گفتگو با استاد شجریان

shajarian2
این مصاحبه سال‌ها پیش در مجله موسیقی قرن ۲۱، چاپ شده بود و از آنجا که حاوی بسیاری از نکات و ظرایف و ناگفته‌های استاد از مسیر زندگی‌اش است، بسیار جالب است.


محمد ابراهیمی فارغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌التحصیل رشته روانشناسی از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است. سالهای ۴۶ تا ۵۲ که اوج جنبش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های دانشجویی، فرهنگی و هنری بود، او همزمان با تحصیل در دانشگاه در گروههای معترض دانشجویی شرکت فعال داشت و سپس به کار روزنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نگاری، حرفه موردعلاقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش پرداخت.
هنر او بیشتر در انجام گفتگو با بزرگان ادب و فرهنگ و هنر این سرزمین بود. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان گفت هیچ بزرگی در قلمرو فرهنگ، ادبیات و هنر ایران وجود نداشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است که با او گفتگو نکرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشد.
مصاحبه او با مسعود فرزاد، مجتبی مینوی، جلال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الدین همایی، محمد حجازی، مهدی حمیدی شیرازی، انجوی شیرازی، پروفسور محسن هشترودی، رضا قطبی، استاد محمد محیط طباطبایی، دکتر مصطفی رحیمی، اسماعیل شاهرودی، محمدرضا شجریان، گریگوری چوخرای (فیلمساز بزرگ شوروی)، پیر پازولینی (فیلمساز بزرگ ایتالیا)، ساتیا جیت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ری (فیلمساز بزرگ هند)، آلبرتو لاتواد (فیلمساز بزرگ ایتالیا) و صدها مصاحبه دیگر با شخصیتهای برجسته فرهنگی و هنری از کارهای برجسته آن دوران بودند. محمد ابراهیمیان به خاطر تعلق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خاطرش به سینما در سال ۵۶ فیلم کوتاهی به نام «یارستان» ساخت که در بخش مسابقه آخرین جشنواره جهانی فیلم تهران نمایش داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد و موردتحسین تماشاگران و منتقدان قرارگرفت. بعدها مقالات او را با امضای مستعار فرهاد فردوسی در نشریه هدف خواندیم که حدود دو سال ادامه داشت و در آنها به معضلات سینمای ایران و راهکارهای نجات آن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرداخت. او یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چند در روزهای اوج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیری انقلاب، با رادیو نیز به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عنوان نویسنده و مجری همکاری داشت. «راه شب» برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود که توانست مخاطبان بیشماری را جذب کند. بعدها راه شب او با عنوان «موج دل» که حوالی سالهای ۷۰ از شبکه سراسری رادیو پخش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شد مشتاقان فراوان داشت، اما به تعطیلی کشانده شد. برنامه مسابقه تلویزیونی «راز سیب» که تحولی در برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازی تلویزیون بود و در صد قسمت با ساختاری جدید از شبکه سوم پخش شد، کار اوست. طی سالهای اخیر نمایشنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی با عناوین زیر نوشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است:
قوزک پای سردار، لیلی و مجنون (برداشت تازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از لیلی و مجنون نظامی)، بعد از مرگ سهراب، خدا در آلتونا حرف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زند، قزاق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها… که در بازخوانی جشنواره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های تئاتر فجر با امتیاز بالا پذیرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، اما به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اجرا درنیامده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. او یک رمان با عنوان «کرشمه لیلی» را آماده چاپ دارد. محمد ابراهیمیان بعد از همکاری با مجله قرن ۲۱، به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عنوان دبیر سرویس گفتگو فعالیت خود را با مجله موسیقی قرن ۲۱ ادامه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد.
توجه شما را به گفتگوی ابراهیمیان با استاد شجریان جلب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم:


در بحبوحه جنگ جهانی دوم که همه جهان زیر چکمه سربازان دوَل متخاصم به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌لرزه درآمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود و میهن ما نیز در اشغال بیگانگان بود، در تاریخ اول مهرماهِ یکهزار و سیصد و نوزده خورشیدی در شهر مشهد به جهان آمد تا چون جانِ جهان، در جان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ما طرب اندازد. خراسان بزرگ مردان بزرگ فراوان پرورده است. با او علوّ طبع ناصرخسرو، قامت رسای فردوسی، عرفان عطار، خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ باشی خیام، تواضع بوسعید، متانت بایزید، ناله چنگ رودکی، غم جانکاه مسعود سعد سلمان، بیرق برافراشته بومسلم، غرور استاد سیس، سرپرشور سندباد… شجریان. این همان درخت تناوری است در آن سوی ماوراءالنهر در کنار رود جیحون که تیر آرش را به جان خرید تا مرز میان هر آنچه ایرانی با هر آنچه ایرانی و تورانی است، او باشد. تیر آرش در کمان صدای اوست. وقتی همه جانش را در فلاخن «بیداد» می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نهد و با همه بلبلانِ حنجره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش «فریاد» می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند تا «شعور» رگهایش به «شور» بدل شود و ما را در زیر فواره بلندی از جوشش خون خویش تعمید دهد. حنجره شجریان یک تکه از خاک زخمی خراسان است که حجت خراسان را آوارۀ به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مکان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد؛ فردوسی بزرگ و حماسی را در تبعید می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جوید، عطار را در خون می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طلبد، بومسلم را سرخ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد… و از سیاوش پرسیاوشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرد. صدای این سیاوش، پرسیاوشان عصر ماست؛ و این همه در فریاد «ربنا»ی او متجلی است. هیچکس هرگز «خدا» را این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چنین با همه جانش فریاد نکرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است.تبرزینی بر شانه نادر، شمشیری به دست بومسلم، ماهی در چاه نخشب، حماسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای در گلوی غمبادگرفته فردوسی، کبک خرامانی در منطق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الطیر عطار، قرص نانی بر سفره ابی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الخیر، آنکه در نزد خدا به جان ارزد، البته بر خوان بوسعید به نان ارزد؛ نقابی بر چهره المقنع، شعری درشت از دیوان سرسخت ناصرخسرو، که هرگز به بهایی ارزان نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فروشد هر این قیمتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ درّ لفظ دری را… جویباری از چشمه نیشابور در سایه بلند سرو ستگری در باغ خیام.
سرو چمان تو چرا میل چمن، میل چمن، میل چمن نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند؟

سشما را خراسانی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناسیم. ریشه این شجره بزرگ را در کدام نقطه از این خاک عزیز زرخیز جستجو کنیم؟
شجریان: در طبس زلزله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیز. جد من یعنی پدربزرگ پدرم اهل طبس بود. علت کوچ او را به مشهد که به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اتفاق برادرش صورت گرفت، نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانم. همینقدر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دانم که چهل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ودوهزار هکتار زمین از خود برای سه پسرش باقی گذاشت. یکی از این سه پسر، پدربزرگ من، حاج علی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اکبر بود که دو پسر و دو دختر داشت.

س – چهل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ودوهزار هکتار زمین؟ در خاک خوب خراسان؟ سهم پسری که پدربزرگ شما بود باید خیلی زیاد بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشد.
شجریان: چهارده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هزار هکتار زمین کشاورزی و ملک قاسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آباد که بسیار آباد و بزرگ بود و خودش نیز آنجا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زیست.

س – این قاسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آباد کجای خراسان است؟
شجریان: در بخش غربی شهر مشهد. زمینهای کنونی قاسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آباد که در آنها شهرک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سازی شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است، جزئی از ملک پدربزرگم بود.

س – باید مرد بزرگی بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشد.
شجریان: مردم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دار، نیکوکار، با یک سفره همیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باز، بانی چند حمام، مسجد و آب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انبار.

س – چهارده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هزار هکتار زمین، یک قاسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آبادِ آباد و یک نام نیک. از یک پدربزرگ دیگر چه انتظاری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان داشت؟
شجریان: و یک صدای خوش.

س – پس این صوت داوودی را شما از او ارث می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برید؟
شجریان: بله. پدربزرگم صدای خوب و رسایی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است. پسرعموی پدرم تعریف می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند وقتی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواند، آوازش به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدری زیبا و چهچهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدری جذاب بود که بلبل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها لابلای شاخسار درختان خیمه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدند و غوغایی به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند.

س – این میاث معنوی از پدر مرحومتان به شما و از شما به همایون هم رسیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است. پدر، شما و همایون این میراث معنوی را شرف بخشیدید، بر سر املاک او چه آمد؟
شجریان: عموجان علی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا همه را به باد داد.

س – ای داد بیداد. یک به یغمادهنده؟
شجریان: بله. عموجان علی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا از مرحوم پدرم بزرگتر بود و خیلی خوشگذران بود.

س – پدربزرگ باید فکری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.
شجریان: فکر خوبی هم کرد. برای اینکه او ملک و آب و خاک را از بین نبرد، پدربزرگ هر آنچه داشت، از ملک و زمین و آب، همه را وقف اولاد کرد. وقتی پدربزرگ مُرد، او بیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وچهار سال داشت. عمه سلطنت خانم پانزده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساله بود. مرحوم پدرم حاج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا مهدی دوازده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سال داشت و عمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جان زهراسلطان، نه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساله بود. بنابراین اختیار در دست ارشد اولاد بود. او هم در اوج جوانی و اهل آمدوشد با اعیان و اشراف بود و اهل ضیافت و میهمانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های باشکوه و بساط طرب. پسرعموی پدرم، حاج محمدعلی آقای رحیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زاده، که بیشتر اطلاعات خانوادگی من مرهون تعریفهای اوست، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت: بیشتر اوقات از تهران ارکستر و خواننده دعوت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هفته نگه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داشت تا ضیافتهایش را گرمتر کنند. اولین اتومبیلی که در آن سالها به مشهد آمد، متعلق به او بود. دنیا به کام جنگ جهانی اول فرومی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت و علی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا هم املاک پدری را به آتش عشرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طلبی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سوخت. پیش از آغاز جنگ، شهرتی یافت که در مشهد همه او را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شناختند. همۀ درشکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بدون استثنا نشانی خانه او را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دانستند. سرانجام کار او با قمار و قماربازان یکسره شد و هر آنچه بود، در خفا فروخت و در قفا چیزی باقی نگذاشت.

س – پایان کار او به کجا انجامید؟
شجریان:زندان و بند و زنجیر.

س – یعنی در پایان شرابخواری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حساب، هشیار در جمع مستان نشست. تا کی در زندان ماندگار شد؟
شجریان: تا زمانی که طلبکارها هرچه بود و نبود، همه را توقیف کردند.

س – یعنی املاکی که وقف فرزندان شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود؟
شجریان: پسرعموی پدرم از همین در شگفت بود. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت هنوز هم که هنوز است نفهمیدیم املاک موقوفه را چگونه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فروختند و یا طلبکارها به چه نحو توقیف و مصادره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند.

س – و آزاد شد؟
شجریان: بله. از قید هر آنچه داشت، آزاد شد.

س – خوب؟
شجریان: بعد از آزادی از زندان، در خیابان ارگ مشهد یک مغازه بزرگ لوازم آرایشی و لباسهای شیک زنانه باز کرد.

س – یعنی هنوز روح خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشی خیام را ادامه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد. لوازم آرایش، لباسهای شیک زنانه و مشتریهایی که بسیار متجدد بودند.
شجریان: وگرنه شغل دیگری برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گزید.

س – بر سر برادر چه آمد؟
شجریان: خانمهایی که آنجا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمدند، بیشتر بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حجاب بودند. پدر مومن ما هم بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حجابی را برنمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تابید و او را به حال خود رها کرد و در یک خیاطی مشغول کار شد. عمو علی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا خیلی سعی کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود او را برگرداند. گفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود باعث سرشکستگی است که برادر من شاگرد خیاط باشد. اما پدر عزمش را جزم کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود که راهش را از برادر جدا کند. بعد از یکی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دو سال، مختصر حقی که از بابت مغازه داشت، از او گرفت و خودش یک خیاطی باز کرد. بعد هم سری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وهمسری یافت.

س – یعنی ازدواج کردند؟
شجریان: بله. با خانم افسر شاهوردیانی.

س – مادری که همه ما به خاطر زادن فرزندی چون شما به او می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بالیم. از آن طیف مادران و خاتون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که این سرزمین همیشه سرشار از وجود پُر بار و برکت ایشان بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است.
شجریان: بله، مادرم تاثیری شگفت در تربیت همه فرزندانش داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است. بانویی فهمیده، مدیر و مدبر، که با دست خالی زندگی پدر را اداره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

س – و پدر بعد از آن همه ناملایمات که از دست اخوی کشیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود، سامان گرفت؟
شجریان: سالها طول کشید تا توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشد.

س – و شما در بحبوحه جنگ جهانی دوم به دنیا آمدید. پدر باید روزگار سختی را گذرانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ باشد. در سالهای جنگ و قحطی…
شجریان: خوب ترکش جنگ دامن همه را گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود و پدر هم از این قاعده مستثنی نبود. اوضاع اقتصادی مردم آشفته شد و کسب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وکار هم رو به کسادی گذاشت. ناامنی بیداد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و فقر و گرسنگی گریبان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیر همه شد. خیاطی پدر هم در آن هرج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ومرج و ناامنی و فقر ناشی از جنگ، در امان نماند و دزدی شبانه هرچه بود و نبود، همه را به تاراج برد و دست پدر از زمین و آسمان کوتاه شد. از خیر خیاطی برای همیشه گذشت و همان دکان را به یک بنگاه معاملات ملکی تغییر داد. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود: «قسمت ما هم همین بود که از مال دنیا سهمی نداشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشم، باید در فکر آخرت بود».
س – به این ترتیب عمری سر بر سجاده گذاشت و به تعلیم تلاوت قرآن پرداخت.

در سومین جشن طوس، فردای شبی که شجریان تکیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داده بر دیواره ستبر مقبره حکیم حماسی طوس، غوغایی به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راه انداخت، او را در هتل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هایت مشهد دیدم. با بزرگواری و منش متواضعانۀ همیشگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش خود را به میز ما رساند. او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و خواهش کردم ناهار را با ما صرف کند. گفت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم بروم سری به بابا بزنم، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیی برویم؟ به قول بیهقی، «احمق مردا که من بودم». دو سه نفر نشسته بودند که با آنها مشغول مصاحبه بودم و همان شب باید به تهران می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرستادم. او با آنچنان اشتیاقی از دیدار بابا سخن گفت که من دلم لرزید. بیدرنگ آنچنان وضعیت مرا با آن چشمان درخشان و خنده محجوب دریافت که از سرعت انتقال ذهنش در شگفت شدم. یک لحظه گفتم: «صبر کن با تو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیم». درحالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کوشید نشاط و سرزندگی خود را حفظ کند، گفت: «نه، باشد برای بعد، یک وقت مناسب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر…». این وقت مناسب دیگر هرگز پیش نیامد؛ تا اسفند سال ۸۱ که او را در بهشت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رضای مشهد زیارت کردم. با دوستی از عهد عتیق رفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بودیم که بر سر مزار پدر او اشکی بریزیم . شگفتا دوستی که در شب اجرای کنسرت شجریان در باغ پرشوکت طوس یافتم، زیر مخمل سبز یک درخت نارون یا بید مجنون، در سایه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روشن ایستاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود و با آواز شجریان به پهنای صورت اشک می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریخت. من به اتفاق داوود رشیدی، نصرت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اله کنی و حسین مختاری بر روی شنهای کنار حوض ایستاده، مبهوت شجریان بودیم که هر آنچه که سیاوش در شاهنامه بود، از گلویش فریاد برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داشت و هر چه دشنه در پهلوی هر سهراب بود، با زنگ صدایش در پلهوی ما فرو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. شاعری از تبار غزلسرایان که شعرهایش در عنفوان جوانی هر قلبی را به تپش وامی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داشت و تسخیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد، جُنید نیشابوری که غزلهایش یادآور غزلهای سلیمان بود، همچون شهاب در تاریکی درخشید و دیگر گم شد. بیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وپنج سال بعد به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ حسب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اتفاق در هتل تهران مشهد، زلزله آن شب طوس را مکرر کرد. وقتی فهمید کسی که در برابرش ایستاده، منِ آن شبِ طوس بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام، یکسر مرا به مجلس عزای پدر و سپس تدفین او برد. گفتم: «جنید با غزلهایت چه کردی؟» گفت: «در گورستان خاطرات جوانی دفنشان کردم. حالا گاهی هر از گاهی، به یاد موهای سیاه شما نبش قبرشان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم و به یاد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورم که روزگاری در من شاعری زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است که اکنون در گرداب هولناکی گم شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است و یا چون خس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وخاشاکی در تنوره گردبادی افتاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است. چه پیر شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای؟ این همه موی سفید یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا بر این سر چه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند؟» آنجا بود که مزار «بابا»ی شجریان را یافتیم و به یاد شب شکوهمند طوس، که سیاوش همه برگهای درختان را هم به طرب انداخته بود، گریستیم؛ شانه بر شانه هم، همچون دو یتیم. وقت مناسبی که سیاوش آن روزگار در هتل هایت مشهد وعده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود. بغضی متراکم که بیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وپنج سال بعد ترکید [ای مردگان زنده فدای قبورتان، از زندگان مرده خیری ندیدیم].

س – نگفتید بر سر عموجان علی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا چه آمد و بازی روزگار با او چه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها کرد؟
شجریان: دست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بردار نبود، عموجان. یادم هست که دوباره سروکارش با چک و سفته افتاد و دوباره زندان پذیرای او شد. هشت سالم بود که روزی به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اتفاق پدر به زندان مشهد رفتیم تا عموی دوباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آزاد را در آغوش بگیریم. فردای همان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روز به اصرار، ایشان را راهی تهران کردند تا در معرض دید طلبکارها نباشد. ده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سال بعد از رفتن او بود که به تهران آمدم و با هزار شوق به دیدار عموجان رفتم. در دروازه شمیران در یک بنگاه معاملات ملکی کار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و در خیابان گرگان در یک خانه محقر که تنها دو اتاق داشت، زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

س – یعنی از چهارده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هزار هکتار زمین و ملک آباد قاسم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آباد همان مانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود.
شجریان: بله، آن کبکبه و دبدبه جوانی و آن خانه اعیانی مشهد را با آن خانه دلتنگ و دلگیر خیابان گرگان تهران، تاخت زد.

س – ظالمی که به خود، به فرزندانش و به خانواده شما ظلم فراوان کرد.
شجریان: ما اما دوستش داشتیم. خیلی هم زیاد دوستش داشتیم. تنها عموی ما بود. حالا هم عشق به او را به پسران و دختران او منتقل کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم.

س – عجیب نیست؟ دو برادر و این همه تفاوت؟
شجریان: هرچه عمو کرد، بابا نکرد. صدای خوشی که از پدر به ارث برده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود، باعث شد یک چند آواز بخواند. بابا صدای پرطنین و رسایی داشت، اما خیلی زود مسیر صدا را به سمت قرائت قرآن تغییر داد. آواز را رها کرد و همه وجودش را وقف قرآن و تلاوت آن کرد. بابا در مشهد شهره آفاق بود و شاگردان فراوانی تربیت کرد.

س – ازجمله خود شما؟
شجریان: بله، من از پنج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سالگی تحت تعلیم بابا قرار گرفتم و با صوت خوش قرآن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواندم. در دوازده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سالگی همه مشهد مرا به صوت خوش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شناخت.

س – یعنی در بحران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سالهای دهۀ سی، نهضت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مذهبی و جنبش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ملی، وقایع سی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام تیر و مبارزه با استعمار.
شجریان: درست در بحبوحه آن سالها بود که من شهره عام و خاص بودم و در همه مجامع بزرگ مذهبی یا سیاسی حضور داشتم و هر برنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای با تلاوت من از قرآن آغاز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.

س – به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خاطر حضور مذهبی پدر و فضای آن سالها و نوع تربیت، باید دوران نوجوانی را در فضایی مذهبی به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سر برده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشید. مشهد هم خودبخود به خاطر حضور پرشوکت ضامن آهو، در شما تاثیر فراوان داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است.
شجریان: حضور در کلاسهای قرآن پدر، شهرت من به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عنوان یک قاری قرآن و نوع تربیتی که از سوی پدر و مادر در خانواده ما اعمال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. علاوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌براین فضای غالب مذهبی مشهد، خودبخود مرا به سمت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وسوی چنین تاثیر و ذهنیتی هدایت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. به همین دلیل از دوازده تا هجده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سالگی، عضو انجمن پیروان قرآن بودم که با کوشش حاج علی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اصغر عابدزاده تاسیس شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بود. مردی نیک که خیرخواه مردم بود و باورهای مذهبی عمیق داشت و بناهای دوازده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای به نام ایمه ساخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود. در این بناها که از «مهدیه» آغاز و به «علویه» ختم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، شاگردان زیادی در دوره دبستان تحصیل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند و به فراگیری خواندن و نوشتن درسهای دبستانی و به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خصوص دروس اسلامی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرداختند. این مدارس غیردولتی بودند، درحالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که من در مدارس دولتی درس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواندم؛ اما به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خاطر شهرت و توانایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام در تلاوت قرآن، از نگاه آنان تافتۀ جدابافته بودم به گونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که مرا چشم و چراغ آنجا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستند. خواندن اذان ظهر و غروب که از بلندگوهای مهدیه پخش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد، با من بود. بعلاوه مناجاتهای سحری ماههای رمضان را نیز بعهده داشتم که از طریق بلندگوهای جانخراش مهدیه، آرامش و آسایش اهل محل را سلب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم.

س – کی به درس و مشق مدرسه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسیدید؟
شجریان: پدرم و دوستان آنچنان مرا در جلسات و تلاوت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها غرق کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بودند که بطورکلی درس و مشق مدرسه را فراموش کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بودم، یعنی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسیدم که درس بخوانم.

س – پس تجدید هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدید؟
شجریان: تجدید؟! دو سال مردود شدم.

س – جدا؟ در چه کلاسهایی؟
شجریان: هشتم و یازدهم.

س – درحالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که دوره دبستان را با رتبه ممتاز طی کردید و در بین دانش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آموزان مشهد در کلاس ششم ابتدایی شاگراد اول شدید.
شجریان: بله، من در امتحانات ششم ابتدایی شاگرد ممتاز شدم.

س – یادتان هست کلاس اول دبستان را چه سالی و در چه دبستانی آغاز کردید؟
شجریان: ۱۳۲۶، در دبستان پانزده بهمن.

س – یعنی یک سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، ۱۹۴۷ میلادی. مشهد هم مثل سایر شهرهای اشغال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده ایران سالهای پرالتهابی را از سر گذرانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود.
شجریان: تبعات جنگ هنوز باقی بود. ناامنی، فقر و گرسنگی بیداد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

س – ششم دبستان را هم در همان مدرسه پانزده بهمن به پایان بردید؟
شجریان: از کلاس چهارم به دبستان فرخی رفتم.

س – فرخی یزدی یا فرخی سیستانی؟
شجریان: دهان فرخی یزدی را که دوخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بودند، فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم منظور فرخی سیستانی بود. چون فرخی یزدی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست نام مدرسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای را به خود اختصاص دهد.

س – شعری از او به خاطر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورید؟
شجریان: با کاروان حله برفتم ز سیستان، با حلۀ تنیده ز دل، بافته ز جان.

س – دیگر؟
شجریان: دیگر اینکه: چون پرند نیلگون بر روی پوشَد مرغزار، پرنیان هفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رنگ اندر سر آرد کوهسار.

س – دیگر؟
شجریان: شما هم بگویید.

س – اشکالی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرید اگر در توصیف شما باشد؟
شجریان: در توصیف من؟

س – گوش کنید:
شرف و قیمت و قدر تو، به فضل و هنرست
نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان
هر بزرگی که به فضل و به هنر گشت بزرگ
نشود خُرد به بد گفتن بهمان و فلان
گرچه بسیار بمانَد به نیام اندر، تیغ
نشود کُند و نگردد هنر تیغ، نهان
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ
نشود تیره و افروخته باشد به میان
شیر هم شیر بود، گرچه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده، شرف شیر ژیان
باز هم، باز بود گرچه که او بسته بود
شرف بازی از بازی، فکندن توان

س – چرا سر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تکانید؟
شجریان: بگذارید بگذریم.

س – یعنی برویم سر مطلب. دبستان فرخی بودیم. دبیرستان کجا رفتید؟
شجریان: شاهرضا.

س – و آنجا بود که دیپلم گرفتید؟
شجریان: نه، پدر اجازه ادامه تحصیل نداد.

س – چطور؟
شجریان: پدر دنیا را رها کرد و به همین دلیل در کسب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وکار موفقیتی حاصل نکرد، چون همه وقت خود را صرف نماز و مسجد و جلسات قرآن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. از من هم یک مومن تمام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عیار ساخته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود و علاقه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای هم به تحصیلات من نشان نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد. اوضاع اقتصادی او هم که پریشان بود و قادر به تامین مخارج تحصیل من نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد. بنابراین علیرغم میلم، مرا که رشته طبیعی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواندم به دانشسرای مقدماتی فرستاد تا از امتیاز ماهیانه ۷۵۰ ریالی آن به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عنوان کمک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هزینۀ تحصیلی برخوردار باشم.

س – برخوردار شدید؟
شجریان: بله، دانشسرا را ادامه دادم و معلمی را پیشه کردم.

س – چندساله بودید؟
شجریان: بیست سالم بود که روانه روستا شدم.

س – کدام روستا؟
شجریان: روستای رادکان که یک دبستان به نام خواجه نظام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الملک داشت.

س – وزیر معروف سلجوقیان و نویسنده کتاب سیاست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه که هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ولایتی شما بود.
شجریان: اهل طوس و بیشتر اهل سیاست.

س – و با دو هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ولایتی دیگر شما ماجرای سه یار دبستانی را آفریدند.
شجریان: بله، با خیام و حسن صباح قرار گذاشتند هرکس به موقعیتی دست یافت، دیگران را کمک کند و شغلی بدهد.

س – خیام که عطای دنیا را به لقایش بخشیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود و اهل مجالست و مؤانست با دولت نبود و یک مقرری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست که به کار تحقیق و پژوهش بپردازد. اما حسن صباح خیلی کارها با جهان داشت.
شجریان: او می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست در وزارت با خواجه شریک باشد و عاقبت کار هم که او را کشتند.

س – ابوطاهر ارانی در صحنه در هیبت یک صوفی خود را به او نزدیک کرد که به تظلم آمده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است و از جوف نامه دشنه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای کشید و او را کشت. نخستین ترور اسماعیلیان یا به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قولی حشاشین.
شجریان: من فکر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم واقعیات تاریخی یا داوری درست درمورد آنان به ما رسیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشد.

س – درهرحال نخستین مدرسه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که شما تدریس کردید، به نام او بود. من البته خیلی با سیاست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه یا همان سیرالملوک او موافق نیستم.
شجریان: از کدام جنبه؟

س – تعصب فراوان در مذهب خود داشته و در فصلهای چهل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وسوم، چهل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وچهارم، چهل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وپنجم، چهل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وششم و چهل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وهفتم به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترتیب رافضی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و باطنی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، مزدک و مزدکیان، سنباد و قرمطیان و خرمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دینان را با قلم قدرت، و نه قدرت قلم، قیمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قیمه کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است.
شجریان: موافقم. در آن بخشها مورخ بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نظری همچون بیهقی نیست. متعصب است. آن فصولی را هم که شما برشمردید، از سیاست او مایه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گیرد، برای از میان برداشتن مخالفان و متعرضان. دروغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پراکنی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که اغلب قدرتها برای از سکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ انداختن دشمنان خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند. خواجه هم یکی از ارکان اهل قدرت و سیاست بود.

س – و عاقبت هم جان بر سر این کار گذاشت.
شجریان: بله، یک سر سالم نبردند این سیاسیون به گور. فکر کنم در آسیای هفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سنگ استاد باستانی پاریزی خواندم.

س – شما آثار استاد باستانی پاریزی را هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوانید. من سی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سال پیش در مصاحبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای با ایشان نظر استاد را درباره شما پرسیدم. گفتند: «من که مرید شجریان هستم».
شجریان: ما بیشتر مرید ایشان بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم.

س – از خیام و حسن صباح و خواجه صحبت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردیم. شما هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ولایتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های بزرگی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید؛ بخواهیم بشمریم، مثنوی هفتادمن کاغذ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. اینکه در ابتدای گفتگو گفتم خراسان یک سرزمین زرخیز است، منظورم معدن مس قلعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زری و دیگر معادن آنجا نیست، یا فی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌المثل فیروزۀ نیشابور؛ اینها روزی به پایان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسند، اما این ذخایر معنوی هرگز زوال نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرند و تمام نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند.
شجریان: من هموطنان بزرگی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام. ایران ارجمند و عزیز ما سرشار از این گوهرهای گرانبهاست، در هر نقطه این خاک.

س – خوب بله، اما خراسان خیلی بیشتر.
شجریان: به این دلیل شاید که بیشتر، قلمرو قدرتها بوده و زبان و فرهنگ رسمی از آنجا منتشر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌است.

س – فی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌المثل سبک خراسانی در شعر، یا مکتب مینیاتور هرات که جزو خراسان بزرگ است. سمرقند و بخارا و حکومتهای ملی که در آن سامان شکل می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گرفت و مبارزات دائمی مردم آن خطه برای به زیر کشیدن قدرت خلفا.
شجریان: خوب، خیلی هم تاوان دادند. ابومسلم، سنباد و دیگران و دیگران.

س – آنها کشتند و دیگران خوردند، ازجمله سلجوقیان و غزنویان و مغولان.
شجریان: این یک سنت دیرینه است؛ کسانی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کارند، کسانی درو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و کسانی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورند.

س – در روستای رادکان بودیم و شما معلم مدرسه خواجه نظام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الملک بودید، چه خاطراتی از سال اول معلمی دارید؟ در خصوص اینکه اصولا چگونه از تلاوت قرآن و اذان و مناجات سحرگاهی به سمت آواز میل کردید، صحبت نکردیم. رادیو در این تمایل به سمت آواز چه نقشی داشت؟
شجریان: ما در خانه رادیو نداشتیم.

س – چرا؟
شجریان: چون حرام بود و من به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ندرت به رادیو دسترسی داشتم. مگر گاهی که در خانه اقوام و دوستان به رادیو گوش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادم. خوب، رادیو آوازهای خوب پخش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. من دوست داشتم بتوانم اغلب به رادیو گوش کنم، اما این امکان وجود نداشت و اگر پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد، بسیار کوتاه بود. اما بعدها در محیط شبانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روزی دانشسرا این امکان را یافتم که برنامه «گلها» و «ساز تنها» را بشنوم. شنیدن این دو برنامه موجب شد که من به تمرین آواز هم بپردازم، البته بعدها. دبیر موسیقی ما آقای جوان، که یادش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیر، راهنمای بسیار خوبی برای من بود. اما تعلق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خاطر یک دوست به صدای من و سماجت او باعث شد که من مسئله را جدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر تلقی کنم، چون بیشتر به ورزش و به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خصوص به فوتبال خیلی علاقمند بودم. اما ابوالحسن اصرار داشت که من بیشتر وقت خود را صرف آواز خواندن کنم، چون معتقد بود که من صدای بسیار خوبی دارم و اگر کار کنم، آوازخوان خوبی خواهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.

س – دوستِ دوره دبیرستان بود؟
شجریان: در دانشسرا بود که با هم دوست شدیم. خودش هم صدای خوبی داشت و معمولا در محیط خوابگاه در وقت استراحت برای بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها آواز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواند و از من هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست که آواز بخوانم. من معمولا طفره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم، اما او اصرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. من هم چاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نداشتم که بخوانم و برای اینکه بهتر بخوانم، بیشتر به برنامه گلها گوش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم و با دقت گوش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم که بتوانم با بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ها دست و پنجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نرم کنم. اما تمرینات واقعی جدی و سازنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر در دوران معملی در خارج از شهر که فرصت و فراغت بیشتری داشتم، در همان رادکان پیش آمد. اغلب اوقات به کوه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدم و تکنیک و متد را با سلیقه خودم تجربه و تمرین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم و صداهای گوناگون، تحریرها و چهچهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در دستور کار خود قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادم. ابوالحسن هم….

س – نام خانوادگی این دوست شفیق چه بود؟
شجریان: کریمی. ابوالحسن کریمی. او هم به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عنوان معلم به رادکان آمد. از قضا با خود یک سنتور آورد که بنوازد. اما او هم مثل من، مطلقا چیزی از سنتور نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانست. درحالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که هر دو اشتیاق داشتیم از رمز و راز آن سر دربیاوریم. شب اول که سنتور را باز کرد، دیدیم هر سیمی یک صدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و با بدبختی و سرسختی هرطور که بود آنرا کوک کردیم. آن زمانها خانم پوران آهنگی خوانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود که دوست من به آن خیلی علاقه داشت.

س – کدام آهنگ پوران؟ چون من هم از شیفتگان صدای او بودم.
شجریان: «ای سیمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برم، عشوه مکن»، در دستگاه شور. خوب، اول ابوالحسن زد، خیلی زد. من هم ترغیب شدم مضراب دستم بگیرم و ببینم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود یا نه؟ دیدم عجب کار مشکلی است. آن شب بعد از یکی دو ساعت ابوالحسن خسته شد و خوابید. اما من تا گرگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ومیش صبح نشستم و تمرین کردم. آنقدر تمرین کردم تا توانستم آهنگ را دست و پا شکسته اجرا کنم. اما آنچنان شدم که از آن به بعد سنتور یارِ غار من شد.

س – ابوالحسن خان کریمی چه شد؟
شجریان: خوب ابوالحسن گاهی مضراب دستش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد، اما زیاد حوصله به خرج نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد و چون احساس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد باید بیشتر تمرین کند و وقت بیشتری بگذارد، تن نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد؛ حوصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش سر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت و رها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

س – اما شما ادامه دادید؟
شجریان: بله من ادامه دادم. چندی گذشت تا اینکه صدای سنتور «جلال اخباری» را از رادیو مشهد شنیدم و خوشم آمد. گفتم به هر طریق که شده، باید او را پیدا کنم. رفتم و او را دیدم و با هم دوست شدیم. حالا دیگر او ساز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد، من می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواندم. در حقیقت تمرینات آواز با ساز و فراگیری «نت» و نواختن درست سنتور را با ایشان شروع کردم.

س – با همان سنتور؟
شجریان: من یک سنتور مشقی خیلی بد داشتم و تصمیم گرفتم یک سنتور خوب بسازم. چون کمی نجاری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستم. بعد از تکمیل ابزار و وسایل نجاری، به دنبال چوب توت خشک قدیمی، همه کاروانسراها و چوب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فروشی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ های مشهد را زیر و رو کردم تا سرانجام یک باربر چوب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فروشی گفت یک الوار پهن توت از بیست سال پیش در قسمت عقب انبار زیر چوبها سراغ دارم. به او گفتم اگر آنرا پیدا کند، انعام خوبی از من خواهدگرفت. به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اتفاق یک ساعتی چوبها را زیر و رو کردیم و بالاخره آنرا یافتیم. واقعا کهنه بود. پنج تومان به او انعام دادم. الوار را بغل کردم و به یک چوب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بری رفتم و مطابق اندازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بریدم. حالا باید فکری به حال گوشی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم، چون در آن روزگار در مشهد کسی گوشی سنتور نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فروخت. لاجرم مجبور شدم صد عدد میخ نمره ۶ بخرم و آنها را با سوهان دستی درست کنم.

س – باید خیلی طاقت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فرسا بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باشد، سوهان زدن صد عدد میخ؛ که فقط از هنرمندی چون شما با آن پشتکاری که در شما سراغ داریم، برمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید.
شجریان: مشکل تنها ساییدن آنها با سوهان نبود، باید یکنواخت ساییده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شدند، خدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند چه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها کشیدم. ۱۲ خرک هم برای آن ساختم. با اینکه درمورد پل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری سنتور تجربه نداشتم، اما صدای دلنشینی داشت و من شیفتگی خاصی به آن پیدا کردم.

س – اولین سنتوری بود که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ساختید؟
شجریان: بله و بعدها تصمیم گرفتم برای اینکه صداها یکدست و موزون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر بشوند، پل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری آنرا عوض کنم. دو بار صفحه زیر را برداشتم و پل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را تغییرشکل دادم و جابجا کردم. بار سوم برای خشک شدن چسب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها، آنرا کنار دیوار در پشت بخاری قرار دادم؛ بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خاطر گرمای بیشتر، شعله بخاری را زیاد کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بودند. درنتیجه صفحه روی آن شکاف عمیقی برداشت و متاسفانه دیگر قابل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌استفاده نبود.

س – یعنی آن همه رنج و مرارت هدر شد.
شجریان: اما ذره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از اراده من برای ساختن سنتورهای دیگر کاسته نشد. به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خصوص علاقمند بودم در پل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری سنتور برای ایجاد صدای خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر و موزون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تر تحقیقات بیشتری انجام دهم و به نتایج مطلوب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تری دست یابم.

س – که هنوز هم ادامه دارد؟
شجریان: بله و خوشبختانه به نتایج قابل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توجهی هم رسیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و در نظر دارم در آینده تجربیات خود را در کار پل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های گوناگون که روی سنتورهای مختلف انجام داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام، به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صورت کتاب یا جزوه منتشر کنم.

استاد محمدرضا شجریان
س- برگردیم به سالهای اول دهۀ چهل، به روستای رادکان…
شجریان: بیست‌ساله بودم که در دهات خراسان به معلمی پرداختم. یک‌سال بعد با دختری که او هم معلم دبستان بود، ازدواج کردم.‌س- دقیقا روز عقد را به‌خاطر می‌آورید؟
شجریان: ۲۱ مهرماه ۱۳۴۰ بود که با خانم فرخنده گل‌افشان سر سفرۀ عقد نشستیم.

س- در مشهد یا در همان رادکان؟
شجریان: در قوچان.

س- یعنی زندگی مشترک را با ایشان از همان سال آغاز کردید؟
شجریان: خیر، یک‌سال بعد ازدواج کردیم.

س- چه تاریخی و کجا؟
شجریان: جشن عروسی را مشهد برگزار کردیم در بیستم مردادماه ۱۳۴۱، که حاصل آن سه دختر و یک پسر است. دقیقا می‌توانم به‌خاطر بیاورم، در مصاحبه‌ای که سال ۵۶ با شما داشتم و سه‌شنبه هشتم فروردین ۵۷ در روزنامه اطلاعات چاپ شد، آن زمان فرزانه چهارده‌ساله بود. افسانه دوازده-سال داشت، مژگان هشت‌ساله بود و همایون دوسال‌ونیمه بود که می‌گفتند گوش فوق‌العاده حساسی به موسیقی دارد و بسیار هم جدی است.

س- می‌گفتید: «وقتی یک نوار موسیقی خوب پخش می‌شود، همایون بلافاصله بازی را ترک می‌گوید، در گوشه‌ای می‌نشیند و گوش می‌دهد و زمانی که یکسال‌ونیم بیشتر نداشت، صدای مرا تشخیص می‌داد». می‌گفتید: «دخترها در نقاشی، باله، ژیمناستیک و موسیقی استعداد دارند و من به‌عنوان یک پدر جدای از کار موسیقی، خودم می‌کوشم استعداد بچه‌ها خوب تربیت شود. این وظیفه که البته با اشتیاق صورت می‌پذیرد، به گرفتاری‌های من باری را اضافه می‌کند که من همه این گرفتاری‌ها را به‌شدت دوست می‌دارم».
امروز که به صدای همایون گوش می‌کنم و صدای گرم، رسا و بافرهنگ او را می‌شنوم، حس می‌کنم چقدر تشخیص درستی داشتید. نمی‌خواهم بگویم همایون جای شما را خواهدگرفت؛ چون هیچ‌کس قادر به فتح قله‌ای که شما بر آن ایستاده‌اید، نیست. اما مایۀ خوشوقتی است که همایون با همان اصالت، روشهای شما را دنبال می‌کند. آرزو می‌کنم او نیز در موقعیتی قرار بگیرد که خودش قله دیگری را از آنِ خودش کند. در دفتر «دنیای سخن» وقتی همایون آمده‌بود که به مناسبت انتشار نخسیتن سی‌.دی و نوارش در یک نشست مطبوعاتی شرکت کند، با شاهرخ توسرکانی درباره ویژگیهای او به-تفصیل سخن گفتیم؛ اینکه می‌خواست «خودش» باشد، نه اسمش. مرا یاد سوالی انداخت که بیست‌وهفت سال پیش درخصوص شاگردانتان از شما پرسیدم. گفته‌بودم: «تا آنجاکه می‌دانم شاگردانی را هم تربیت می‌کنید. ما به شجریان‌ها در زمینه موسیقی ایرانی نیازمندیم، در میان آنها آیا شجریان‌هایی خواهیم‌دید؟»
گفته‌بودید: «امیدوارم که خودشان بشوند» و روی «خودشان» تاکید کرده‌بودید و اضافه کرده‌بودید که: «چون خلقت یک هنرمند از روز اول به گونه‌ای است که با شخصیت دیگر فرق می‌کند. ساختمان بدن، سوابق زندگی، کودکی، خانواده، محیط و موقعیت‌ها و محرومیت‌ها همه عوامل سازنده یک هنرمند هستند. همه اینها انسان را می‌سازند و هیچ‌گاه اتفاق نمی‌افتد که دو نفر در تمام مراحل زندگی همسان بوده‌باشند و خودبخود در هنرشان هم اختلافاتی وجود خواهدداشت. حالا این اختلاف تا چه اندازه است، قابل‌پیش‌بینی نیست. اما من می‌کوشم تمام آموخته‌های خودم را به آنان بیاموزم، عیب کارشان را بگویم تا هنرشان به تکامل برسد. باقی با خودشان است». اینکه همایون می‌خواهد خودش باشد، ناشی از همین طرز تلقی شماست که در سال ۵۶ با من درمیان گذاشتید و خیلی حرفهای دیگر که بعد از یک‌ربع قرن که از آنها می‌گذرد، حقانیت شما را به اثبات می‌رساند.
شجریان: مثلا؟

س- مثلا گفته‌بودید: «من می‌کوشم قبل از اینکه یک هنرمند باشم، یک انسان باشم و شرط انسان بودن من در این است که دروغ نگویم، تظاهر نکنم و نفریبم و مهم‌تر اینکه اصول اخلاقی را رعایت کنم. بسیار اتفاق می‌افتد که احساس می‌کنم حسن‌نظر مردم درمورد من به اغراق می‌رسد. مردم مرا بیشتر از آنچه هستم، پذیرفته‌اند. این را می‌دانم و ایمان دارم که اعتقاد آنها را از خود سلب نخواهم‌کرد. من در جهت خواست‌های مردم حرکت می‌کنم تا دلبستگی‌های آنها را نگه‌دارم. کنسرت‌هایی که طی یکی دو سال اخیر داشته‌ام (منظور سالهای ۵۵ و ۵۶ است)، این حس اغراق‌آمیز مردم را به من القا کرده‌است. اشتیاق آنها برای شنیدن صدای من در حد غیرقابل‌تصوری بود. به همین دلیل کلمه «اغراق» را به کار می‌گیرم».
این جمله‌ها را من به‌عنوان پیش‌درآمد گفتگوی با شما آوردم و بعد نوشتم: «آنچه خواندید، حرفهای شجریان است؛ ابـَرهنرمند آواز ایران که اعتبار موسیقی ماست. من در آن روزگار شما را یک ابرهنرمند می‌شناختم. زیرا همه آنچه را که در «لید» مطلب آوردم، درمورد شما باور داشتم. امروز نه‌تنها برای من، بلکه برای ملتی تبدیل به اسطوره موسیقی آوازی ایران شده‌اید. چیزی شبیه «باربد» و «نکیسا» که آنقدر از ما دورند که هیچ تجسمی جز اینکه بگوییم اساطیر موسیقی ما هستند، از آنان نداریم. اما شما حیّ و حاضر و زنده‌اید و ملتی به احترام شما به پا می‌خیزد و ادای احترام می‌کند و با غرور و سرافرازیِ تمام، بیست‌دقیقه برای شما دست می‌زند. نخواستم بگویم سی‌دقیقه، مبادا اغراق کرده‌باشم؛ اما در اجرای سومین جشن طوس در خرداد سال ۵۵ در باغ بزرگ حماسه‌سرای بلندآوازه ما، ابرمرد حماسه‌ای ایران، شما آنچنان غوغایی به راه انداختید که جمعیت مشتاق، سی‌دقیقه برای شما دست می‌زد. همان سال بعد از اجرای هول‌انگیز «راست‌پنجگاه» در حافظیه شیراز در نهمین جشن هنر، که شما با سرافرازی تمام به قله‌های رفیع آن دست یافتید، کاسه‌های شمع از شدت دست‌زدن‌های مردم خاموش می‌شدند. شهریور سال بعد، یعنی در دهمین و آخرین جشن هنر در همان حافظیه، وقتی نوا را با گروه شیدا و تار بی‌بدیل لطفی اجرا کردید، بعد از تصنیف «چهره‌ به‌ چهره»، من شاهد یک اتفاق بی‌نظیر بودم؛ از آن همه شور و نشاط که شما آفریده بودید، چشمان ما آنچنان خیس بود که شما را تار می‌دیدیم. خاطرتان هست چقدر تعظیم کردید و مردم رهایتان نمی‌کردند؟
گر به تو افتدم نظر، چهره ‌به‌ چهره، رو به ‌رو
شرح دهم غم ترا، نکته به نکته، مو به مو
شرح قصه‌های جانسور زندگی را برای که، کِی، کجا می‌خواستید بگویید؟ اطمینان دارم هرگز برایتان قابل‌پیش‌بینی نبود، اما ایمان دارم که اطمینان داشتید روزی فراخواهدرسید که سرانجام چهره به چهره، رو به روی کسی خواهیدایستاد که در چشمانش دو غزال، دو غزل می‌خوانند. دو مجنون می-جویند و دو فرهاد، دو فریاد می‌کشند. آن شب در حافظیه شوکت غریبی در صدای شما بود. حواستان کجا بود که یک آن، فقط یک آن، خارج شدید و با هوشمندانه‌ترین وضعیت ممکن و قهرمانانه به همان نقطه بازگشتید؟ از شما پرسیدم: «در همین جشن هنر اخیر بود که به هنگام اجرای نوا، در شب پایانی برنامه‌های شجریان، دیدم که مضطرب شدید و در گوشه‌هایی از این دستگاه، آواز شما دچار خدشه‌ای شد؛ آیا عامل آن اضطراب حضور کثیر مردم در حافظیه بود یا مسئله دیگری؟»
گفتید: «اضطراب که نه، چون من همیشه به اندازه کافی تمرین دارم که مضطرب نشوم. از سوی حنجره و تمرکز فکری نیز آماده هستم. اما آن شب در حافظیه نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که بعد از گوشه «نهفت» که اوج دستگاه نواست و به «فرود» نوا منتهی می‌شود، قرار بود «حسینی» را که خیلی نزدیک به «نهفت» است و با یک اختلاف کم و در همان پرده «نهفت» اجرا می‌شود، اجرا کنم. به علت وقوع وقایعی قبل از اجرای برنامه که مرا عصبانی کرده‌بود، به جای گرفتن پرده «حسینی»، بی‌اختیار «عراق» را شروع کردم که قبل از اجرای گوشه «نهفت» آنرا خوانده‌بودم. لطفی هم که تار می-نواخت، یکباره متوجه اشتباه من شد».
من که در یک آن عرق به پیشانیم نشست و هول برم داشت که چه اتفاقی خواهدافتاد، لطفی را دیدم که سرش را به طرف شما برگرداند و نگاهی غریب در شما انداخت و دوباره سرش را برگرداند.
شجریان: من از نگاه لطفی فهمیدم که به جای «حسینی»، «عراق» را گرفته‌ام. بلادرنگ در اولین ثانیه‌های شروع «عراق» فکر کردم که چگونه می-توانم خودم را دوباره به «حسینی» برگردانم. شاید در یک‌صدم ثانیه به فکرم رسید که با ادامه تحریر و فرود به «رهاب» و کشاندن «رهاب» به «شور»، می‌توانم با پرده «شور» به «حسینی» برسم. تمام این فعل‌وانفعالات تنها با یک تحریر به وقوع پیوست که براستی اصلا تصورش را نمی‌کردم. اشتباه من آنچنان غیرمنتظره بود که یکباره قلبم فروریخت، اما به هر تقدیر «گلیم» خودم را از آب بیرون کشیدم. لطفی هم از سرعت انتقال من تعجب کرد. اگر حمل بر خودستایی نکنید، تصور نمی‌کنم خواننده دیگری در چنین شرایطی بتواند خودش را نجات بدهد و اگر از من بپرسید که شاهکار زندگی هنری من کدام است، به شما می‌گویم شاهکار من همان شب در حافظیه بود که با یک تحریر از «عراق» به «حسینی» برگشتم. این درواقع برای من یک آزمایش نیز بود که از آن سربلند بیرون آمدم و این به دست نمی‌آید، مگر با تمرینهای مداومی که من دارم و پیوندی که بین گوشه‌ها هست و در ذهن من محفوظند.

س- پرسیده‌ بودم: «شما پیوسته می‌کوشید مشکل‌ترین دستگاه‌های موسیقی ایرانی را عرضه کنید، نمونه‌اش «راست‌پنجگاه» در همین جشن هنر پیش (نهمین جشن هنر شهریور ۱۳۵۵)؛ این شیوه را می‌توان نوعی عرض‌اندام نامید؟
گفته بودید: «نه، عرض‌اندام که نه؛ این دستگاه‌ها را مردم کمتر شنیده‌اند و من می‌خواهم که بشنوند. اگر شما میهمان عزیزی را دعوت کنید، می‌کوشید بهترین غذاها را تدارک ببینید و یا در نوع پخت‌وپز ابتکاری به خرج دهید؛ این مَثل را از آن‌رو می‌آورم که تا حدودی آشپزی را هم می‌دانم. من زمانی که «راست‌پنجگاه» را بدانم، دلم می‌خواهد شنوندگان عزیز من این دستگاه را بشنوند. شنوندگانی که برای من فوق‌العاده عزیز هستند و درضمن اگر از عهده این دستگاه‌ها برآیم، احساس سرفرازی می‌کنم. زمانی که در جشن هنر نهم «راست‌پنجگاه» را اجرا کردم، چهارسال از فراگیری این دستگاه را پشت سر گذاشته‌بودم و طی آن چهارسال پیوسته به «راست‌پنجگاه» می-اندیشیدم و پیاپی تمرین می‌کردم تا به مرحله پختگی برسم. اما شهامت اجرایش را آسان یافتم».

س- آن شب، شب حافظیۀ شهریور ماه ۵۵، شبِ شجریان، «راست‌پنجگاه» و لطفی، در سایه‌سار سروهای کهن و در سایه‌روشن نور مهتاب و شعله‌های لرزان کاسه‌های شمع که سراسر فضای حافظیه را پوشانده بود، بعد از پایان اجرای شگفت‌انگیز شجریان از «راست‌پنجگاه»، من شاهد تواضع، فروتنی و حق‌شناسی و کرامت شجریان در برابر استاد نورعلی‌خان برومند بودم. حوالی نیمه‌شب بود، شجریان هنوز از ادای احترام به ابراز احساسات جمع مشتاق حاضر در حافظیه فراغت نیافته‌ بود که مهندس رضا قطبی، مدیرعامل آن زمانِ رادیو و تلویزیون ملی ایران، خودش را به او رساند؛ او را بوسید و در صمیمیتی درخور و شایسته، همه احترام خود را نثار شجریان کرد. ما در حضور استاد نورعلی‌خان برومند، که دو چشم بیناتر از همه ما داشت، به همراه دخترخانم جوانی که عصای دست ایشان بود، در گوشه‌ای ایستاده بودیم. تصور می‌کنم دوست شاعر و نویسنده‌ام، دکتر جواد مجابی هم بود و شاید کاوه دهگان که مترجم عالیقدری بود. استاد نورعلی‌خان برومند، شور و شعف فراوانی داشت، می‌خواست به پرسشهای ما درباره اجرای «راست‌پنجگاه» چیزهایی بگوید که ناگهان دیدم شجریان از مهندس قطبی جدا شد و به سرعت خودش را به جمع ما رسانید. در برابر نورعلی‌خان برومند تعظیمی کرد، صورت و شانه او را بوسید و درست مثل شاگردی که می‌خواهد نظر استادش را بداند، پرسید: «استاد چطور بود؟» نورعلی‌خان برومند که آثار رضایت در چهره‌اش دیده می‌شد، صورتش را به‌سوی شجریان برگرداند و با تبسم و تکان دادن سر گفت: «نه، نه.. خوب بود، خوب بود. خیلی خوب بود». من با حالتی برافروخته و توأم با نارضایتی از این اظهارنظر گفتم: «استاد چی دارید می‌فرمایید، خوب بود کدومه؟ محشر بود»؛ گفت: «نه. نه. خوب بود».
شجریان فروتن بود. همیشه فروتن بود و همیشه متبسم و خندان بود. مثل همیشه پنجه‌ها را درهم جفت می‌کرد و به نشانه ادب و فروتنی سرش را پایین می‌انداخت و شانه‌ها را افتاده نگه می‌داشت. تفاوتی نمی‌کرد نورعلی-خان برومند چه می‌دید و چه نمی‌دید، اطمینان دارم به روشنی روز می-دانست که شجریان چگونه ایستاده است. همان شب بود که با او قراری در مهمانسرای شیراز گذاشتم و تا پاسی از شب گذشته، با او گفتگو کردم. فردای آن روز شجریان با دوستانش که از «آباده» به دنبالش آمده‌بودند به «سورمق» روستای باصفایی در نزدیکی «آباده» می‌رفت و چند شب آنجا می‌ماند. یکبار دیگر به من تعارف کرد که «برویم». من به او قول دادم که اگر «حرفه» بگذارد، با اشتیاق تمام خواهم‌رفت. بسیار مایل بودم ساعات با او بودن در کوه را در هنگام شکار و دور از هیاهوی «حرفه» و «هنر» و قیل‌وقال تجربه کنم و یادداشت‌های خودم را بردارم. ساعت حرکتش را گفت و قرار شد فردای آن روز یکدیگر را ببینیم. روزنامه‌نگاری حرفه عجیب و بسیار غریبی است، بویژه آنکه آنرا «هدف» قرار دهید، نه «وسیله». روز بعد من دیر رسیدم و شجریان رفته‌بود. اما برای من یادداشتی با خط خوش نوشته‌بود و نشانی دقیق محل اقامت و منزل دوستان خود را در «سورمق» نوشته‌بود و گفته‌بود منتظر من مانده‌ است، اما می‌توانم به آنها ملحق شوم. «حرفه خبرنگار» این موقعیت را از من دریغ کرد. ذهن آدم روزنامه‌نگار همیشه بازارِ شام است که مسگرها هم برای خود در کنار آن راسته‌ای داشته‌باشند. همیشه همه‌جا افسوس، همه‌جا دریغ. بعد از جشن هنر بیدرنگ فستیوال E.b.u آغاز می‌شد و روزنامه، خوراک و خبر و نقد و نظر می‌خواست.

س- برمی‌گردیم به مشهد، سالهای بعد از چهل، دوباره با رادیو همکاری می-کردید؟
شجریان: با هنرمندان رادیو خراسان آشنا شده‌بودم، اما حاضر به ضبط برنامه موسیقی نبودم.

س- چرا؟
شجریان: چون بیشتر اشعار عرفانی، مذهبی و گاهی تلاوت قرآن داشتم، اما حادثه‌ای باعث شد که تا مدتها قادر به این همکاری هم نباشم.

س- از آن‌دست حوادثی که همیشه شما را برافروخته می‌کند و ناچار به خروج می‌شوید؟
شجریان: نه، نه… دنده‌هایم شکست.

س- چطور؟
شجریان: سال ۴۴ بود که به شدت زمین خوردم و سه دنده طرف راستم به داخل شکست. حالت خفگی شدیدی به من دست داده‌بود و قادر به تنفس نبودم. به کمک همسر و مادرم به اتاقی منتقل شدم و بلافاصله به سراغ آقای افتخاری رفتند که بهترین شکسته‌بند مشهد بود. دقایقی نگذشته‌ بود که خودش را به بالین من رساند. معاینه‌ای کرد و گفت «لزومی ندارد به بیمارستان انتقالش دهید؛ برایم چند لیوان بیاورید». آنها را بر محل شکستگی می‌چسباند و با شدت تمام پس می‌کشید؛ بعد از چندبار که این کار را تکرار کرد، دنده‌ها را بیرون کشید و نفسم راحت شد و از مرگ حتمی نجات پیدا کردم.

‌س- پس ما شانس بزرگی آوردیم.
شجریان: خودم شانس بزرگی داشتم که آقای افتخاری زود رسید وگرنه نرسیده به بیمارستان، خفه می‌شدم. بعد از این حادثه بود که ریه‌ام به‌شدت صدمه دید و تا یک هفته به‌سختی نفس می‌کشیدم، اما کم‌کم بهتر شدم. اما تا شش‌ماه نه می‌توانستم آواز بخوانم و نه ورزش کنم و تا یک‌سال نفس عمیق بکشم. تا اینکه سرانجام به حال عادی برگشتم.

س- پس چگونه به رادیو ایران رفتید و در برنامه گلها شکفتید؟
شجریان: سال ۴۵ بود که دوستم ابوالحسن کریمی اصرار کرد برای شرکت در امتحان شورای موسیقی رادیو به تهران برویم. فردای آن‌روز به‌اتفاق، به تهران آمدیم و به‌محض ورود، میدان ارگ را نشانه گرفتیم. مسئول اتاقک نگهبانی نه-تنها ما را تحویل نگرفت و پاسخی نداد، بلکه عملا ما را رد کرد. روز بعد ابوالحسن گفت «برویم، امروز ترفندی خواهم زد». من رغبت چندانی نشان ندادم، اما ابوالحسن اصرار کرد. خوشبختانه مامور اتاقک نگهبانی و اطلاعات رادیو، مامور دیروزی نبود. یک آقای خوش‌اخلاق در جای او نشسته بود و ابوالحسن به او نزدیک شد و در گوش او چیزهایی گفت و بلافاصله دیدم که بلند شد و به ما گفت برویم داخل. از حیاط گذشتیم، پله‌ها را هم بالا رفتیم، اداره موسیقی را هم پیدا کردیم، اما حدود نیم‌ساعت ما را مثل توپ پینگ‌پونگ به در و دیوار زدند، بی‌آنکه پاسخی بدهند. من خسته شدم، محیط آنجا را با فضای روحی خودم بیگانه یافتم. به ابوالحسن گفتم «از خیر رادیو بگذر. بگذار برویم». اما او گفت «شجر! چرا نباید صدای تو از رادیو ایران پخش شود؟ کمی تحمل داشته باش و صبوری کن، بگذار به عهده من. ما برای همین مقصود به تهران آمدیم. کار دیگری نداریم». سرانجام راهی برای نام‌نویسی و شرکت در امتحان پیدا کردیم و گفتند «شورا روزهای سه‌شنبه تشکیل می‌شود. ساعت ده صبح سه‌شنبه اینجا باشید». سه‌شنبه موعود فرارسید. اتاق شورا، میز کنفرانس بزرگی داشت و حدود دوازده−سیزده نفر اعضای شورا نشسته بودند.

س- آنها را به خاطر دارید؟
شجریان: بله، آقای مشیر همایون، شهردار شورا بود. آقایان حسنعلی ملاح، علی تجویدی، مختاری و دیگران بودند. گفتند: «بیات ترک» بخوان؛ من هم از مایه بلند دو سه بیتی خواندم و درمایه «بم» فرود آمدم. آقای ملاح گفتند: می‌توانی ضربی بخوانی؟ گفتم: با شعر دیگری بخوانم؟ گفتند: بخوان. خواندم. بعد آقای تجویدی پرسیدند: شما تصنیف هم می‌خوانی؟ من چون تصنیف خواندن را دوست نداشتم و دونِ شأن آواز می‌دانستم، با لحن بسیار جدی گفتم: ابدا!؛ امتحان تمام شد و بیرون آمدم. دوستم که پشت در ایستاده بود، گفت: بارک‌ا… شجر، محشر کردی. ممکن نیست تو را قبول نکنند. از دفتر پرسیدم که کِی جواب امتحان را خواهندداد؟ گفتند: معلوم نیست، شما دو هفته دیگر مراجعه کنید، شاید جواب بدهند. ما هم برای یک هفته به تهران آمده‌بودیم و بودجه کافی نداشتیم. به ابوالحسن گفتم: اینها جواب‌بده نیستند، بیا برگردیم؛ اگر می‌خواستند در همان موقع، قبولیِ مرا اعلام می‌کردند. از این گذشته، آقای تجویدی هم که حتما از جواب منفی قاطع من درمورد خواندن تصنیف خوشش نیامد و درهرحال من خوش‌بین نیستم؛ در مشهد هم کلی کار دارم، سفارش تابلوی برنجی و کارهای دیگر، باید برگردم و به کارهایم برسم. گفت: ای بابا، تو از روز اول از تهران خوشت نیامد. اما جای تو همین-جاست. مشهد که جایی نیست.

س- منظورش این بود که ماهی در دریا بزرگ می‌شود.
شجریان: ابوالحسن این را خوب فهمیده بود. برای اینکه مرا به ماندن متقاعد کند، گفت: من از فردا راه می‌افتم و از مغازه‌های تهران برایت تعدادی سفارش می‌گیرم که همین‌جا کار کنی و هزینه اقامت را هم تامین کنی.

س- عجب مصمم بوده‌است این رفیقِ شفیق شما. اگر هرکس در زندگی چنین رفیقی اینچنین خیرخواه و پشتیان می‌داشت، گمان نمی‌کنم خیلی از استعدادها هرز می‌رفتند و یا حرام می‌شدند.
شجریان: در عالم دوستی، موجود غریبی بود. گفتم: شاید نتوانستی سفارش بگیری. گفت: تا سفارش نگیرم، دست‌بردار نیستم. همین‌جا در تهران می‌مانیم، خرجی خود را در می‌آوریم و منتظر می‌مانیم تا رادیو جواب بدهد. همت عجیبی داشت. بعد از چندروز پیاده‌روی در خیابانهای تهران و تحمل خستگی و گرمای تابستان، سرانجام تعدادی سفارش برایم گرفت که به جای حروف برنجی با پلاستیک و تلق بسازم و به‌این‌ترتیب توانستیم یک‌ماه خودمان را در تهران اداره کنیم. بعد از یک‌ماه رفتیم که جواب قطعی بگیریم. گفتند: فعلا رادیو بودجه ندارد که خواننده استخدام کند. ابوالحسن گفت: کسی از شما حقوق نخواست، ایشان می‌خواهد افتخاری بخواند؛ اصلا شما درباره خوب و بد صدای ایشان نظری ابراز نکرده‌اید که ما تکلیف خود را بدانیم. کارمند دفتر گفت: به من ربطی ندارد، من که «شورا» نیستم. گفتم: ابوالحسن! اینقدر جوش نزن، بیا برویم. دنیا که به آخر نرسیده. فعلا بچه-هایمان در مشهد منتظرند. بیا برگردیم، سال دیگر می‌آییم.

‌س- به خاطر گرفتاری اقتصادی بود که در مشهد جدای از کار معملی، تابلو هم می‌فروختید؟
شجریان: بله. از همان ابتدای زندگی مشترک، بدون اینکه پدرم حتی یک‌ریال به مراسم ازدواج و یا بعد از آن کمکی کند، خودم همه‌چیز را روبراه کردم و به-خاطر می‌آورم برای پرداخت بدهی‌های عروسیم، گاهی شبها تا صبح برای مغازه‌ها و شرکتها و غیره، تابلو می‌نوشتم و در ساختن حروف با برنج و مس و آلومینیم تجربه زیادی کسب کرده‌بودم و از درآمد آن زندگیم را اداره می‌کردم تا بدهی‌ها را پرداختم. البته همسرم خیلی با من همراه بود و با کمک او بر مشکلات مالیِ یک زندگی بسیار محقر، پیروز شدیم.

س- به‌این‌ترتیب بعد از پایان منفی و مایوس‌کننده رادیو به مشهد برگشتید.
شجریان: بله، به مشهد برگشتیم و زندگی عادی را از سر گرفتیم.

س- خیلی مایل و مشتاقم بدانم بعد از این به‌اصطلاح شکست، به‌خصوص ابوالحسن در بین راه تا مشهد، چگونه احوالی داشت؟
شجریان: بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، می‌گفت: ما دوباره برمی‌گردیم و اینها را متقاعد و وادار می‌کنیم که صدای تو را از رادیو پخش کنند. شجر، تو باید بخوانی و در برنامه گلها هم بخوانی… سال بعد بوسیله آقای دکتر شریف‌نژاد که معاون رادیو خراسان بود و به من لطف فراوان داشت، قرار گذاشتیم تابستان که ایشان در تهران هستند، من هم به تهران بروم. شاید از این طریق دیوارهای بلند رادیو را از سر راه برداریم. من به تهران آمدم و یک‌شب به‌اتفاق ایشان به منزل مرحوم آقای حسین محبی که اپراتور باسابقه رادیو و برنامه گلها بود، رفتیم. آقای محبی دوستی نزدیکی با دکتر داشت و مرد بسیار خوش‌اخلاق، قلندر و عارف‌مسلکی بود. فردای آن‌روز مرا همراه با یک نوار که در «سه‌گاه» خوانده‌بودم با خود به رادیو برد و به آقای داوود پیرنیا که مسئول و تهیه‌کننده آن زمان برنامه گلها بود، معرفی کرد. همان معرفی، راهگشای من به رادیو ایران و برنامه گلها بود که مقصود و منظور اصلیم بود.

س- و سرانجام به این منظور رسیدید و مردم ما یک هنرمند ماندگار یافتند.
شجریان: وظیفه خود می‌دانم به‌عنوان حق‌شناسی، از دلسوزی‌های ابوالحسن کریمی، محبتهای دکتر شریف‌نژاد و یادی خوش از زنده‌یاد حسین محبی، از همه آنها که در این راه طولانی مرا یاری دادند، سپاسگزاری کنم.

س- برویم بر سر تواضع و فروتنی شما؛ احترامی که شما پیوسته به شکل‌های گوناگون نسبت به استادان خود داشته‌اید، برای ما همیشه احترام‌برانگیز بوده‌است. رفتار فروتنانه شما در نهمین جشن هنر شیراز، در برابر استاد نورعلی‌خان برومند را فراموش نمی‌کنم. در مراسم تدفین ایشان که همان سال اتفاق افتاد، براستی چون ابر بهاران گریستید. امواج صدای شما در فضای امامزاده طاهر کرج در هنگام خاکسپاری استاد بنان، هنوز پژواک غریبی دارد. هرکه بیمار و بستری می‌شود، شما جزو نخستین عیادت‌کنندگان اویید. هرکه می‌میرد، شما در صف نخستِ تشییع‌کنندگان هستید. صدای ملت ما از حنجره شما بیرون می‌آید. یادی از استادان خود نمی‌کنید؟
شجریان: من اساتید فراوانی داشته‌ام که همه دانشم از موسیقی، ردیف و گوشه‌ها و شیوه خوانندگی، همه را مدیون و مرهون ایشان هستم. از اساتیدی که از طریق صفحات و نوارهایشان به من آموختند، می‌توانم از اقبال-السلطان، طاهرزاده، قمرالملوک وزیری، ظلی، بنان و تاج‌اصفهانی نام ببرم که همگی در کار من تاثیر گذاشته‌اند. اما اساتیدی که بخت درک حضورشان را داشته‌ام، اسماعیل مهرتاش، احمد عبادی، نورعلی‌خان برومند، عبدالله دوامی و فرامرز پایور بوده‌اند. در موتیف‌ها و جمله‌پردازی‌ها و انتخاب و اتصال موتیف‌ها و جمله‌ها، بیشترین استفاده را از تارِ استاد جلیل شهناز برده‌ام. در بیان کلمات و موسیقی و شعر و دکلمه و تحریرها بیشترین استفاده را از طاهرزاده و بنان برده‌ام. اما نمی‌توانم از تنها استادی که سالها زیر نفوذ و تاثیر متعالی او بوده‌ام، یاد نکنم. از زنده‌یاد «دادبه» که برگ سبز ۱۱۵ همراه با سنتور ورزند از او به یادگار مانده‌است و «دشتستانی» را با صدا و شیوه‌ای خوانده‌است که واقعا «آوای آسمانی» است. او به من آموخت که هر پدیده از جهان مردمی را چگونه بشناسم، چگونه به گوهر مردم سرزمینم پی ببرم و چگونه آنها را به کار گیرم.

س- بیست‌وهفت سال پیش درمورد رابطه شما با شعر و چگونگی انتخاب غزل-های حافظ از شما پرسیدم، گفته‌بودید: «درمورد رابطه‌ام با شعر بگوییم که مطالعه شعر و انتخاب آن و همینطور آهنگ‌سازی روی کلمات شعر، نیروی خلاقه را برای اجرای برنامه، تقویت می‌کند. به حافظ به خاطر علوّ طبعش عشق می‌ورزم. با شعر اوست که انسان به آسمان عروج می‌کند. اگر شعر خوب در اختیار نباشد، هیچ‌گاه نمی‌توانم آواز خوب بخوانم و انتخاب حافظ بدان-جهت است که هر هنرمندی، زرگری یک گوهرتراش را صیقل می‌دهد. شعر حافظ هم برای من یک «گوهر» است».

س- «من زرگرم و شعر حافظ گوهر من است»، این تیتری بود که من برای گفتگوی با شما برگزیدم. امروز چه تعریفی از شعر موسیقی دارید؟
شجریان: شعر و موسیقی در تمام طول تاریخ این سرزمین کهنسال و فرهنگ دیرپای آن همچون دو بال یک پرنده برای «پرواز» بوده‌اند. گرچه موسیقی فی-النفسه از شعر بی‌نیاز است، چون این شعر است که محتاج موسیقی است. زیرا موسیقی خونی است که در رگهای شعر جریان می‌یابد و جانی است که در جسم کلام جاری می‌شود. اما این‌دو، «شعر و موسیقی» هرگاه که «اتفاق» کرده‌اند، زیبایی و تاثیر آن‌دو بر دلهای بیقرار و شیفته به حد کمال رسیده‌است. موسیقی باید به طرزی زیبا و جذاب، بیانگر مفاهیم شعر باشد.

س- از باب حق‌شناسی و یادآوری اساتیدی که در روزگارانی تیره و تار به موسیقی اصیل و ملی ما خدمت کرده‌اند تا این میراث معنوی گرانبها را برای مردم میهن ما به ارث بگذارند، خوشحال می‌شدم از استادان استادانتان نیز یاد کنید.
شجریان: ناگریزم از دوره قاجار شروع کنم، چون در این دوران است که موسیقی در بعضی دودمان‌ها و خاندان‌ها حفظ و حراست می‌شود. شاخص-ترین و کامل‌ترین نمونه موسیقی در این دوره، در خانواده آقا علی‌اکبر فراهانی بود که توسط فرزندان و شاگردان آنها سینه‌ به سینه حفظ می‌شد. میرزا عبدالله، نوازنده چیره‌دست تار و سه‌تار، برادر او میرزاحسین‌قلی، استاد و نوازنده کم‌نظیر و بی‌بدیل تار، با سعه صدر و گشادگی دل و دست، آنچه از استادان خود آموخته‌بودند، به شاگردان خود آموختند و از طریق آنها بود که موسیقی اصیل و کلاسیک ردیفی از این خانواده به ما رسیده‌است. آنها مکتبی به وجود آوردند که در آن شاگردان ممتازی تربیت شده‌اند که هر یک به‌نوبه خود مبدل به استادان بی‌بدیلی شدند. غلامحسن درویش، ارفع-الملوک، منتظم‌الحکما، یحیی‌خان قوام‌الدوله، میرزا اسدالله‌خان اتابکی، میرزا غلامرضا شیرازی، کلنل علی‌نقی وزیری، مرتضی‌خان نی‌داوود، اسماعیل قهرمانی، شکری، فروتن، موسی معروفی، هرمزی، سالار معظم، هنگ‌آفرین، حاجی آقا محمد و … گروه زیادی اساتید و نوازندگان شهیری که شاگردی شاگردان ایشان را داشته‌اند که همگی از چهره‌های برجسته و تاریخ‌ساز موسیقی ما هستند.

س- مرتضی‌خان نی‌داوود از جمله اساتید برجسته‌ای بود که من همیشه آرزو داشتم با او گفتگویی انجام دهم. جاذبه آهنگ جاودانیِ «مرغ سحر ناله سر کنِ» او بر روی شعر ملک‌الشعرا بهار و صدای تاریخی قمرالملوک وزیری، یک‌آن ما رها نمی‌کرد. او را آخر دهه چهل، در خیابان فردوسی یافتم. او در راسته وسایل ماهیگیری‌فروشان درست مقابل فروشگاه فردوسی، پایین‌تر از کوچه برلن، یک فروشگاه لوازم وسایل ماهیگیری داشت. همان‌جا در مغازه‌اش مصاحبه‌ای دو سه ساعته داشتم که بخشی از آن در روزنامه اطلاعات آن زمان چاپ شده‌است. من در یکی از پرسشهایم برای سرنوشت موسیقی ایرانی، که آن سالها به‌زعم ما داشت به خطر می‌افتاد، ابراز نگرانی کردم؛ مرتضی‌خان نی‌داوود با اطمینان‌خاطر گفت: «نگران نباشید، موسیقی اصیل ایرانی از میان نخواهدرفت. چون همه دستگاه‌ها و گوشه‌ها و زوایای آنرا من با تار زده‌ام و در آرشیو رادیو ایران نگهداری می‌شود. آنها که بخواهند، خواهندرفت و آنها را خواهندشنید… دو نکته در گفتگوی با مرتضی‌خان نی-داوود وجود داشت که به سفارش خود او، از خیر یک نکته‌اش گذشتم. از ایشان درباره شاگردانشان پرسیده‌بودم، از چند نفر شاگرد شاخص نام برد که در آن مصاحبه آمده‌است. اما گفت یکی از بهترین شاگردانش در نوازندگی تار، منوچهر اقبال است. من با شگفتی پرسیدم: همین رییس شرکت ملی نفت؟ گفت: بله، دکتر اقبال؛ و به گفته افزود: پنجه بسیار شیرین و دلنشینی دارد، اما تو این را چاپ نکن. امروز هم مرتضی‌خان نی‌داوود سر در نقاب خاک کشیده و هم دکتر منوچهر اقبال اگر حساب‌وکتابی داشته‌باشد، مسئول پاسخگویی در جهان دیگر است. شگفتی من آن زمان در این بود که یک رییس شرکت ملی نفت، به سازی به نام «تار» دل باخته باشد، و نواختن آنرا از استادی همچون مرتضی‌خان نی‌داوود، بیاموزد. من البته دیگر کنجکاوی نکردم که از چندوچون ماجرا آگاه شوم و مثلا بپرسم: چند سال است که دکتر منوچهر اقبال شاگرد شماست؟ چگونه شاگردی است؟ جلسه‌ای چند بشکه نفت حق‌التدریس به شما می‌پردازد؟ کی و کجا و برای چه کسانی و یا در چه مجالسی «تار» می‌نوازد؟ چون بلافاصله پرسیدم: از آوازخوانان امروز کدام‌یک را بیشتر می‌پسندید که به موسیقی اصیل ایرانی اعتبار می‌دهند؟ بی‌آنکه کمترین تردیدی به خود راه بدهد، گفت: اگر خواننده‌ای موسیقی ایرانی را زنده نگه دارد، همین شجریان است.
بعدها در خانه استاد عبادی که اگر درست در خاطرم مانده‌باشد، حوالی میدان کندی (توحید امروز) در یکی از کوچه‌هایی که به خیابان رودکی شمالی منتهی می‌شد قرار داشت، همین سوال را تکرار کردم. در تمام طول مصاحبه-ای که با ایشان داشتم، همسرشان نیز حضور داشتند. امروز باید اعتراف کنم یک تابلوی نقاشی که بر دیوار اتاق پذیرایی استاد نصب شده‌بود، در تمام طول مدت همه هوش و حواس مرا به خود مشغول داشته‌بود و من به گونه‌ای در حضور استاد نشسته بودم که با تابلو رخ‌به‌رخ بودم. استاد نقاش چشمه‌های اثیری، زن اثیری را چنان کشیده‌بود که من احساس می‌کردم نگاهش تا عمق روح مرا می‌کاود و دارد مستقیم مرا نگاه می‌کند. بنابراین درعین‌حال که هم صدای استاد را ضبط می‌کردم و هم تندنویسی می‌کردم که در پیاده‌کردن نوار دچار زحمت نشوم، به گونه‌ای که می‌کوشیدم استاد متوجه شگفتی من نشود، در تمام طول گفتگو سعی می‌کردم لرزش زانوانم را کنترل کنم. اما دل از تابلو نمی‌کندم. کلیه کسانی که خدمت استاد عبادی می‌رسیده‌اند، حتما آن تابلوی خیال‌انگیز را به‌خاطر می‌آورند و بی‌گمان استاد شجریان بیشتر از هرکسی باید آن تابلو را دیده‌باشد. گرچه او آنقدر محجوب است که گمان نمی‌کنم که به آن خیره شده‌باشد. چون استاد همیشه نمونه‌ای کامل از یک مرد محجوب بود که حتی دربرابر تعریف و تمجیدهای شیفتگان صدایش، سرخ می‌شد. آرزو داشتم آن تابلو متعلق به من می‌بود، ولی نبود. تردید نداشتم که استاد عبادی با دیدن آن سوز سازش بیشتر می‌شده‌است. من به بهانه دیدار دوباره تابلو، گفتگو را با استاد ناتمام گذاشتم که روز بعد بتوانم تا آنجا که مقدروم باشد، همه تابلو را در ذهن بسپارم. بیش از سی‌سال است ک آن تابلوی خیال‌انگیز در ذهن من نقش بسته‌است.

س- آن سالها به‌خاطر دارم که به قناری‌ها و مرغ‌های عشقتان احساس غریبی داشتید. می‌گفتید در ارتباط با آنها روحانیتی در شما ایجاد می‌شود که برایتان لذتبخش است. این لذت مداوم، طعم خاصی به زندگی هنری شما بخشیده-است. به نظر می‌رسد هنوز هم به پرندگان عشق می‌ورزید. کمااینکه هنوز هم به عشق‌ورزی با طبیعت، پرورش گل و باغ زیبایی که با دستان هنرمند خودتان ساخته‌اید، ادامه می‌دهید. تاکستانی می‌پرورانید که خوشه‌های انگور دوکیلونیمی به بار می‌آورد. قناری‌ها، شمعدانی‌ها و مرغ‌های عشقتان شهره آفاق هستند. اعمال این همه مدیریت در قلمرو این همه توانایی، از شما هنرمندی استثنایی ساخته‌است. می‌توان در یک زمینه با تکیه بر توان، پشتکار و استعداد استاد شد؛ اما شما در هیچ قلمروی پا نمی‌گذارید، مگر آنکه آنرا به نهایت برسانید و کمال آنرا دریابید. پرورش گل، ساخت سنتور، کشاورزی، تربیت شاگردان، شناخت پرندگان، خوش‌نویسی… و عشق… عشق به مردم، فرزندانتان و دیگر چه بگویم. شما در همه این حوزه‌ها به کمال مطلوب دست یافته‌اید. از مرغ‌های عشقتان بگویید. نسیم وصل به افسردگان چه خواهدکرد؟ وقتی به صدای سرشار از شعور و فرهنگ پسرتان همایون گوش می‌کنم، در سوز صدایش، زیروبم آوازش، پیچ‌وخم کلماتش و لحن گیرایش سوز عشق را به‌روشنی حس می‌کنم. در نشست مطبوعاتیش که به مناسبت انتشار نخستین سی.دی و نوارش در روزهای پایانی اردیبهشت ۸۲ برگزار شد، شور عشق را در رفتار، کردار، گفتار و سکناتش دیدم. او نماینده نسل بافرهنگی است که برای فردای این سرزمین سخنها دارند. با دیدن او با خود گفتم: این جوان رعنا همان کودک دوسالۀ بیست‌وپنج سال پیش است که پدرش می‌گفت: گوش فوق‌العاده حساسی به موسیقی دارد و بسیار هم جدی است. اکنون ادامه‌دهنده شایسته‌ای برای مکتب آواز پدر خویش است. به نظر می‌رسد زندگی عاشقانه‌ای دارد که سرشار از شور زندگی است.
شجریان: همایون و همسرش دو مرغ‌عشق من‌اند. او و همسرش زندگی سرشار از عشقی را دارند که روزبه‌روز عمیق‌تر و پرشورتر می‌شود. درمورد تعاریفی که شما از من بدست می‌دهید، ضمن سپاسگزاری باید بگویم اغراق می‌کنید. من به همه آنچه شما برشمردید، تا اندازه‌ای توانایی‌هایی دارم. تنها می‌توانم بگویم سعی می‌کنم هر چیزی را در نقطه کمال آن بجویم. بله، من به همه آن چیزهایی که شما اشاره کردید عشق می‌ورزم: به طبیعت، کشت‌وکار، گل، پرنده‌ها، که واقعا ارتباط با آنها در من نوعی روحانیت ایجاد می‌کند، به هنرم، فرزندان و خانواده‌ام که همیشه در مرتبه اول اهمیت‌اند.

س- خوب، شما فرزندان خوبی تربیت کرده‌اید.
شجریان: و به آنها افتخار می‌کنم.

س- کمااینکه آنها نیز به داشتن پدری هنرمند چون شما افتخار می‌کنند. همایون وقتی از شما صحبت می‌کند، انگار دارد با احترام و احتیاط تمام درمورد «پیر» خودش حرف می‌زند. سی‌سال است که ما شور عاشقانه را در صدای شما با همه وجود خود حس می‌کنیم. این شور عاشقانه را یک درک متعالی عرفانی نیز همراهی می‌کند. گاهی در اجراهایتان چنان بودید که مخاطبان شما می‌توانستند از شما تجسم کامل یک انسان عاشق را بیابند. تعابیر شاعران بزرگ ما از «عشق» همیشه با بیان روایت و آواز شما زیباتر شده-است. بسیار مشتاقم بدانم این هنرمند اسطوره‌ای عصر ما، «عشق» راچگونه تعریف می‌کند. این شاه‌بیت را شما با سوز عاشقانه‌ای می‌خواندید:
خیال در همه عالم برفت و باز آمد
که از وجود تو خوشتر ندید جایی را
شجریان: عشق پاره شدن بند دل است، آتش گرفتن وجود است.

س- نشان «پیکاسو» که شما آنرا در بیستم سپتامبر ۱۹۹۹ توسط «یونسکو» دریافت کردید، مایه مباهات و سربلندی همه ایرانیانی است که دلهای بیقرارشان به‌خاطر دوام و بقای این سرزمین در تب‌وتاب است و شما را به-عنوان هنرمند برجسته و ملی خود برگزیده‌است. این نشان همانقدر ارزشمند است که مدال طلای المپیک گردن‌آویز قهرمان یک ملت باشد. برای کسانی که برای قلمرو هنر و فرهنگ، مقام شامخ و ارجمندی قائلند، کم از جایزه ادبی نوبل نیست و بی‌گمان هرگاه آکادمی سوید، برای «هنر» نیز جایزه نوبلی می‌داشت، شایسته‌ترین هنرمند در مشرق‌جهان برای دریافت آن، شما می‌بودید؛ زیرا نزدیک پنج‌دهه است که شما شاخص‌ترین چهره موسیقی شرقید. افزون بر این که مرزهای فرهنگی و جغرافیایی را نیز در نوردیده‌اید. شجریان اکنون دیگر تنها متعلق به سرزمین مادریش، ایران، نیست. شما امروز یک نشان والای جهانی دارید. کنسرت‌های بیرون‌ازمرز شما را ما ندیده-ایم، اما آنهاکه شاهدان عادلی بوده‌اند، گفته‌اند که مخاطبان جهانی شما به همان اندازه از آواز و اجرای شما لذت می‌برند که هم‌میهنان غربت‌زده ما در طرب می‌افتند. داستان دریافت نشان یونسکو چگونه بود که میهن ما به-سادگی از کنار آن گذشت؟ درحالیکه یک سینماگر درجه سه در یک فستیوال سینمایی محلی درجه سه وقتی دیپلم افتخار می‌گیرد، صفحات نخست نشریات داخلی و رسانه‌های جمعی صوتی و تصویری آنرا بوق و کرنا می-گذراند و گوش فلک را با آن کر می‌کنند.
شجریان: در سال ۱۹۹۵ یونسکو به مناسبت بزرگداشت شاعر و ریاضیدان پرآوازه ایران، کنگره‌ای برپا کرد. کسان زیادی ازجمله ایرانیان فرهیخته‌ای در برپایی این کنگره نقش عمده داشتند. برگزارکنندگان و آقای «فدریکو مایور» دبیرکل یونسکو به این خیال افتادند که کنگرۀ بزرگداشت حکیم بزرگ نیشابور را با آوای جان‌بخش موسیقی ایرانی شرقی‌تر کنند و مرا برگزیدند. در شب پایانی و مراسم اختتامیه بزرگداشت خیام که در پاریس برگزار می‌شد، آقای فدریکو مایور مدال پیکاسو را به من اهدا کرد و به قرائت متن آن پرداخت:
«سازمان تربیتی و فرهنگی و علمی ملل متحد (یونسکو) به پاس تلاشهای محمدرضا شجریان درجهت موسیقی کلاسیک ایرانی و اشاعه آن به‌عنوان عامل گفتگوی فرهنگها، نشان طلای پیکاسو را به وی اعطا می‌کند».

س- چه زیباست، اینکه به شکل چشم پیکاسو طراحی شده‌است. چه طراح پرقدرتی است.
شجریان: می‌بینید شکل بیضی است و منحصرا برای یک هنرمند ساخته شده‌است.

س- سازنده‌اش کیست؟
شجریان: یک زرگر هنرمند اسپانیایی که هموطن پیکاسوست، هنرمندی که با خلق آثار شگفت‌انگیز و ایجاد سبکی نو در نقاشی، بنیان‌های این هنر را درهم ریخت و بر جهان عصر خودش تاثیری شگرف گذاشت.

س- چرا شبیه چشم پیکاسو؟
شجریان: سازنده‌اش در پاسخ به این سوال گفته‌بود: چون چشم پیکاسو، دنیا را به شکل متفاوتی می‌نگریست.

س- آرزو می‌کنم این نشان در کنار نشان‌های معنوی دیگری که ملت ایران بر سینه ستبر شما نصب کرده‌است، در حافظه تاریخی ملتها بدرخشد. اطمینان دارم در پاسخ به متن لوح ینوسکو، شما نز بیاناتی ایراد کرده‌اید.
شجریان: گفتم «از شما سپاسگزاریم که معنویت و فرهنگ کهن ایران زمین را شایسته دریافت نشان یونسکو دانسته‌اید و بنده را به نمایندگی از هنرمندان و کسانی که برای فرهنگ ایران خدمت کرده‌اند، برگزیده‌اید. این نشان به من تعلق ندارد، بلکه نشان قدردانی از هنر، معنویت و تمام استعدادهای ایرانی است و من به نیابت از تمام صاحب‌هنران ایرانی از شما تشکر می‌کنم».

س- آگاهی‌های بیشتری از این نشان به ما نمی‌دهید؟
شجریان: نشان هنر پیکاسو هر چهارسال یک‌بار از طرف یونسکو به هنرمند و یا شخصیتی که فعالیتهای فرهنگی جهانی دارد و کار دارای اصالت و ویژگی-هایی است، اهدا می‌شود.

‌س- در زمینه موسیقی چه کسانی آنرا قبلا دریافت داشته‌اند؟
شجریان: یهودی منوهین موسیقیدان بزرگ و نصرت ‌فتحعلی‌خان، خواننده پاکستانی این نشان را دریافت کرده‌اند. نصرت فتحعلی‌خان که متاسفانه دوسال پیش دنیا را به دنیادوستان واگذاشت، دوره قبل نشان پیکاسو را دریافت کرد و دولت و ملت پاکستان آن را به‌عنوان یک رخداد بزرگ در حیات اجتماعی، فرهنگی و هنری خود تلقی کردند. مطبوعات و رسانه‌های پاکستان آنچنان سروصدایی راه انداختند که گفتی بزرگترین رخداد هنری در میهنشان رخ داده‌است.

س- به خاطر اهمیت والای آن لابد؟
شجریان: نشان بزرگی است. حتی برخی از رییس‌جمهورها که کوششهای فرهنگی و هنری ویژه‌ای در سطح جهان انجام داده‌اند به دریافت این نشان مفتخر شده‌اند. بدون‌تردید نشان پیکاسو برای هر هنرمندی در هر حوزه فرهنگی و قلمرو جغرافیایی از نظر هنری و معنوی بسیار ارزشمند است. زیرا بزرگترین نشان فرهنگی جهانی است که از سوی یونسکو به هنرمندان جهان اهدا می‌شود.

س- مطمئن هستم علیرغم ظرفیت بالای روحی خود به هنگام دریافت آن سرشار از غرور و افتخار بودید و از این نشاط در پوست خود نمی‌گنجیدید.
شجریان: پیداست که از نشاط در پوست خود نمی‌گنجیدم. زیرا این نشان متعلق به مردم میهن من است که مرا در دامان پرمهر خود پرورده‌است. متعلق به خاک سرزمینی است که معشوق من است. اما بالاترین نیکبختی برای من در این است که گروهی صاحبدل به صدای من گوش می‌کنند و از آن لذت می‌برند و افزون‌براین، وقتی می‌بینم که پس از سالها زحمت و مرارت و خدمت به هنر این سرزمین، گروهی قدرشناس، خستگی را از تن انسان می‌زدایند. من با کمال افتخار آنرا به نمایندگی از سوی هنر ایران دریافت داشتم و با کمال افتخار نیز به پیشگاه ملت ایران تقدیم کردم.

هنرمندان سرزمین ایران در عرصه هنر و پهنه تاریخ آنچنان زیست کرده‌اند که هرگز یاد و آثار گرانقدرشان در تارک تاریخ بی‌رنگ نخواهدشد. در برخی از دوره‌ها که شاید زمانهای بسیار را نیز دربرمی‌گرفت، در آن هنگام که هوای اطراف سنگینی می‌کرده‌است، هنگامی که این سرزمین کهنسال در محیطی مسموم و فاسد گرفتار می‌شده و نوعی بی‌حرمتی بر عظمت فکر فشار می-آورد و زندگی در هجوم مشکلات گرفتار می‌آمد و اجتماع ایرانی در تنگنای خودپرستی‌ها تهدید می‌شد و به خفقان می‌افتاد، هنرمند ایرانی پنجره‌ها را می‌گشود و بهشتی آسمانی تصور می‌کرد تا هوای آزاد بازگردد و روح ایرانی حیات خود را بازیابد. تاریخ را فراموش نکنید. اینان شب تاریک جهان را به انوار خدایی روشن می‌کنند.
«ربنای» شجریان را گوش کنید. دلهایتان اگر نلرزید، به خدا اگر نزدیک نشوید، پاهایتان بی‌گمان خواهد لرزید. اینان حتی امروز نیز هستند. در کنار مایند. با ما زیست می‌کنند. بر ما واجب است که دنبال آنان و اینان بگردیم، همه کسانی را که اینطور لجوجانه می‌ایستند تا تمدن را نجات بخشند، پیدا کنیم؛ زمان را بشکنیم و تندیس این قهرمانان را دوباره بسازیم و آنان را که زنده می‌یابیم در آغوش گیریم. قهرمانان کسانی هستند که قلب بزرگ و روح بزرگ دارند.

منبع: 1pezeshk

Check Also

بخش‌هایی از زندگینامه رونالد ریگان، به بهانه مرگ همسرش

 نانسی ریگان، همسر رونالد ریگان، بازیگر نه چندان مشهور نقش‌های فرعی در هالیوود بود که …