گفت‌وگویی خواندنی با «ویلیام فاکنر» نویسنده امریکایی/ قسمت دوم

 

گفت‌وگویی خواندنی با «ویلیام فاکنر» نویسنده امریکایی/ قسمت دوم

«ویلیام فاکنر» در بخش نخست گفت‌وگوی خواندنی‌اش یا «ژان اشتاین»، نویسنده و ویراستار لس‌آنجلسی ‌ از ایده‌آل‌های عجیب و غریب خود در باب نویسندگی، نویسندگان هم‌عصرش، فعالیت در سینمای هالیوود و بکارگیری تکنیک در داستان‌هایش گفت و اکنون در بخش دوم این مصاحبه، او بیش از پیش دنیای پیچیده‌ی ذهنش را برای علاقه‌مندان به دنیای کتاب‌ها باز می‌کند و درباره‌ی رمان‌های خودش، چگونگی شکل‌گیری ایده‌ها، شخصیت‌ها و نویسندگان محبوبش می‌گوید.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، در پایان بخش اول این گپ‌وگفت‌ فاکنر از اثری صحبت می‌کند که بیشترین رنج را برایش دربرداشته و بیش از دیگر رمان‌ها برایش عزیز است. وی در ادامه‌ی حرف‌هایش این کتاب را معرفی می‌کند…

این کدام کارتان است؟

«خشم و هیاهو». من این کتاب را پنج بار نوشتم، سعی می‌کردم داستانی را بگویم که تا زمان نوشته‌نشدن رنجم می‌داد و از شرش خلاص نمی‌شدم. این داستان تراژیک دو زن گمشده است: «کادی» و دخترش. «دیزلی» یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌های من است چون شجاع، جسور، سخاوتمند، مهربان و باصداقت است. او از من شجاع‌تر، صادق‌تر و بخشنده‌تر است.

«خشم و هیاهو» چگونه شروع شد؟

از یک تصویر ذهنی شروع شد. زمانی که شکل نمادین داشت متوجهش نبودم. تصور دخترکی با شلوار گلی روی درخت هلو بود که از پنجره‌ای می‌توانست مراسم تدفین مادربزرگش را ببیند و مشاهداتش را برای برادرش که روی زمین است، تعریف کند. زمانی که توضیح دادم آن‌ها که هستند، چه می‌کنند و چطور شلوار دخترک گلی شده، فهمیدم غیرممکن است همه آن‌ها را در یک داستان‌کوتاه بیاورم و باید تبدیل به یک کتاب شود. بعد نماد شلوار خیس را فهمیدم و تصویری دیگر جایگزین قبلی شد؛ تصویر دخترکی یتیم که از طریق آبگذر از تنها خانه‌اش فرار می‌کند، خانه‌ای که در آن هرگز طعم عشق و محبت و درک را دریافت نکرد.

شروع کردم داستان را از چشم دخترکی کله‌شق تعریف کردن، چون حس کردم تأثیرگذارتر خواهد بود اگر داستان از دید کسی روایت می‌شد که تنها می‌داند چه اتفاقی می‌افتد و از چرایی ماجراها خبر ندارد. دیدم نتوانسته‌ام داستان را بگویم. سعی کردم دوباره تعریفش کنم، همان قصه از دید برادری دیگر. باز هم خودش نبود. برای سومین‌بار داستان را از زبان برادر سوم روایت کردم. هنوز هم آنطور که باید نبود.

تلاش کردم تکه‌ها را کنار هم قرار دهم، خودم راوی شوم و جاهای خالی را پر کنم. هنوز هم کامل نشده بود؛ کامل نشد تا 15 سال پس از چاپ کتاب، وقتی که ضمیمه‌ای را برای اتمام و خارج کردن داستان از ذهنم به کار اضافه کردم. این کار را کردم تا خودم هم به آرامش برسم. این کتابی است که با آن احساس لطافت و آرامش دارم. نمی‌توانستم به حال خود رهایش کنم. هرگز نمی‌توانستم به درستی تعریفش کنم، با این حال سخت تلاش کردم و باز هم سعی کردم، اگرچه احتمال داشت دوباره شکست بخورم.

