اومبرتو اکو را وقتی شناختم که در دوبله فیلم نام گل سرخ را البته به صورت کوتاهشده از تلویزیون دیدم. بعدها همین کتاب و آونگ فوکو را هم از او انداختم.
حدود ۱۰ روز پیش خبر فوت این نویسنده مشهور ایتالیایی را خواندم. از اومبرتو اوکو یک کتاب بسیار جالب توجه دیگر هم به فارسی ترجمه شده به نام بائودولینو که متأسفانه تا همین امروز از وجودش مطلع نبودم و شرح مختصری که در مورد آن در اینترنت پیدا کردم، مشتاقم کرد تا در آینده تهیهاش کنم.
فکر نـمیکنم بـتوانم خـود را نخستین کسی معرفی کنم که یکی از بزرگترین معضلات انسان را مطرح میکند،یعنی روبروییاش را با مـرگ. اگر چه برای افراد بیایمان مشکل بزرگی است (چگونه با هیچ چیز کـه در انتظارشان نیست روبرو شوند؟) امـا آمـار نشان میدهد که این معضل به همان اندازه بسیاری افراد با ایمان را میآزارد. یقین به زندگی پس از مرگ آنان را از دوست داشتن زندگی پیش از مرگ باز نمیدارد و دلشان نمیخواهد آن را ترک کنند و نیز بـا تمام وجود مایلند به جمع فرشتگان بپیوندند. ولی خوب هر چه دیرتر بهتر.
سؤال واضح ما در اینجا این است، «موافق مرگ بودن »یعنی چه؟ پرسیدن این سؤال،به همان آسانی است که تأیید کـنیم: انـسانها فانیاند،به کلام ساده است، تا وقتی کلام سقراط باشد، به محض آن که به خود ما مربوط شد، به حکایتی دیگر بدل میشود. سختترین لحظه آن است که بدانیم،تـنها یـک لحظه دیگر این جاییم و لحظه دیگر نخواهیم بود.
به تازگی،یکی از شاگردانم (کریتون نامی)، با حالت نگران از من پرسید: «استاد،چطور خود را برای مرگ آماده کنیم؟ پاسخ دادم: جوابش ساده است،قـبول کـنید که همه آدمها احمقاند».
در برابر تعجب کریتون،بیشتر توضیح دادم: «ببین،حتی اگر ایمان قوی داشته باشی،چطور میتوانی به سوی مرگ بروی و فکر کنی که در زمان گذرت از زندگی بـه مـرگ، جـوانان خوشگل… خوش میگذرانند، دانشمندان خوش فکر از آخرین اسرار کیهان سر درمیآورند، سیاستمداران فسادناپذیر وقت خود را به ایجاد جامعهای بهتر گماردهاند، روزنـامهها و تـلویزیون هـدفی ندارند جز اعلام خبرهای شنیدنی، مدیران سازمانها مـسئولانه بـه ریختن برنامههایی مشغولاند تا از آلودگی محیط زیست بپرهیزند و طبیعتی سرشار از جویبارهای قابل آشامیدن، کوهستانهای جنگلی،آ سمانهای پاک و آرام در زیـر لایـهای از ازن بـهشتی، ابرهای پنبهای که باران نرم روزگاران گذشته را میتراوند به مـا باز پس دهند؟ اگر به خود بگویی که تمام این اتفاقات عالی روی میدهد و تو باید بروی، رفتن برایت غیرقابل تـحمل مـیشود، نه؟
ولی یـک لحظه سعی کن فکر کنی که، در لحظهای که احساس میکنی بـاید ایـن دره را ترک کنی، اطمینان کامل داری که دنیا (پنج میلیارد نفر)پر است از احمق، آنان که خوش میگذرانند احـمقند، دانـشمندان احمق فکر میکنند به اسرار کیهان دست یافتهاند، سیاستمداران احمق بـرای تـمام دردهـای ما فقط یک نوع دارو تجویز میکنند، روزنامهنگاران آشغالنویس احمق روزنامهها را با حرف و غیبتهای بـه دردنـخور پر مـیکنند، صنعتگران کثافت کره زمین را نابود میکنند. در این لحظه خوش، خیالات راحتتر نخواهد بود و راضـیتر نـخواهی بود از اینکه این دره پر از احمق را ترک میکنی؟
پس از آن کریتون از من پرسید:«استاد،از چه موقع بـاید ایـنطور فـکر کنم؟
به او جواب دادم:عجله نکن، چون اگر در بیست یا سی سالگی فکر کنی که همه آدمـها احـمقاند، یعنی خودت احمقی و هرگز به فرزانگی نخواهی رسید، باید آهسته پیش رفت، بـاید در شـروع بـه خود بگویی که بقیه از ما بهترند، بعد کم کم متحول شوی، حدود چهلسالگی دچار شـک شـوی و وقتی به صد سالگی نزدیک میشوی به یقین برسی. با احتساب همه ایـن ایـن روزهـا اما از زمان دریافت دعوتنامه خود را آماده رفتن نگهداری.
