: خانم كرول اوتس، نويسندهاي جذاب و باريكاندام است و موهاي تيره و چشمهايي درشت و كنجكاو دارد، هرچند كه هيچ عكسي تاكنون نتوانسته حق وقار و هوش بالاي او را ادا كند.
جويس (متولد ١٩٣٨- نيويورك) نمايشنامهنويس، شاعر و داستاننويس برجسته امريكايي كه جان آپدايك، نويسنده بزرگ امريكايي و برنده جايزه پوليتزر، «بانوي فرهيخته ادبيات معاصر» لقبش داده، بيش از ٢٥ سال است كه هر سال از سوي منتقدين در فهرست برندگان جايزه نوبل ادبيات قرار ميگيرد.
اوتس، در تمام دوران نويسندگياش، هميشه جزو نويسندههاي پرفروش نيويوركتايمز بوده و بارها نيز نامزدي جوايز پوليتزر و منتقدان كتاب امريكا بوده است.
اوتس، جوايز بسياري در طول دوران نويسندگياش براي داستانها و رمانهايش دريافت كرده، كه مهمترينهايشان عبارت است از: جايزه ملي كتاب ادبيات داستاني امريكا، جايزه اُ.هنري، جايزه برنارد مالامود، جايزه اورنج، جايزه برام استوكر، جايزه روزنتال، جايزه نورمن ميلر.
از جويس كرول اوتس، نويسنده امريكايي تاكنون رمان و مجموعه داستانهايي در ايران منتشر شده است. «جانورها» عنوان يكي ديگر از اين رمانهاست كه حميد يزدانپناه آن را به فارسي برگردانده و افق آن را به چاپ رسانده است.
اين كتاب در بيستودومين نمايشگاه كتاب با استقبال خوبي روبهرو شد. پيش از اين نشر افق كتابي ديگر از همين نويسنده با نام «سياهاب» منتشر كرده بود. «اشتهاي امريكايي» نوشته جويس كرول اوتس با ترجمه سهيل سمي كتاب ديگري از اين نويسنده است كه در ايران با استقبال از سوي مخاطبان روبهرو شد.
انتشار كتاب ديگري از جويس كرول اوتس به فارسي، مجموعهداستان «شوهر عزيزم» (ترجمه فارسي، ربابه جلاير، نشر شورآفرين) مناسبتي شد براي بازخواني ديگربار جويس كرول اوتس كه يكي از نادرترين سرمايههاي قرن ما است.
نويسندهاي فروتن در مورد آثارش و آنطور كه خودش اذعان ميكند «از كافكا ياد گرفتهام خودم را جدي نگيرم»، آنهم درحالي كه كميت كارهايش به قدري است كه سه ناشر دارد: يكي براي داستان، يكي براي شعرهايش و يك ناشر كوچك براي آثاري كه بيشتر ماهيت تجربي دارد يا به تعداد محدود چاپ ميشود. اين مصاحبه در خانه اوتس در ويندسور قبل از اينكه به همراه همسرش به پرينستون برود، انجام شده است.
بهتر است اول به اين موضوع بپردازيم: معمولا شما متهم به توليد بيش از حد هستيد.
توليد اثر مسالهاي نسبي است و واقعا موضوع قابل توجهي نيست: آنچه اهميت دارد آثار قوي يك نويسنده است. موضوع اين است كه ما بايد كتابهاي بسياري بنويسيم تا به دو يا سه اثر ماندگار دست بيابيم- دقيقا مانند يك نويسنده يا شاعر جوان كه بايد صدها شعر بنويسد تا مهمترين اثرش را خلق كند.
هر كتابي كه نوشته ميشود به نوبه خودش يك تجربه است و انگار كه نويسنده به دنيا آمده تا آن را بنويسد. اما با گذشت زمان كمكم نويسنده از اثر فاصله ميگيرد و ديد انتقاديتر پيدا ميكند.
راستش نميدانم چه بگويم. گاهي با لحن انتقادآميز بعضي از منتقدان كه احساس ميكنند كه من زياده از حد مينويسم همدردي ميكنم چرا كه آنها به اشتباه فكر ميكنند مجبورند براي تحليل اثري كه به تازگي منتشر شده اكثر آثار قبلي مرا بايد بخوانند.