«بنجی» چه حسی را در شما بیدار می‌کند؟

ویلیام فاکنر
تنها حسی که نسبت به «بنجی» دارم، اندوه و تأسف برای تمام بشریت است. نمی‌توانید هیچ حسی برای «بنجی» داشته باشید، چون او هیچ احساسی ندارد. تنها حسی که شخصا در موردش دارم نگرانی در این‌باره است که آیا آن‌گونه که خلقش کرده‌ام، باورپذیر هست یا نه. او پیش‌درآمد است، مثل گورکن نمایشنامه‌های الیزابتی. او وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و می‌رود. «بنجی» خیر و شری ندارد، چرا که هیچ آگاهی نسبت به هیچ یک ندارد.

«بنجی» عشق را احساس می‌کند؟

او حتی آنقدر عاقل نبود که خودخواه باشد. او یک حیوان بود. او مهر و محبت را تشخیص می‌داد، اما نمی‌توانست نامی برایش بگذارد. وقتی تغییر را در «کادی» حس کرد، گرفته شد و این تهدیدی برای عشق و محبت محسوب می‌شد. او دیگر «کادی» را نداشت، او آنقدر عقب‌مانده بود که حتی نمی‌دانست «کادی» را از دست داده است. فقط می‌دانست یک جای کار می‌لنگد و این باعث ایجاد خلأیی شده که او در آن رنج می‌کشد. او سعی کرد خلأ را پر کند. تنها چیزی که در دست داشت یکی از دمپایی‌های کهنه «کادی» بود. دمپایی همان عشق و محبت او بود که نمی‌توانست نامی برایش بگذارد. اما فقط می‌دانست که از دست رفته است. او کثیف می‌شد چون نمی‌توانست خود را ضبط و ربط کند و کثیفی هیچ معنایی برایش نداشت. او فرق بین کثیفی و تمیزی را نمی‌دانست، همان‌طور که خوب و بد را تشخیص نمی‌داد. دمپایی به او آرامش می‌داد. حتی با این که او دیگر یادش نمی‌آمد به چه کسی تعلق داشته، همان‌قدر که نمی‌دانست چرا ناراحت است. اگر «کادی» بار دیگر می‌آمد، احتمالا «بنجی» اصلا او را نمی‌شناخت.

آیا شخصیت‌پردازی داستان در قالب تمثیل که نمونه مسیحی آن را در «یک حکایت» هم داشتید، هیچ بهره هنری در این رمان دارد؟

همان فایده‌ای که نجاری که در صدد ساخت یک خانه مربع‌شکل است، در یک ساختمان چهارگوش می‌یابد. در «یک حکایت» تمثیل مسیحی تمثیل مناسب داستان بود. مثل یک مستطیل، گوشه مربعی‌شکل نقطه درستی است که با آن می‌توان یک خانه مثلث‌شکل ساخت.

آیا این بدین معناست که یک هنرمند می‌تواند مسیحیت را مثل یک ابزار به کار گیرد؟ همان‌طور که یک نجار از چکش سود می‌جوید؟

نجاری که از او حرف می‌زنیم هیچ‌وقت چکش را کم ندارد. اگر در مورد کلمه مسیحیت اتفاق‌نظر داشته باشیم، می‌توان گفت که همه آن را دارند. مسیحیت یک کد شخصی رفتاری است که فرد به وسیله آن تبدیل به انسانی برتر از آنچه طبیعتش به آن میل دارد، می‌شود. سمبل آن هر چه باشد – صلیب، هلال ماه یا هر چیز دیگر – این نمادی از وظیفه انسان در نژاد بشر است. تمثیل‌های متعدد آن جداولی هستند که انسان با آن‌ها خود را محک می‌زند و یاد می‌گیرد خود را بشناسد. مسیحیت نمی‌تواند خوبی را همچون یادگیری ریاضیات از روی کتاب به انسان بیاموزد.

