تنهایی پرهیاهو: عاشقانه‌ای برای کتاب

هرابال در سال ۱۹۴۸ دکترای حقوق گرفت و ضمن تحصیل دوره‌هایی در سطح دانشگاهی در فلسفه ادبیات و تاریخ گذراند اما پس از تحصیل از مدرک و سابقهٔ تحصیلی‌اش هیچ استفاده‌ای نکرد و به قول خودش به یک سری مشاغل جنون‌آمیز از جمله سوزن‌بانی راه‌آهن و راهنمایی قطارها، نمایندهی بیمه، دست‌فروش دوره‌گرد اسباب‌بازی، کارگر ذوب‌آهن و کار در کارگاه پرس کاغذ باطله پرداخت. هرابال در این دوره یک کارگر – روشن‌فکر بود. در جامعهٔ آن زمان چک کارگر – روشن‌فکر پدیده‌ای استثنایی محسوب نمی‌شد. بسیاری از روشن‌فکران استادان دانشگاه فلاسفه و هنرمندان در زمینه‌های متفاوت به اجبار یا اختیار مشاغلی چون کارگری ساختمان شیشه‌شویی، سوخت‌اندازی، رانندگی تاکسی و غیره را در پیش می‌گرفتند. آن‌چه در آثار هرابال به وضوح به چشم می‌خورد آشنایی خیره کننده هرابال با ظرایف شغل و زندگی این مشاغل است.» (+)

1-11-2014 9-54-16 PM

ایده کتاب تنهایی پرهیاهو که در این پست قصد معرفی آن دارم، حاصل دورانی است که او در کارگاه پرس کتاب باطله کار می‌کرد، او که باید هر روز انبوهی از کاغذها، کارت‌ها، اعلان‌ها و حتی کتاب‌هایی که از دید دولت وقت چسکسلواکی ناسالم بودند، پرس و خمیر می‌کرد، در این کتاب در مقام کارگری ظاهر شده است که در حین کارش عاشق کتاب‌ها می‌شود، کتاب‌ها برای او ماده اولیه کار نیستند، بلکه گویی محبوبانی برای عشق‌ورزی هستند. این تناقض، کتاب را بسیار جذاب کرده است.

کتاب حدود ۱۰۰ صفحه دارد، کتاب البته پیش از این هم در سال ۱۳۸۳ ترجمه شده بود، اما این بار نشر بوتیمار با ترجمه احسان لامع آن را وارد بازار کتاب کرده است.

بریده‌هایی از کتاب:

حالا سی و پنج سال می‌شود که کارم کاغذ باطله است و این داستان عاشقانه من است. سی و پنج سال است که کاغذ باطله و کتاب‌ها را خمیر می‌کنم و به گونه‌ای با حرف‌ها درآمیخته‌ام که خودم بدل به یک دانشمنامه شده‌ام. در این سال‌ها تُن‌های زیادی از آنها را به خوبی خمیر کرده‌ام.

کتاب‌های کمیاب زیر دست‌های من و در دستگاه پرس نابود می‌شوند و من نمی‌توانم مانع این روند شوم. من چیزی نیستم جز قصابی دل‌رحم.

همانند یک ماهی زیبا که گاهی در رودخانه آلوده جاری در اطراف کارخانه‌ها در تکاپو است، در میان کاغذهای باطله‌ی من نیز، گاهی عطف کتابی کمیاب می‌درخشد و اگر چند لحظه مبهوت جای دیگری شوم، زیر دستگاه می‌رود، اما همیشه به موقع برمی گردم و از میان کاغذ باطله‌ها درش می‌آورم، اول با پیشبندم تمیزش می‌کنم، بازش کرده، گرد و غبارش را می‌تکانم، و چشم به نوشته‌های می‌دوزم، عطر حروف را به مشام می‌کشم و اولین جمله‌اش را مانند «پیشگویی هومری» می‌خوانم. بعد کتاب را با احتیاط، بین دیگر بازیافته‌های خوبم در جعبه کوچکی می‌نهم …

1-11-2014 9-51-54 PM

کتابی را برمی‌دارم و چشمم با هراس به دنیایی جدا از دنیای خودم گشوده می‌شود، چون تا شروع به خواندن می کنم به عالم دیگری وارد می‌شوم، به عالم متن که حیرت‌انگیز است و باید اعتراف کنم که واقعا در عالم رؤیا، در سرزمین زیبایی، در دل حقیقت بوده‌ام. هر روز، ده مرتبه، حیرت‌زده می‌شوم که چقدر پرسه زده‌‌ام. بعد از خود رانده و با خود بیگانه، از کار به خانه برمی‌گردم، در خیابان‌ها، ساکت و متفکرانه راه می‌روم، در ابری از کتاب‌ها از کنار ترامواها و اتوموبیل‌ها و عابران رد می‌شوم، کتاب‌هایی را که امروز یافته‌ام با خود در کیف دستی‌ام می‌گذارم و به خانه می‌برم … چونان خانه‌های طعمه حریق شده، چون طویله‌ای در حال سوختن، چون نور برآمده از آتش، چون آتش گُر گرفته از چوب خشک و چون اندوه دشمن‌کیشانه خفته در زیر خاکستر، گام برمی‌دارم …