اما هر كتابي براي خودش دنيايي است و بايد مستقل باشد و نبايد به اين دقت كرد كه كتاب اول است يا دهم يا پنجاهم.
در مورد منتقدانتان- آيا معمولا همه آنها را ميخوانيد؟ آيا تاكنون از نقد و بررسي كتاب يا مقالهاي كه در مورد كتابتان نوشته شده چيزي ياد گرفتهايد؟
من گاهي اوقات نقد كتابهايم را ميخوانم ولي بدون استثنا همه مقالات نقدي را برايم ميفرستند ميخوانم. مقالات نقدي در نوع خود جالبند. همين كه ميدانيد كسي كتابتان را خوانده و واكنشي نشان داده حس دلپذيري است.
معمولا درك شدن و مورد تحسين قرار گرفتن بالاتر از حد توقع ما است… يك تحليل معمولي كه به سرعت نوشته شده خيلي تعيينكننده نيست. در نتيجه نويسنده نبايد آن را زيادي جدي بگيرد. همه نويسندگان بدون استثنا گاهي مورد انتقاد شديد قرار ميگيرند و به نظر من اگر كسي بتواند جان سالم از اين انتقادها بيرون ببرد تجربهاي باارزش به دست آورده است.
نويسندهاي كه به اندازه من كتاب منتشر كرده براي خودش مانند كرگدن پناهگاهي ميسازد كه در واقع درونش روحي مانند يك پروانه شكننده اميدوار دارد.
معمولا برنامه كاري روزانهتان چطور است؟
من برنامه منظمي ندارم اما دوست دارم صبحها قبل از صبحانه بنويسم. گاهي اوقات كار نوشتن آنقدر خوب و راحت پيش ميرود كه ساعتها بدون وقفه ادامه ميدهم و در نتيجه در چنين روزهاي خوبي صبحانهام را ساعت ٢ يا ٣ بعدازظهر ميخورم.
در روزهاي مدرسه، يعني روزهايي كه تدريس ميكنم، معمولا قبل از شروع نخستين كلاسم ٤٥ دقيقه يا يك ساعت را به نوشتن مشغول ميشوم ولي برنامه مشخصي ندارم و الان هم از اين ناراحتم كه آخرين رمانم را چند هفته پيش تمام كردهام ولي هنوز كار جديدي شروع نكردهام… البته به جز چند يادداشت پراكنده.
به نظر شما براي نوشتن آرامش ذهني الزامي است يا در هر شرايط روحي و حس و حالي ميتوانيد به نوشتن بپردازيد؟ آيا احساسات شما در چيزي كه مينويسيد انعكاس پيدا ميكند؟ بهترين وضعيتي كه در آن ميتوانيد از صبح تا عصر مشغول نوشتن شويد چگونه است؟
اين قضيه حس و حال را بايد كنار گذاشت. در واقع، نوشتن خودش حس و حال را ايجاد ميكند. اگر هنر نقشي متعالي دارد (كه به نظر من بايد داشته باشد) – يعني وسيلهاي باشد كه با آن از وضعيت روحي محدود و بستهمان خارج شويم- پس اينكه در چه وضعيت روحي يا عاطفياي هستيم نبايد اهميت زيادي داشته باشد.
من در زمانهايي كه خيلي خستهام يا روحم آزرده شده يا وقتي كه ديگر هيچ چيزي را حتي پنج دقيقه ديگر هم نميتوانم تحمل كنم، خودم را مجبور به نوشتن ميكنم و… يك جورهايي خود عمل نوشتن همهچيز را عوض ميكند يا شايد فقط اين طوري به نظر ميآيد.
بعد از اينكه يك رمان را به پايان ميرسانيد چه اتفاقي ميافتد؟ آيا پروژه بعدي را كه در صف منتظر بوده شروع ميكنيد؟ يا انتخاب بعديتان بيمقدمه و خودجوش است؟
وقتي من يك رمان را تمام ميكنم آن را كنار ميگذارم و شروع به كار كردن روي داستانهاي كوتاه و در نهايت يك كار بلند ديگر ميكنم. وقتي آن رمان را كامل كردم به رمان قبليام برميگردم و بسياري از آن را بازنويسي ميكنم.
در اين حين رمان دوم من در كشوي ميز قرار دارد. گاهي اوقات من روي دو رمان به صورت همزمان كار ميكنم، هرچند كه معمولا يكي از آنها ديگري را در حاشيه قرار ميدهد. به نظر ميرسد ريتم نوشتن، بازنويسي، نوشتن، بازنويسي و… براي من مناسب است.
فكر ميكنم هرچه پيرتر ميشوم شيفته هنر بازنويسي خواهم شد و ممكن است زماني برسد كه اصلا از تمام كردن يك رمان و دست برداشتن از آن بترسم. به عنوان مثال رمان بعدي من، عشقهاي نامقدس، در زمان رمان چايلدولد نوشته شده و بعد از تكميل شدن آن رمان دوباره بازنويسي شده و دوباره در بهار و تابستان گذشته نيز بازنويسي شده است.
با وجود شهرت من به سريع و بدون زحمت نوشتن، من بهشدت طرفدار بازبيني هوشمندانه و حتي سختگيرانه و موشكافانه هستم كه به خودي خود يك هنر است يا قطعا بايد باشد.
علاوه بر نوشتن و تدريس، چه فعاليتهاي روزانهاي براي شما مهم هستند؟ سفر، پيادهروي، موسيقي؟ من شنيدهام كه شما يك پيانيست عالي هستيد؟
ما خيلي زياد سفر ميكنيم، معمولا با ماشين. چندين بار طول قاره را به آهستگي رانندگي كردهايم و جنوب و نيوانگلند و البته ايالت نيويورك را با نظم و دقت دوستداشتنياي گشتهايم. به عنوان يك پيانيست من خودم را يك «آماتور مشتاق» معرفي ميكنم كه تقريباً مهربانانهترين واژهاي است كه ميتوان به كار برد.
طراحي كردن را هم دوست دارم، گوش دادن به موسيقي را دوست دارم و حتي وقت زيادي را بدون اينكه كاري بكنم ميگذرانم كه فكر نميكنم حتي بتوان آن را خيالبافي ناميد.
من همچنين از شغل بسيار بدنام خانهداري لذت ميبرم. من دوست دارم آشپزي كنم، از گياهان نگهداري كنم، باغباني كنم (در مقياس كوچك)، كارهاي ساده خانگي را انجام دهم، در مراكز خريد قدم بزنم و مردم را ببينم، به بخشي از مكالمات مردم گوش بدهم، به ظاهر مردم و لباسهايشان توجه كنم و غيره. واقعا راه رفتن و رانندگي كردن بخشي از زندگي من به عنوان يك نويسنده است. من نميتوانم خودم را جدا از اين فعاليتها تصور كنم.
با وجود موفقيت كاري و مالي، شما همچنان تدريس ميكنيد. چرا؟
من در دانشگاه ويندسور يك دوره كامل كه به معني سه درس است، تدريس ميكنم. يكي نوشتن خلاقانه است، يكي سمينار كارشناسي ارشد (در دوره مدرن) است و سومي يك كلاس پرجمعيت (١١٥ دانشجو) كارشناسي است كه پرجنبوجوش، سرزنده و مهيج است اما واقعا شلوغتر از آن است كه براي من رضايتبخش باشد.
با اين حال به طور كلي نزديكياي بين دانشجويان و اساتيد در دانشگاه ويندسور وجود دارد كه بسيار خوشايند است. هر كسي كه به تدريس مشغول است ميداند كه يك متن را واقعا نميتوان تجربه كرد مگر اينكه آن را با تمام جزييات دوستداشتنياش در كلاسي هوشمند و پاسخگو تدريس كني.
در حال حاضر من در كلاس جويس ٩ دانشجوي ارشد دارم و هر جلسه سمينار خيلي هيجانانگيز (و انرژيبر) است و صادقانه بگويم كه من هيچ چيزي را به آن ترجيح نميدهم.
شايع شده است كه همسر شما كه استاد هم هست بيشتر آثار شما را نميخواند. آيا دليلي براي آن وجود دارد؟
ري، زندگي پرمشغلهاي دارد، مهيا شدن براي كلاسها، انتشار فصلنامه انتاريو ريويو و غيره، كه باعث ميشود وقتي براي خواندن آثار من نداشته باشد. من گاهي اوقات خلاصهاي از آنها را به او نشان ميدهم و او راجع به آنها نظراتي ميدهد.
من دوست داشتم كه يك رابطه راحت با نويسندگان ديگر داشته باشم اما به دلايلي اين اتفاق هيچ وقت رخ نداد. در ويندسور دو يا سه نفر از ما شعرهاي يكديگر را ميخوانيم. اما نقد ادبي به آن معنا خيلي كم است. من هرگز نتوانستهام به نقدها به طور كامل پاسخ دهم.
صادقانه بگويم زيرا معمولا وقتي نقدها به من ميرسد من مجذوب و مشغول كار ديگري شدهام. همچنين منتقدان گاهي اوقات به كارهايي ارجاع ميدهند كه من اصلا يادم نميآيد چنين چيزهايي نوشته باشم.
آيا شما هيچوقت در طول زندگي در كانادا احساس يك مهاجر يا تبعيدي را داشتهايد؟
ما قطعا نوعي تبعيدي هستيم. اما من فكر ميكنم اگر ما در دترويت زندگي ميكرديم هم مانند تبعيديها بوديم. خوشبختانه ويندسور يك جامعه بينالمللي و جهاني است و همكاران كانادايي ما مليگراهاي سرسخت و كوتهفكر نيستند. اما من تعجب ميكنم!
كسي احساس تبعيد شدن ميكند؟ وقتي من به خانه در ميلرپورت در نيويورك برگشتم و حوالي لاكپورت را ديدم تغييرات خارقالعادهاي كه رخ داده بود باعث شد من احساس غريبگي كنم. گذشت زمان خودش همه ما را تبديل به تبعيدي ميكند.
شايد اين موضوع يك وضعيت مضحك و خندهدار است زيرا كه قدرت جامعه در حال تحول را بر فرد و فردانيت اثبات و تاكيد ميكند، اما من فكر ميكنم ما بيشتر تمايل داريم اين وضعيت را وضعيتي غمانگيز بدانيم.
ويندسور يك جامعه نسبتا باثبات است و من و همسرم به طرز عجيبي احساس ميكنيم اينجا بيشتر از هر جاي ديگري احساس راحتي و آرامش داريم.
شما «هر كاري كه ميخواهي با من بكن» را در سالهايي كه در لندن زندگي ميكرديد، نوشتيد. زماني كه آنجا نويسندگان زيادي مانند دوريس لسينگ، مارگارت درابل، كالين ويلسون، آيريس مرداك را ملاقات ميكرديد.نويسندگاني كه همان طور كه از اظهارنظرهاي شما در مورد آثارشان نمايان است براي شما قابل احترام هستند. آيا هيچوقت مقايسهاي روي نقش يك نويسنده در جامعه انگلستان با آنچه اينجا تجربه كردهايد داشتهايد؟
يك رماننويس انگليسي تقريبا بدون استثنا يك ناظر جامعه است. گمان ميكنم منظور من از «جامعه» بديهيترين و محدودترين مفهوم آن باشد.
به جز در نويسندگاني مانند ديويد هربرت لارنس (كه در واقع به نظر نميرسد كاملا انگليسي باشد) علاقه شديدي به فرديت، روانشناسي زندگي و بشر وجود ندارد. البته رمانهاي شگفتانگيزي نيز مانند نوشتههاي دوريس لسينگ وجود دارد كه كتابهايي هستند كه ديگر نميشود طبقهبنديشان كرد: داستانهاي افسانهاي، زندگينامه،حكايت و… ؟
و همچنين جان فولز و آيريس مرداك. اما يك حسي در رمان امريكايي وجود دارد كه اساسا متفاوت است. ما تمايل داريم خودمان را به خطر بيندازيم و توسط مردمي كه تصور آنها از شكل و ساختار بسيار محدود است «بيساختار» ناميده شويم و ما وحشيتر، اكتشافيتر، بلندپروازتر، شايد كمتر خجالتي و با اعتماد به نفستر و شجاعتر هستيم.
زندگي عقلاني باعث ميشود كه ما تمايل داشته باشيم از رمانهايمان دور باشيم، از رمانهاي خيلي خواندني و پرطرفدار بترسيم، اما در نهايت به كيفيت فكري تاسفانگيز آثار آلدوس هاكسلي يا تا حدي در سطح پايينتر سي.پي.اسنو برسيم.
در نوشتههاي شما طنز و هجو به مقدار كمي به كار رفته است. در برخي از كتابهاي شما مانند«مردم گران قيمت»، «ارواح گرسنه» و بخشهايي از «سرزمين عجايب» و تقريبا پينترسك [بنيانگذار پينترسك، هارولد پينتر است] يا طنز پوچگرايي ديده ميشود. آيا پينتر نشانه توانايي محسوب ميشود؟ آيا شما خودتان را يك نويسنده كمدي ميدانيد؟
از ابتدا نوعي طنز در نوشتههاي من وجود داشته است؛ اما نهفته و بيروح است. من هرگز پينتر را به عنوان يك اثر خيلي خندهدار نميدانم ولي آيا واقعا ميشود تراژدي حسابش كرد؟
من اوژن يونسكو را زماني دوست داشتم همينطور كافكا و ديكنز (كه كافكا از او تاثيرات خاصي گرفت، البته او ازين تاثيرات را براي اهداف متفاوتي استفاده كرده).
همانطور كه قبلا اشاره كردم من با طنز انگليسي بهتر رابطه برقرار ميكنم. «پوچگرايي» يا «تاريكي» يا «سياهي» يا هر چيز ديگري: هر چيزي كه تراژيك نباشد ميتواند طنز تلقي شود. رمان توسط هر دو آنها تغذيه ميشود و هر دوي آنها را با حرص و ولع ميبلعد.
از كافكا چه ياد گرفتهايد؟
اينكه چطور ترس و وحشت ايجاد كنم. و اينكه چطور خودم را خيلي جدي نگيرم.
شما براي چه كسي مينويسيد؟ خودتان، دوستانتان، جامعهتان؟ آيا شما يك مخاطب ايدهآل براي آثارتان تصور ميكنيد؟
خب، داستانهاي خاصي وجود دارند كه من آنها را براي جامعه دانشگاهي نوشتهام و در برخي موارد براي مردم خاص مانند داستانهايي كه در «ارواح گرسنه» آمده است.
اما به طور كلي يك اثر خودش، خودش را مينويسد. منظورم اين است كه يك شخصيت خودش «صداي» خودش را تعيين ميكند و من از آن پيروي ميكنم. من طرح خودم را در قسمت اول «قاتل» داشتم كه خيلي هم خلاصه بود.
اما غيرممكن بود كه هاگ پتري را وقتي ادامه ميداد بتوان ساكت كرد و قسمتي كه او نوشت طولاني و دردناك و سنگين بود ولي با اين وجود نهايتا خلاصه شده است.
ايراد خلق چنين شخصيتهاي آگاه و بصيري اين است كه آنها ميخواهند خطوط چشمانداز ادبيات كه در آن ساكن هستند را درك كرده و مانند كاچ در چايلدولد سعي دارند مسير روايت را هدايت كرده يا حتي به عهده بگيرند.
آيا شما دفترچه خاطرات داريد؟
من چند سال پيش شروع به گردآوري يك دفترچه خاطرات كردم كه بيشتر شبيه يك نوع نامههاي پيدرپي، عمدتا در مورد مسائل ادبي، به خودم است. چيزي كه من را به فرآيند تجربيات خودم علاقهمند ميكند ضبط طيف گستردهاي از احساسات خودم است.
به عنوان مثال، بعد از اينكه يك رمان را تمام كردم بيشتر تمايل دارم تجربه نوشتن آن را خيلي لذتبخش و چالشبرانگيز تلقي كنم. اما در واقع (از آنجا كه من سوابق را دقيق ثبت ميكنم) اين تجارب متفاوت و گوناگون هستند: من گاهي هم دچار حملات موقتي سرخوردگي، رخوت و افسردگي ميشوم.
به نظر شما كدام نويسندگان مرد در ارايه تصوير زن موثرتر و موفقتر بودهاند؟
تولستوي، لارنس، شكسپير، فلوبر، … در واقع تعدادي انگشتشمار و به همين نحو تعداد زناني كه توانستهاند تصوير موثري از مردان ارايه دهند هم كم است.