این دین با ارائه نمونه بی‌همتایی از رنج و ایثار و وعده امید به انسان یاد می‌دهد چگونه خود را کشف کند و استاندارد و کدهای اخلاقی را در چارچوب ظرفیت و روح، برای خود تعریف کند. نویسندگان همیشه به سمت تمثیل‌های اخلاقی و آگاهانه کشیده شده و می‌شوند و دلیل آن بی‌همتا بودن این تمثیل‌هاست مثل سه مرد رمان «موبی‌دیک» که نماینده سه‌گانگی وجدان هستند: ندانستن، دانستن و اهمیت ندادن، و دانستن و اهمیت دادن.

آیا دو تم بی‌ربط در «نخل‌های وحشی» با هدفی نمادین کنار هم قرار گرفتند؟ آیا همان‌طور که برخی منتقدین می‌گویند این نوعی همراهی زیبایی‌شناسانه است و یا کاملا تصادفی است؟

آن یک داستان بود، داستان «شارلوت رتین‌مه‌یر» و «هری ویلبورن» که همه چیزش را فدای عشق کرد و آن را از دست داد. تا زمانی که نوشتن این کتاب را شروع نکرده بودم، نمی‌دانستم دو داستان مجزاست. وقتی به انتهای آنچه الان بخش اول «نخل‌های وحشی» محسوب می‌شود رسیدم، ناگهان فهمیدم چیزی کم است. داستان یک تأکید کم دارد، چیزی شبیه قرینه در موسیقی. بنابراین داستان پیرمرد را به دست گرفتم تا داستان «نخل‌های وحشی» به نقطه اوج بازگردد. بعد داستان پیرمرد را در نقطه‌ای که الان نخستین فصل است، رها کردم و «نخل‌های وحشی» را از سر گرفتم تا زمانی که ریتمش ضعیف شد. بعد دوباره آن را با بخشی از آنتی‌تزش به اوج رساندم. این آنتی‌تز داستان مردی است که به عشقش می‌رسد و بقیه کتاب را به فرار کردن از او حتی به قیمت بازگشت داوطلبانه به زندان برای کسب امنیت می‌گذراند. این‌ها دو داستان، تصادفی و شاید بر حسب ضرورت در کنار هم قرار گرفته‌اند. قصه در اصل قصه «شارلوت» و «ویلبورن» است.

چه میزان از نوشته‌هایتان براساس تجربیات شخصی است؟

هرگز حسابش نکرده‌ام، چون “چقدر” اصل مهم نیست. یک نویسنده به سه چیز نیاز دارد: تجربه، مشاهده و تخیل، که دو مورد و گاها یک موردشان فقدان دیگر فاکتورها را جبران می‌کند. برای من یک داستان معمولی با یک ایده، خاطره یا تصویری ذهنی شروع می‌شود. داستان‌نویسی در واقع در لحظه کارکردن برای توضیح چرایی آنچه اتفاق می‌افتد و علت شکل‌گیری آن است. نویسنده سعی دارد شخصیت‌هایی باورپذیر در موقعیت‌های تأثیرگذار و معتبر را به اثرگذارترین شکل ممکن خلق کند. واضح است که محیطی که برای او آشناست می‌تواند به عنوان ابزاری در اختیارش قرار گیرد. نظر من این است که موسیقی راحت‌ترین وسیله برای ابراز و بیان است چرا که ابتدا از تجربه و تاریخ انسانی سرچشمه می‌گیرد. اما از آنجا که واژه‌ها عرصه توانمندی من هستند، باید تلاش کنم آنچه موسیقی به خوبی بیان می‌کند را دست‌وپا شکسته ابراز کنم. یعنی موسیقی بهتر و آسانتر مطلب را می‌رساند، اما من کلمات را ترجیح می‌دهم. من خواندن را به گوش دادن ترجیح می‌دهم. سکوت و تصویری که در سکوت از واژه‌ها خلق می‌شود را به صدا ارجح می‌دانم. طوفان و موسیقی متن در سکوت شکل می‌گیرد.

برخی می‌گویند کارهای شما را حتی بعد از دو یا سه‌بار خواندن نمی‌فهمند، چه راهکاری به آن‌ها پیشنهاد می‌کنید؟

چهار بار بخوانند!

شما از تجربه، مشاهده و تخیل به عنوان فاکتورهایی مهم برای نویسنده نام بردید، آیا الهام را هم در این دسته قرار می‌دهید؟

من از الهام هیچ‌ چیز نمی‌دانم، چون نمی‌دانم اصلا چیست. درباره‌اش شنیده‌ام، اما تا حالا ندیدمش.

گفته می‌شود شما نویسنده‌ای هستید که زیاد به خشونت می‌پردازید

مثل این است که بگویید چکش دغدغه نجار است. خشونت تنها یکی از ابزارهای نجار است. نویسنده هم مثل نجار تنها با یک وسیله نمی‌تواند خلق کند.

می‌توانید بگویید نویسندگی را از کجا آغاز کردید؟

در نیواورلئن زندگی می‌کردم و هرجور کاری که لازم بود می‌کردم تا هراز چندگاهی پولی ناچیز به دست آورم. با «شروود اندرسن» آشنا شدم. بعد از ظهرها در شهر می‌چرخیدیم و با مردم حرف می‌زدیم. عصرها باز همدیگر را می‌دیدیم و او حرف می‌زد و من گوش می‌دادم. هرگز پیش از ظهر او را نمی‌دیدم. منزوی بود و کار می‌کرد. روز بعد همین جریان تکرار می‌شد. فکر می‌کردم اگر این زندگی یک نویسنده است، پس نویسنده شدن کاملا مناسب من است. بنابراین نوشتن اولین کتابم را شروع کردم. اول به این نتیجه رسیدم که نوشتن مفرح است. حتی فراموش کردم سه هفته است آقای اندرسن را ندیده‌ام، تا جایی که او به در خانه‌ام آمد، اولین‌باری بود که برای دیدنم می‌آمد. به من گفت: مشکل چیست؟ از دستم عصبانی هستی؟ گفتم دارم یک کتاب می‌نویسم. تعجب کرد و رفت. وقتی کتاب «اجرت سرباز» را تمام کردم، خانم اندرسن را در خیابان دیدم. پرسید کتاب چطور پیش می‌رود و گفتم تمامش کردم. او گفت: شروود می‌گوید با تو معامله‌ای می‌کند؛ اگر مجبور نباشد نوشته‌ات را بخواند، با ناشرش حرف می‌زند تا کتابت را چاپ کند. من هم گفتم: باشد. من این‌طور نویسنده شدم.

چه نوع کارهایی برای به‌دست آوردن پولی ناچیز انجام داده‌اید؟

هرکاری که پیش می‌آمد. از هر کاری کمی سردرمی‌آوردم؛ قایقرانی، نقاشی ساختمان، خلبانی. پول زیادی نیاز نداشتم چون زندگی در آن زمان در نیواورلئن ارزان بود و تمام آنچه لازم داشتم جایی برای خواب، کمی غذا و تنباکو بود. کارهای زیادی بود که می‌توانستم دو یا سه روز انجام دهم و خرج بقیه ماهم را درآوردم. خلق‌وخویم شبیه ولگردها و خانه‌به‌دوش‌هاست. آنقدر پول نمی‌خواهم که برایش کار کنم. به نظرم خیلی شرم‌آور است که اینقدر کار در دنیا وجود دارد. یکی از غم‌انگیزترین مطالب این است که تنها چیزی که یک مرد می‌توان هر روز به مدت هشت ساعت تکرار کند، کار کردن است. تو نمی‌توانی روزانه هشت ساعت بخوری یا هشت ساعت بخوابی. تنها کاری که می‌توانی هشت ساعت تکرارش کنی، هر روز پس از دیگری، کار کردن است. به همین دلیل است که انسان خودش و دیگران را بدبخت و ناخشنود می‌کند.

حتما به «شروود اندرسن» احساس دین می‌کنید، اما به عنوان یک نویسنده او را چگونه می‌بینید؟

او پدر نویسندگان آمریکایی هم‌نسل من و سنت نگارش آمریکایی بود که نویسندگان پس از ما ادامه‌اش می‌دهند. او هرگز ارزشی را که لایقش بود دریافت نکرد. «دریزر» برادر بزرگ‌تر او و «مارک تواین» پدر هر دوی آنان بود.

نظرتان در مورد نویسندگان اروپایی آن دوران چیست؟

دو مرد بزرگ دوران من «توماس مان» و «جیمز جویس» بودند. شما باید همان‌طور که کشیش بی‌سواد تعمیددهنده «عهد عتیق» را با ایمان کامل می‌خواند، «اولیس» جویس را بخوانید.

چگونه پیش‌زمینه کارهایتان را از انجیل گرفتید؟

جد من «موری» مردی بسیار مهربان بود که همیشه با ما بچه‌ها خوب رفتار می‌کرد. در واقع علی‌رغم این که او از نژاد اسکات بود، به نظر ما نه فرد دینداری می‌آمد و نه خیلی سختگیر. او مردی با اصولی انعطاف‌ناپذیر بود. یکی از قوانین این بود که همه از کودکان گرفته تا بزرگسالان، باید بخشی از انجیل را حفظ می‌کردند و وقتی برای صبحانه دور میز جمع می‌شدیم خیلی روان برای دیگران می‌خواندند.

اگر چیزی آماده نکرده بودیم، حق خوردن صبحانه نداشتیم. البته در چنین وضعیتی وقت کافی به شما می‌دادند تا بروید و آیه‌ای حفظ کنید و دوباره برگردید. این آیه باید معتبر و درست می‌بود. وقتی کوچکتر بودیم می‌توانستیم هر روز آیه‌ای تکراری بخوانیم تا وقتی بزرگ‌تر شدیم… یک روز صبح که سهم انجیل‌مان خیلی راحت و بدون حتی گوش کردن به خودمان از حفظ می‌خواندیم و 7 تا 10 دقیقه جلوتر چشم‌مان میان نان، استیک، مرغ سرخ‌شده، سبوس، سیب‌زمینی شیرین و چند نوع نان داغ چرخ می‌زد، ناگهان حس می‌کردیم او با چشمان بسیار آبی، مهربان و بیشتر انعطاف‌ناپذیر تا سختگیرانه‌ی خود به ما نگاه می‌کند… و فردا صبح ما یک آیه جدید از حفظ بودیم. به نوعی می‌توان گفت آن زمانی بود که ما می‌فهمیدیم کودکی‌مان به پایان رسیده است و مجبوریم بزرگ شویم و به دنیای بزرگسالی وارد شویم.

آیا کارهای نویسندگان هم‌عصر خود را می‌خوانید؟

نه، کتاب‌هایی که من مطالعه می‌کنم آن‌هایی است که از دوران جوانی می‌شناسم و دوستشان دارم و مثل آدمی که پیش دوستان قدیمی‌اش باز‌می‌گردد به آن‌ها رجوع می‌کنم. «عهد عتیق»، کارهای «دیکنز»، «کنراد»، «سروانتس»، همان‌طور که خیلی‌ها انجیل را هر سال می‌خوانند من «دن کیشوت» را بارها می‌خواندم. «فلوبرت»، «بالزاک» که دنیای بکر خود را خلق کرد، رگی که در 20 کتاب در جریان بود. «داستایوفسکی»، «تولستوی» و «شکسپیر». اغلب «ملویل» می‌خواندم و از میان شاعران به «مارلو»، «کمپیون»، «جانسون»، «هریک»، «دان»، «کیتز» و «شلی» علاقه داشتم. هنوز هم «هوسمن» می‌خوانم. آنقدر این کتاب‌ها را خوانده‌ام که همیشه از صفحه‌ی اول شروع نمی‌کنم و تا آخر نمی‌خوانم‌شان. فقط یک صحنه را می‌خوانم و یا بخشی که مربوط به یک شخصیت است؛ مثل این که چند دقیقه با یک دوست حرف بزنم.

و فروید؟

وقتی در نیواورلئن بودم همه درباره فروید حرف می‌زدند، اما من از او چیزی نخوانده بودم. از شکسپیر هم همین‌طور. شک دارم «ملویل» هم خوانده باشد.

آیا تاکنون داستان‌های معمایی خوانده‌اید؟

از «سیمنون» خوانده‌ام چون مرا یاد «چخوف» می‌اندازد.

محبوب‌ترین شخصیت‌تان کیست؟

شخصیت‌های محبوب من «سارا گمپ» (شخصیتی در رمان «مارتین چازلویت» اثر دیکنز) – زنی بی‌رحم و نامهربان، فرصت‌طلب و غیرقابل اعتماد که بیشتر ویژگی‌هایش منفی بود و «خانم هریس» (شخصیتی خیالی در رمان «مارتین چازلویت»)، «فالستاف» (شخصیتی در نمایش‌نامه‌های «همسران سرخوش وینزد» و «هنری چهارم» نوشته «شکسپیر»)، «پرنس هال» (از شخصیت‌های نمایشنامه «هنری چهارم»)، «دن کیشوت» و البته «سانچو». همیشه «لیدی مکبث» را می‌ستودم و «اوفیلیا» و «مرکوتیو» (از اشخاص نمایشنامه «رومئو و ژولیت»). هم او و هم خانم «گمپ» از پس زندگی برمی‌آمدند، به دنبال لطف دیگران نبودند و هرگز نمی‌نالیدند.

«هاک فین» و البته «جیم». «تام سایر» را هیچ‌وقت زیاد دوست نداشتم، آدم دله‌ی افتضاحی بود. «سوت لووینگود» کتابی که «جورج هریس» بین سال‌های 1840 و 1850 در کوهستان‌های «تنسی» نوشت، را هم دوست دارم. در مورد خودش توهم نمی‌زد و تمام تلاشش را می‌کرد. بعضی‌ جاها بزدل می‌شد و خودش این را می‌دانست و اصلا شرمنده نبود. او بدبختی‌هایش را به گردن فرد دیگری نمی‌انداخت و هرگز به خاطرش به خدا شکایت نمی‌کرد.

آیا در مورد آینده‌ی رمان نظری دارید؟

تصور می‌کنم تا زمانی که مردم به خواندن رمان ادامه دهند، نوشتن آن‌ها هم ادامه خواهد داشت و بالعکس. البته اگر سرانجام مجلات تصویری و کمیک استریپ‌ها ظرفیت مطالعه انسان‌ها را ضعیف نکنند. ادبیات واقعا در حال برگشت به دوران تصویرنگاره‌ها در غارهای ناندرتال‌هاست.

نظرتان در مورد نقش منتقدان چیست؟

هنرمند وقت ندارد به منتقدان گوش دهد. آن‌هایی که می‌خواهند نویسنده شوند، نقدها را می‌خوانند. کسانی که می‌خواهند بنویسند، وقت خواندن نقدها را ندارند. نقش آن‌ها به خود هنرمند مربوط نمی‌شود. هنرمند بالاتر از منتقد قرار دارد، چرا که هنرمند چیزی را می‌نویسد که منتقد را تحت تأثیر قرار می‌دهد. اما منتقد چیزی می‌نویسد که همه را تکان می‌دهد، جز هنرمند.

پس شما هیچ‌وقت نیازی ندیدید با کسی درباره کارتان حرف بزنید؟

نه من خیلی مشغول نوشتن هستم. کارم باید حس رضایت به من بدهد وگرنه نیاز ندارم درباره‌اش حرفی بزنم. اگر مرا راضی نکرده باشد، بحث کردن کمکی به رشدش نمی‌کند. چون تنها راه بهتر شدنش بیشتر کار کردن روی متن است. من یک شخصیت ادبی نیستم، بلکه تنها نویسنده‌ام. از بازار حرف و بحث لذت نمی‌برم.

منتقدان می‌گویند روابط خونی در رمان‌هایتان نقطه مرکزی است.

این هم یک نظر است، همان‌طور که گفتم من نظر آن‌ها را نمی‌خوانم. شک دارم فردی که سعی دارد درباره مردم بنویسد بیشتر از این که به شکل بینی آن‌ها علاقه‌مند باشد به روابط خونی انسان‌ها توجه کند، مگر این که این ارتباطات به روند داستان کمک کند. اگر نویسنده روی چیزهایی که مورد نیاز و علاقه‌اش است تمرکز کند که همان حقیقت و قلب انسان است وقتی زیادی برای چیزهای دیگر مثل افکار، شکل بینی و یا روابط خونی آن‌ها نخواهد داشت، چرا که من اعتقاد دارم ایده‌ها و واقعیت‌ها خیلی به واقعیت ربطی ندارند.

منتقدان همچنین می‌گویند شخصیت‌های شما هرگز به طور آگاهانه بین خیر و شر انتخاب نمی‌کنند.

زندگی علاقه‌ای به خوب و بد ندارد. «دن کیشوت» دائم در حال انتخاب بین خیر و شر بود، اما حیطه انتخاب او رویاهایش بود. او دیوانه بود و تنها زمانی به دنیای واقعی وارد می‌شد که خیلی مشغول مراوده با مردم بود. او وقت نداشت خوب را از بد تشخیص دهد. از آن‌جا که مردم تنها در زندگی وجود دارند، باید وقت‌شان را به زنده ماندن اختصاص دهند. زندگی پرتحرک است و حرکت توأم با چیزهایی مثل آرزو، قدرت‌طلبی، و لذت‌جویی است که بشر را به جنب‌وجوش و حرکت می‌اندازد. وقتی را که بشر صرف اخلاق می‌کند، باید به زور هم که شده از همین حرکت زندگی که او هم جزئی از آن است، بگیرد. او مجبور است دیر یا زود بین خوب و بد انتخاب کند. زیرا برای این که بتواند فردا هم زندگی کند، وجدان اخلاقی او چنین چیزی را از او می‌خواهد. وجدان اخلاقی نفرینی است که باید از سوی خدایان قبولش کند تا بتواند خواب ببیند.

کمی بیشتر درباره حرکت مربوط به هنرمند توضیح دهید

ویلیام فاکنر
هدف هر هنرمندی به چنگ آوردن حرکت یا همان زندگی توسط ابزارهای مصنوعی است تا آن را محکم نگه دارد و 100 سال بعد وقتی غریبه‌ای به آن نگاه کرد، موجب حرکت شود؛ همان‌طور که زندگی این‌گونه است. از آنجا که انسان فانی است، تنها راه ممکن جاودانگی به جا گذاشتن چیزی ماندگار است که دائم در حرکت باشد. هنرمند با همین روش پیامی را روی دیوار فراموشی منحط می‌نویسد، دیواری که روزی باید از آن بگذرد.

«مالکولم کولی» گفته است که شخصیت‌های شما تابع تقدیرشان هستند.

این عقیده‌ی اوست. نظرم این است که برخی از آن‌ها این‌طور هستند و برخی نه، مثل شخصیت‌های دیگر نویسندگان. به نظرم «لنا گرو» در رمان «روشنایی در ماه اوت» خیلی خوب از پس سرنوشتش برآمده است. برای او واقعا اهمیت نداشت که مرد تقدیرش «لوکاس برچ» بود یا نه. در تقدیرش نوشته شده بود که همسر و فرزندانی داشته باشد و او این را می‌دانست. بنابراین او به سمتش رفت، آن را پذیرفت و از هیچ‌کس هم کمک نخواست. او فرمانده روح خود بود. هرگز یک لحظه هم گیج، هراسان یا بی‌تاب نمی‌شد. او حتی نمی‌دانست که نیازی به دلسوزی ندارد. خانواده «بوندرن» در «گور به گور» هم از پس سرنوشتشان می‌آمدند. پدر آن‌ها طبیعتا پس از آن که همسرش را از دست داد، به همسری دیگری نیاز داشت، بنابراین دوباره ازدواج کرد. او زمانی نه تنها آشپز خانواده را عوض کرد، بلکه گرامافونی گرفت تا زمانی که استراحت می‌کنند به آن‌ها حس لذت بدهد. دختر باردارشان نتوانست شرایطش را عوض کند اما ناامید نشد. سعی کرد دوباره تلاش کند و اگر تمام تیرهایش هم به سنگ می‌خورد، اتفاق مهمی تلقی نمی‌شد، بلکه این فقط یک بچه دیگر بود.