من همه کتاب‌های کتابخانه‌های کشور، از قصرها و عمارت‌ها گرفته تا کتاب‌های نادر و خوب را با جلدهای چرمی و تیماجی، باز می‌زدم و سی تا واگن پر می‌شد، قطار راهی سوئیس یا ارتیش می‌شد. یک کیلوگرم کتاب در برابر یک کرون! کسی ککش نمی‌گزید و قطره اشکی هم نمی‌ریخت، حتی خود من. تنها کاری که می‌کردم، این بود که لبخند به لب به تماشای حرکت قطار با بار بی‌ارزش در قبال کیلویی یک کرون یه سمت سویی یا ارتیش می‌ایستادم.

1-11-2014 9-52-15 PM

تا آن موقع به قوتی رسیده بودم که با این مصیبت یا خونسردی رفتار کنم و احساساتم را سرکوب نمایم. داشتم زیبایی انهدام را می‌فهمیدم … به چراغ سرخ واگن انتهایی چشم می‌دوختم و به تیر برق تکیه می‌دادم، درست مثل لئوناردو داوینچی که به ستونی تکیه می‌داد و تماشا می‌کرد که چطور سربازهای فرانسوی مجسمه او را هدف تمرین قرار داده‌اند و اسب و سوار با تکه تکه با گلوله فرو می‌ریزند ….

تفتیش کننده‌های عقاید و افکر در سراسر جهان ، بیهوده کتاب ها را می‌سوزانند ، چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده‌ای آرام شنیده می شود ، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خود اشاره دارد …

1-11-2014 9-48-44 PM

همیشه هگل متحیرم کرده و از او بسیار یادگرفته‌ام به خصوص وقتی می‌گوید که «تنها چیزی که در جهان باید از آن هراسید زمانی است که در شرایط جمود و تهجر و در حال مرگ گرفتار می‌شوی و تنهای چیزی که ارزش شاید دارد، شرایطی است که در آن فرد و جامعه به طور کل در شرایط نبرد مداوم، بری  توجیه خویشتن قرار می‌گیرد.»

صبح که داشتم سر کار می‌رفتم، دو کارگر جوان را در محوطه کارگاه دیدم که انگار می‌خواستند در مسابقه‌ای شرکت کنند،  رئیس به من گفت که از هفته بعد باید بروم و در چاپخانه ملانتریخ مشغول بسته‌بندی کاغذ سفید بشوم، غیر از این کاری نباید بکنم، فقط بسته‌بندی … دنیا بر سرم خراب شد، منی که نمی‌توانستم بدون نجات یک کتاب زیبا از میان زباله‌های نکبتی زندگی را به سر ببرم، باید الان کاغذ پاک و معصوم را با بی عاطفگی بسته‌بندی کنم …

1-11-2014 9-49-56 PM

به آن دو کارگر چشم دوختم، آنها مقصر نبودند، کاری را انجام می‌دادند که به آنها محول شده بود، و نان شبشان از این کار درمی‌آمد، کاغذ باطله‌های را در طبله پرس می‌ریختند و دکمه‌های سبز و سرخ را فشار می‌دادند و من از ته دل آرزو می‌کردم که دستگاه اعتصاب کند یا بیمار شود یا چرخ و دنده‌اش از کار بیفتد.

پاهایم توان حرکت نداشتند، از شرم و صدای حرکت تند دستگاه که ندا می‌داد به زودی بیشتر کار خمیر کردن تمام می‌شود، بی‌حال شده بودم. درست در همان لحظه دیدم که کتابی لای چنگال دوشاخه، به درون طبله در حال پرواز است و من از جا بلند شدم و آن را از چنگال آن بیرون کشیدم، و جلدش را با لباس کارم تمیز کردم و مدتی آن را به سینه فشردم، مثل مادری که بچه‌اش را به سینه می‌فشارد، مثل مجسمه یان هوس که کتاب انجیل را در کولین تا سر خد خرد شدن بر سینه فشرده.

به آن دو کارگر نگاه کردم و آنها هم مرا نگریستند، ولی انگار نه انگار که چیزی پیش آمده. تمام قدرتم را جمع کردم و به عنوان کتاب نگاه کردم، بله، کتاب خوبی بود، شرح اولین پرواز چارلز لیندبرگ بر فراز اقیانوس بود.


کتاب را می‌توانید بسته به صلاحدید خود با ترجمه پرویز دوائی یا ترجمه جدیدتر احسان لامع به صورت آنلاین از اینجا یا اینجا بخرید.

1-11-2014 9-56-25 PM

جالب است بدانید که در سال ۲۰۰۷، فیلمی به شیوه استاپ موشن با صداپیشگی «پاول جیاماتی» ساخته شده است، 

منبع: 1pezeshk.com

Check Also

زندگینامه احمد شاملو

احمد شاملو (زاده ۲۱ آذر، ۱۳۰۴ در تهران؛ در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه – …