از ۱۵ میلیون دنبالکننده در صفحات اجتماعی دارد. حالا پروژهاش میلیونها مخاطب دارد که به زندگی غریبههایی در شهر نیویورک سرک میکشند. همچنین به یک کتاب پرفروش نیویورک تایمز بدل شده که به جایگاه نخست فروش دست یافته است. او در وبسایتاش میگوید که راه زیادی در پیش دارد و از خوانندگان تقاضا میکند که در این راه او را همراهی کنند.
براندون که علاقه زیادی به ایران دارد و اولین مجموعه بینالمللیاش را در ایران ثبت کرده، دوباره پس از سه سال به سرزمین بازگشته تا به قول خودش، این بار بهتر و پختهتر به داستانهای تلخ و شیرین این مردم بپردازد. این مجموعه دیدنی و خواندنی را در کافه سینما دنبال کنید:
“من روی کشتی کار میکنم و هر بار شش ماه طول میکشه. اواسط سفر به دوری از خونه عادت میکنم اما گذروندن چند روز اول و چند روز آخر خیلی سخته.”
(ایران، نمکآبرود)
“همسرم تومور مغزی داره و من تو این دو هفته حتی یک دست کت و شلوار هم نفروختم. هفته پیش با نوهام بودم و ازم خواست که براش شکلات بخرم. ولی هیچ پولی تو جیبم نبود. مجبور شدم بهش بگم: «وایستا تا بابات برگرده خونه.» دلم میخواست آب بشم برم توی زمین. ”
(ایران، تهران)
“از وقتی که اون کوچیک بود سعی کردم بهش نشون بدم که ما همیشه نمیتونیم چیزهایی رو که میخوایم بخریم. وقتی کیف جیبیام پر پوله نشوناش میدم، وقتی که خالیه هم بهش نشون میدم. مخصوصا اوضاع اخیرا خیلی سخت شده چون شوهرم چند تا از چکهاش پاس نشده. نتونستیم برای مدرسه امسالش چیزی جور کنیم. اما اون بهم گفت: ‘نگران نباش مامان، وقتی کیفمون پر پول شد میخریمشون’. یه روز دیگه هم دید که ناراحتم به خاطر این که نتونستیم تمام حبوباتی رو که لازم داشتیم بخریم. رفت توی اتاقش و پولهایی که پسانداز کرده بود رو برام آورد.”
(ایران، انزلی)
“الآن داریم با سرطان سینهاش مبارزه میکنیم. اون وزن زیادی از دست داده. ما رفتیم کنار دریا چون هوا بهتره. یه شب خطر از بیخ گوشمون رد شد. من توی یک اتاق دیگه خوابیده بودم که صدای خر و پفام بیدارش نکنه. اما نصف شب از خواب بلند شدم و حس کردم یه مشکلی هست. سایهاش رو روی دیوار دیدم. دویدم و توی هال دیدمش که داشت نفسهای آخرش رو میکشه. یک چیزی توی قفسه سینهاش تزریق کردم. اگر سایهاش رو ندیده بودم حالا دیگه پیشمون نبود. سه سال پیش دکترها بهمون گفته بودن فقط شیش ماه زنده میمونه. اما خدا سه سال بهمون لطف کرده. با هم قدم میزنیم. تخته بازی میکنیم. به عکس نوههامون نگاه میکنیم. دارم تلاشم رو میکنم که قدر هر لحظه رو بدونم.”
(ایران، نمکآبرود)
“کلی طول کشیده که این طور با هم جور بشیم.”
(ایران، نمکآبرود)
“وقتی مامانم چرت میزنه من باید حواسم بهشون باشه. اگه خیلی به هم نزدیک بشن با هم دعوا میکنن. اگه هم خیلی از هم دور بشن باز گریه میکنن.”
(ایران، انزلی)
“از زندگیم خسته شدم. سال گذشته همسرم از دنیا رفت. عادت داشتم تا جایی که ممکنه زودتر از سر کار بیام که ناهار رو با هم بخوریم. حالا تا جایی که میشه دیر میرم خونه.”
(ایران، چالوس)
“هجده سال پیش از ایران خارج شدم و رفتم انگلیس. حس کردم باید برم چون جنگ تموم شده بود و خیلی شغل وجود نداشت. اما نمیتونستم انگلیسی صحبت کنم و دانشگاه نرفته بودم و به همین خاطر مطمئن نبودم که برای زنده موندن چه کار میخوام بکنم. وقتی رسیدم انگلیس با دو مهاجر آفریقایی یه آپارتمان گرفتم. ما نمیتونستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. سعی میکردم تلویزیون رو روشن کنم ولی از هیچ چی سر در نمیآوردم. اعتماد به نفسم رو کلا از دست داده بودم. خوشبختانه یک مهاجر ایرانی رو دیدم که توی رستوران فیش اند چیپساش به من یک کار پیشنهاد داد. کارم این بود که زمین رو تمیز کنم و بادمجون پوست بگیرم. کنار اومدن با این اوضاع خیلی سخت بود. خیلی احساس تنهایی میکردم. تو شهر خودم کشتیگیر بودم. مردم بهم احترام میذاشتن. ولی حالا زیردست بودم. چند سال بعد، من صاحب چند رستوران بودم. اما اون شب اول تمام راه تا خونه گریه کردم.”
(ایران، نمکآبرود)
“بابام بهم شنا یاد داده.”
“چطوری شنا میکنی؟”
“اول جلیقه نجات میپوشم و بعد میچسبم به قایق.”
(ایران، انزلی)
“قبل از ازدواجمون اس ام اس دخترهای دیگه رو میدیدم. پدر مادرم بهم هشدار دادن ولی من در هر صورت بدون اجازهشون باهاش ازدواج کردم. فکر میکردم عوض میشه. الآن یکدفعه چند روز ول میکنه میره. بهم میگه: ‘آروم باش. چیزی نیست. اینا میان و میرن. ولی من با تو زندگی میکنم’. اما من نمیتونم آروم باشم. همهاش بهش فکر میکنم. هر وقت میره بیرون تو فکرشم. سعی میکنم خودمو مشغول کنم تا فکرم آروم بشه اما اینقدر حالم بده که میرم پیش دکتر.”
(ایران رشت)
“من عاشق ادبیات شدهام. هر روز سعی میکنم یکی دو ساعت کتاب بخونم. توی عمرم فقط یک بار میتونم زندگی کنم ولی تو کتابها میتونم هزار بار زندگی کنم.”
(ایران، رشت)
“… امروز در میکروفشن (مد کوچولوها)”
(ایران، تبریز)
یه بار سعی کرد برام یک تست مطالعات اجتماعی انجام بده. ولی گرفتنمون چون اون اسم خودش رو نوشته بود.
(ایران، چالوس)
“وقتی چهار سالش بود عمل قلب انجام داد. روز خیلی سختی بود. همه دور تختش وایستاده بودیم و بهش میگفتیم که چیزی نیست نگران نباش. اما همهمون ترسیده بودیم.”
(ایران، نمکآبرود)
“ده سال طول کشید، کلی دکتر رفتیم و سه بار حاملگی نارس داشتیم تا به دنیا اومد. به همین خاطر از گریههاش هیچوقت اذیت نمیشیم.”
(ایران، نمکآبرود)
آخرین جایی که تابستان امسال توقف کردم ایران بود. ایران جای ویژهای در قلبم دارد چون اولین سفر بینالمللیای بود که برای «مردم نیویورک» رفتم. اما از آن زمان سه سال گذشته و من همیشه با یک جور حسرت به این مجموعه عکس نگاه میکردم چون «مردم نیویورک» تازه شروع شده بود و هنوز آنچنان پخته نشده بود. من هم تازه شروع کرده بودم که کنار هر تصویر یک جمله بگذارم. همیشه آرزو داشتم که بتوانم دوباره برگردم و بهتر قصههای مردمان عادی ایران را به تصویر بکشم و از این که این موقعیت را پیدا کردم خیلی هیجانزدهام.