آقای «کولی» همچنین گفته است خلق شخصیت‌های بین 20 تا 40 سالی که بشود با آن‌ها همذات‌پنداری کرد برای شما سخت است.

افراد بین 20 تا 40 سال ترحم‌برانگیز نیستند. کودک چنین ظرفیتی دارد اما نمی‌داند. یعنی وقتی می‌فهمد که سنش از چهل گذشته. بین سنین 20 تا 40 سالگی اراده و تمایل بچه برای دست زدن به کاری، قوی‌تر و در ضمن خطرناک‌تر می‌شود. اما هنوز شروع به یادگیری و شناخت آن نکرده است. از آن‌جا که در این سنین توان بالقوه او بر انجام کاری، جبراً از طریق محیط و فشارهایی که به او وارد می‌شود، به راه‌های بد و ناصحیح کشانده می‌شود، بشر قبل از این که درست‌کار باشد، قوی و پر زور است. تمام بدبختی‌های جهان هم زیر سر آدم‌های بین 20 تا 40 ساله است. آن‌هایی که اطراف خانه من زندگی می‌کنند و موجب تنش‌های بین‌نژادی می‌شوند، گروه‌های سیاهپوستی که زنی سفیدپوست را می‌گیرند و با هدف انتقام مورد تجاوز قرار می‌دهند، هیتلرها، لنین‌ها، ناپلئون‌ها، تمام این افراد نماد رنج و درد انسانی هستند و تمام آن بین 20 تا 40 سال سن دارند.

در زمان بین نگارش «اجرت سرباز» و «سارتوریس» برای شما چه اتفاقی افتاد؟ چه چیزی باعث شد نگارش داستان سرزمین (خیالی) «یوکناپاتافا» را شروع کنید؟

با «اجرت سرباز» من فهمیدم نویسندگی مفرح است. اما پس از آن بود که دریافتم نه تنها هر کتاب باید طرحی داشته باشد، بلکه تمام بدنه و کلیت‌ کارهای هر هنرمند هم باید دارای طرحی به‌خصوصی باشد. «اجرت سرباز» و «پشه‌ها» را فقط برای نویسندگی و سرگرم‌کننده بودنش نوشتم. با «سارتوریس» بود که کشف کردم تمبر کوچک خاک زادگاهم ارزش نوشتن را دارد و من خیلی عمر نمی‌کنم که تمامش کنم. به علاوه پی بردم که با تبدیل چیزی واقعی به خیالی، به واقعیت تعالی خواهم بخشید و دستم را در استفاده از همه ذوق و استعدادم آن هم در حد کمال، باز خواهم گذاشت. این کار معدن طلای مردم دیگر را مکشوف و رو می‌کرد. بنابراین دست به کار شدم و جهانی از آن خود را خلق کردم. می‌توانم همه این انسان‌ها را مثل خدا، نه‌تنها در مکان بلکه در زمان هم حرکت دهم.

این واقعیت که می‌توانم شخصیت‌هایم را به خوبی در زمان جابجا کنم حداقل در حد و مرزهای خودم، نظریه شخصی‌ام را به اثبات می‌رساند که زمان، شرایطی سیال است که وجودی جز در کالبد لحظه‌ای افراد ندارد. گذشته‌ای وجود ندارد، تنها حال است که وجود دارد. اگر گذشته وجود داشت، دیگر هیچ درد و رنجی نبود. دوست دارم به جهانی فکر کنم که سنگ سرطاق کائنات است، که به اندازه یک سنگ سرطاق کوچک است اما اگر برداشته شود، دنیا فرو می‌ریزد. آخرین کتاب من «کتاب طلایی»، «کتاب رستاخیز» (کتابی که همه نوع اطلاعات را در مورد سرزمینی به خواننده بدهد) و درباره سرزمین «یوکناپاتافا» خواهد بود. سپس قلمم را می‌شکنم و از نوشتن دست برمی‌دارم.

 ترجمه: مهری محمدی مقدم

منبع:سایت پرشین پرشیا

Check Also

زندگینامه احمد شاملو

احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه – …