نانسی ریگان، همسر رونالد ریگان، بازیگر نه چندان مشهور نقشهای فرعی در هالیوود بود که تا مقام بانوی اول کاخ سفید پیش رفت. در این بخش از زندگینامه رونالد ریگان به قلم خودش، رونالد از آشنایی با همسرش و عشق و علاقه به او میگوید.
رونالد ریگان: …یک تماس تلفنی با من صورت گرفت که قرار بود زندگیام را تغییر داده و آن را برای همیشه غنیتر کند.
تماس تلفنی از سوی کارگردانی به نام مروین لروی بود که به من گفت یکی از بازیگران زن فیلمش به کمک من نیاز دارد. آن زن جوان، نانسی دیویس، بسیار غمگین بود چرا که نام بازیگر دیگری به نام نانسی دیویس در فهرست اعضای چند گروه کمونیستی دیده شده بود و او اعلامیههای جلسات آنها را در صندوق پست خود دریافت میکرد.
مروین گفت مطمئن است که زن جوان به هیچ وجه گرایش چپ ندارد، و چون میدانست ما تلاش میکنیم سینماگرانی را تبرئه کنیم که به اشتباه به کمونیست بودن متهم شدهاند، از من خواسته تا به ماجرا رسیدگی کنم.
به عنوان رئیس صنف بازیگران سینمایی تحقیق کوچکی انجام دادم و فهمیدم بیش از یک نانسی دیویس در صنعت نمایش وجود دارد – در واقع چند تا – و فقط چند دقیقه طول کشید تا بفهمم نانسی دیویس مد نظر مروین، کسی نیست که در گروههای متعدد کمونیستی عضویت داشت. به مروین گفتم به او بگوید او را تبرئه کردیم و جای هیچ نگرانی نیست.
مروین خیلی زود با من تماس گرفت و گفت اطمینان دادنهای او برای قانع کردن بانوی جوان کافی نبوده است.
مروین گفت: «او ذاتاً یک آدم دلشورهای است. هنوز نگران است که مردم فکر کنند یک کمونیست است. چرا خودت به او زنگ نمیزنی؟ او این حرف را از جانب تو راحتتر میپذیرد تا از من. فقط او را برای شام بیرون ببر و همه داستان را خودت برایش تعریف کن.»
موافقت کردم. ضمن این که ندیده مشخص بود که بیرون رفتن با یک بازیگر زن جوان تحت قرارداد ام.جی.ام، ایده چندان بدی برای من به نظر نمیرسد و میتوانم آن را بخشی از وظایفم به عنوان رئیس صنف بنامم.
با این وجود برای این که خیالم راحت باشد، زمانی که به او زنگ زدم، گفتم: «صبح زود یک قرار دارم. بنابراین ممکن است ناچار شویم قرار را برای عصر تنظیم کنیم.»
نانسی گفت: «خوب است. من هم یک قرار زودهنگام دارم. من هم نمیتوانم تا دیر وقت بیرون بمانم.»
او هم آدم مغروری بود.
هر دوی ما داشتیم دروغ میگفتیم.
زمانی که آن روز عصر کنار آپارتمانش به دنبال او رفتم، مثل پیت مکآرتور به وسیله دو عصا ایستاده بودم: چند ما قبل استخوان ران راستم در یک بازی خیریه سافتبال شکسته بود و هنوز به این خاطر لنگ میزدم.
او را به رستورانی در «سانست استریپ» بردم و خیلی زود فهمیدم که مروین در این باره که او به واسطه اشتباه گرفته شدن با فرد دیگر واقعاً جوش آورده، اغراق نکرده بود.
خب، به عنوان یک گزینه پیشنهاد دادم که نامش را تغییر دهد. گفتم که بازیگران زن همیشه این کار را انجام دادهاند.
وقتی آن حرف را زدم، نانسی با آن چشمهای عسلیاش، نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت که باعث شد حس کم و بیش احمقانه ای به من دست دهد. او گفت: «ولی نانسی دیویس اسم من است.»
خیلی زود، ما دیگر در مورد مشکل او صحبت نمیکردیم. بلکه در مورد مادرش، که بازیگر نمایشهای برادوی بود، و پدرش، یک جراح برجسته، و شرایط عمومی زندگیمان حرف میزدیم.
با این که توافق کرده بودیم که قرار سر شب برگزار شود، اما نمیخواستم عصر آن روز تمام شود. پس گفتم: «هیچ وقت سوفی تاکر را دیدهای؟ پایین همین خیابان در «سیرو» آواز میخواند. چرا برای دیدن اولین برنامه به آنجا نرویم؟»
خب، او پیش از آن هیچ وقت اسم سوفی تاکر را نشنیده بود. بنابراین به سیرو رفتیم تا به اولین برنامه برسیم. سپس برای برنامه دوم باقی ماندیم و ساعت سه صبح به خانه برگشتیم. هیچ اشارهای هم به قرارهای اول صبح نشد. او را برای شب بعد به شام دعوت کردم و به مهمانسرای «مالیبو» رفتیم.
پس از آن گاهی – بعضی اوقات با دوستان خوبمان، بیل و آردیس هولدن – قرار میگذاشتیم. اما هر دوی ما به قرار گذاشتن با آدمهای دیگر ادامه دادیم، و گاهی که با کسی دیگر بیرون رفته بودیم، به همدیگر بر میخوردیم.
این ماجرا به مدت چندین ماه ادامه داشت تا این که برای یک سخنرانی در همایش «لیگ جونیور» در هتل «دل کورونادو» در سندیهگو دعوت شدم.
همیشه چشمانتظار این بودم که از طریق بزرگراه کناره دریا به آن سفر بروم: در آن روزهای قبل از احداث آزادراهها، آن سفر، رانندگی محبوب من بود، در حالی که اقیانوس آبی رنگ آرام در سمت راستم و تپههای ناهموار سبز رنگ کالیفرنیا در سمت چپ من قرار داشتند.
میخواستم کسی در آن سفر همراهیام کند و نمیدانستم از چه کسی بخواهم با من همراه شود. سپس ناگهان به ذهنم خطور کرد که تنها یک نفر است که واقعاً میخواهم همراهم باشد: نانسی دیویس. با او تماس گرفتم، او پذیرفت و گفت عضو لیگ جونیور در شیکاگو است.
خیلی زود، نانسی به تنها کسی تبدیل شد که با او قرار میگذاشتم، و یک شب پس از صرف شام در حالی که سر یک میز دو نفره نشسته بودیم، گفتم: «بیا ازدواج کنیم.»
او شایسته پیشنهاد رمانتیکتری بود. اما – خدا خیرش دهد- دستش را روی دست من گذاشت، به چشمانم خیره شد و گفت: «قبول است.» بلافاصله بعد از آن، باید در فیلمهایی بازی میکردم، بنابراین ناچار بودیم دو یا سه ماه قبل از ازدواج صبر کنیم.
اگر مطبوعات هالیوود از نقشه ما بویی میبردند، کلیسا را منفجر میکردند. بنابراین، با معذرت از نانسی، پیشنهاد دادم یک عروسی جمع و جور و پنهانی برگزار کنیم. او موافقت کرد و ما طی یک مراسم تأثیرگذار در کلیسای Little Brown in the Valley در 4 مارس 1952 ازدواج کردیم. تنها پنج نفر در کلیسا بودیم: من، نانسی، بیل هولدن – بهترین رفیق من -، آردیس، ساقدوش نانسی و کشیش.
زمانی که به طور رسمی با هم ازدواج کردیم، بیل و آردیس ما را برای شام به خانهشان بردند و در آنجا عکاسی داشتند که عکسهای عروسی ما را گرفت. پس از شام، به سمت ریور ساید در حدود هفتاد کیلومتری جنوب غرب لسآنجلس رفتیم تا قبل از عزیمت به فونیکس – جایی که والدین نانسی تعطیلاتشان را میگذراندند – شب را آنجا سپری کنیم.
اگر خدا یک بار برایم شاهدی فرستاده باشد تا نشان دهد نقشهای برای من دارد، شبی بود که نانسی را وارد زندگیام کرد.
ساعات زیادی از زندگیام را به سخنرانی و بیان نظراتم سپری کردم. اما تقریباً برایم غیر ممکن است که به طور کامل توضیح دهم که چه عشق عمیقی نسبت به نانسی دارم و چه خلأیی را در زندگیام پر کرده است.
گاهی اوقات به این فکر میکنم که زندگی من در واقع از شبی شروع شد که با نانسی ملاقات کردم.
از آن اول، ازدواج ما مثل رؤیایی بود که نوجوانان در مورد ازدواج دارند. این ازدواج از ابتدا غنی و سرشار بود، و این حس هر روز بیشتر میشد.
نانسی به درون قلبم راه یافت و حفرهای را پر کرد که مدتها نادیدهاش میگرفتم. آمدن به خانه نزد او، مثل وارد شدن به اتاقی گرم و روشن به وسیله شعلههای آتش از دل سرما بود. زمانی که پایش را از اتاق بیرون میگذارد، دلم برایش تنگ میشود.
پس از ازدواج، نانسی از من خواست که از قید قرارداد هفت سالهاش با ام.جی.ام رها شود: گفت شاید زنانی باشند که بتوانند همزمان کار و ازدواج خود را مدیریت کنند، ولی او نمیخواست چنین تلاشی انجام دهد. او میخواست همسر من باشد.
میتوانم ازدواجمان را در جملهای جمعبندی کنم که زمانی به زبان آورده بودم که در نقش پرتابکننده بزرگ توپ در بیسبال، گراور کلیولند آلکساندر بازی میکردم؛ جملهای که او درباره زندگی با همسرش، ایمی، به زبان آورده بود: «خدا حتماً خیلی به فکر من بوده که تو را به من داده.»
هر روز او را به این خاطر که نانسی را به من داد، شکر میکنم.