مهم این است: رسیدن به این یـقین کـه پنـج میلیارد نفر در اطراف ما احمقاند، ثمره هنری است ظریف و سنجیده که در کـوله بـار اولین سبس(فیلسوف یونانی)گوشواره به گوش(یا به دماغ) که از راه برسد نیست. امری است کـه اسـتعداد میخواهد و عرق جبین. نباید کارها را به عجله واداشت. برای داشتن مرگ در آرامـش بـاید به آرامی و درست به موقع به آنـجا رسـید. ولی حـتی شب قبل، هنوز باید یک نفر، کـسی کـه دوست داریم و تحسین میکنیم، وجود داشته باشد که فکر کنیم او احمق نیست. خـرد آن اسـت که در لحظه درست -نه پیـش از آن- او را نـیز احمق تـشخیص دهـیم. فـقط در این موقع میتوانیم بمیریم.
پس،هنر بـزرگ مـطالعه به مرور تفکر جهانی است و بررسی دقیق تحول آداب و سنتها، تجزیه و تحلیل روز بـه روز رسـانهها، تأیید هنرمندانی که به خود اعـتماد دارند، حرفهای گزیده سـیاستمداران آزاد از هـفت دولت، تظاهرات خطرناک ویرانگر، کـلمات قـصار قهرمانان پرجذبه به علاوه تحقیق در مورد فرضیهها، پیشنهادات، درخواستها، تصاویر، ظهور آنان و فـقط در پایـان کار این راز تکان دهنده بـر تـو فـاش شود: اینها هـمه احـمقاند. آنگاه تو آماده مـلاقات بـا مرگ خواهی بود.
تا انتها، باید در برابر این راز غیرقابل قبول مقاومت کنی، مجبوری لجـوجانه فـکر کنی که باید حرفهای منطقی بـه زبـان آورد، که فـلا ن کـتاب بـهتر از بقیه است، که فـلان رهبر خلق واقعا خوشبختی همگان را میخواهد. این جوهر نوع انسان است، طبیعی است، انسانی اسـت کـه نپذیریم دیگران همگی احمقاند. اگر نـه، زنـدگی چـه ارزش زنـدگی کـردن دارد؟ ولی،سرانجام، وقتی دریـابی، خـواهی فهمید ارزش مردن در چه چیزی-شاید حتی چه چیز باشکوهی- است.»
کریتون مرا نگاه کرد و گفت: «اسـتاد،نـمیخواهم عـجولانه تصمیم بگیرم،ولی من کم کم دارم فکر مـیکنم کـه شـما احـمقید.
جـواب دادم: «دیـدی،هنوز هیچی نشده در مسیر درست قرار گرفتهای!»
منبع: مجله بخارا- شماره ۵۲